نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
بيچاره دلم
در
سر آن زلف به خم شد
دل کيست که جان نيز درين واقعه هم شد
راه تو شگرف است بسر مي روم آن ره
زآنروي که کفر است
در
آن ره به قدم شد
تا روي چو خورشيد تو از پرده علم زد
خورشيد ز پرده به
در
افتاد و علم شد
شد عمر و نمي بينم از دين اثري
در
دل
وز کفر نهاد خويش دين دار نخواهم شد
بي سر و پاي از آنم که دلم گوي صفت
در
خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد
سالک راه تو بي نام و نشان اوليتر
در
ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد
تا ابد کس ندهد نام و نشان از وي باز
دل که
در
سايه زلف تو چنين پنهان شد
حسنت امروز همي بينم و صد چندان است
لاجرم
در
دل من عشق تو صد چندان شد
شادم اي دوست که
در
عشق تو دشواري ها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
بر سر نفس نهم پاي که
در
حالت رقص
مرد راه از سر اين عربده دست افشان شد
هر که
در
راه حقيقت از حقيقت بي نشان شد
مقتداي عالم آمد پيشواي انس و جان شد
زان ذره عشق خلقي
در
گفتگو فتادند
وان خود چنان که آمد هم بکر با وطن شد
چون جان و تن درين ره دو بند صعب آمد
عطار همچو مردان
در
خون جان و تن شد
روزي برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
شور جهان سوزي عجب
در
انجمن افتاده شد
رويت ز برقع ناگهان يک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان
در
مرد و زن افتاده شد
چون لب گشادي
در
سخن جان من آمد سوي تن
تا مرده بيخود نعره زن مست از کفن افتاده شد
ساقي به جاي مصحفش جامي نهاده بر کفش
وآتش ز جان پر تفش
در
پيرهن افتاده شد
در
هيبت حالي چنان گشتند مردان چون زنان
چه خيزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
در
جنب اين کار گران گشتند فاني صفدران
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
عطار ازين معني همي دارد بدل
در
عالمي
چون مي نيابد محرمي دل بر سخن افتاده شد
اگر صد سال روز و شب رياضت مي کشي دايم
مباش ايمن يقين مي دان که نفست
در
کمين باشد
اگر خواهي که بشناسي که کاري راستين هستت
قدم
در
شرع محکم کن که کارت راستين باشد
تو اي عطار محکم کن قدم
در
جاده معني
که اندر خاتم معني لقاي حق نگين باشد
تا دل مسکين من
در
آتش حسنش فتاد
گاه مي سوزد چو عود و گه دمي خوش مي کشد
کون و مکان چه مي کند عاشق تو که
در
رهت
نعره عاشقان تو کون و مکان نمي کشد
گشت فريد
در
رهت سوخته همچو پشه اي
زانکه ز نور شمع تو ره به عيان نمي کشد
عاشق که به صد زاري
در
عشق تو جان بدهد
خصميش کند جانش گر از کفن انديشد
مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد
صد ره بسوخت هر دم دودي به
در
نيامد
که سر نهاد روزي بر پاي درد عشقت
تا
در
رهت چو گويي بي پا و سر نيامد
آنها که
در
هواي تو جان ها بداده اند
از بي نشاني تو نشان ها بداده اند
من
در
ميانه هيچ کسم وز زبان من
اين شرح ها که مي رود آنها بداده اند
آن لحظه که پروانه
در
پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالي و پري داند
برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در
راه تو کس هرگز به زين سفري داند
ور کسي را با تو يک دم دست داد
عمر او
در
هر دو عالم آن بماند
جانا ز مي عشق تو يک قطره به دل ده
تا
در
دو جهان يک دل بيدار نماند
مي نوش چو شنگرف به سرخي که گل تر
طفلي است که
در
مهد چو زنگار نهادند
هر دو عالم تخت خود بينند از روي صفت
لاجرم
در
يک نفس از هر دو عالم بگذرند
زلف
در
پاي چرا مي فکند زانکه کمند
شرط آن است که از زير به بالا فکند
چون جشن ساخت بتان را چو خاتمي شد ماه
که بو که خاتم مه نيز
در
ميان فکند
به پيش خلق مرا دي بزد به زخم زبان
که تا به طنز مرا خلق
در
زبان فکند
ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
هندوي خود را چنين
در
پا از آن مي افکند
همچو دف حلقه به گوش او شدم با اين همه
بر تنم چون چنگ هر رگ
در
فغان مي افکند
چون ذره هوا سر و پا جمله گم کنند
گر
در
هواي او نفسي بي خطر زيند
گر جمال جانفزاي خويش بنمايي به ما
جان ما گر
در
فزايد حسن تو کم کي شود
در
عشق تو جانم که وجود و عدمش نيست
داني تو که چون است نه معدوم و نه موجود
مي گفت هر که دوست کند
در
بلا فتد
عاشق زيان کند دو جهان از براي سود
هر که
در
حال شد از زلف پريشانت دمي
حال او چون سر زلف تو پريشان آيد
ماند عطار کنون چشم به ره گوش به
در
تا ز نزديک تو اي ماه چه فرمان آيد
چه جاي وهم و فهم است کاندر حوالي تو
نه روح لايق افتد نه عقل
در
خور آيد
هر کو ز ناتمامي از تو وصال جويد
در
عشق تو بسوزد از جان و دل برآيد
صفحه قبل
1
...
3072
3073
3074
3075
3076
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن