167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
    دل کيست که جان نيز درين واقعه هم شد
  • راه تو شگرف است بسر مي روم آن ره
    زآنروي که کفر است در آن ره به قدم شد
  • تا روي چو خورشيد تو از پرده علم زد
    خورشيد ز پرده به در افتاد و علم شد
  • شد عمر و نمي بينم از دين اثري در دل
    وز کفر نهاد خويش دين دار نخواهم شد
  • بي سر و پاي از آنم که دلم گوي صفت
    در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد
  • سالک راه تو بي نام و نشان اوليتر
    در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد
  • تا ابد کس ندهد نام و نشان از وي باز
    دل که در سايه زلف تو چنين پنهان شد
  • حسنت امروز همي بينم و صد چندان است
    لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد
  • شادم اي دوست که در عشق تو دشواري ها
    بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
  • بر سر نفس نهم پاي که در حالت رقص
    مرد راه از سر اين عربده دست افشان شد
  • هر که در راه حقيقت از حقيقت بي نشان شد
    مقتداي عالم آمد پيشواي انس و جان شد
  • زان ذره عشق خلقي در گفتگو فتادند
    وان خود چنان که آمد هم بکر با وطن شد
  • چون جان و تن درين ره دو بند صعب آمد
    عطار همچو مردان در خون جان و تن شد
  • روزي برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
    شور جهان سوزي عجب در انجمن افتاده شد
  • رويت ز برقع ناگهان يک شعله زد آتش فشان
    هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
  • چون لب گشادي در سخن جان من آمد سوي تن
    تا مرده بيخود نعره زن مست از کفن افتاده شد
  • ساقي به جاي مصحفش جامي نهاده بر کفش
    وآتش ز جان پر تفش در پيرهن افتاده شد
  • در هيبت حالي چنان گشتند مردان چون زنان
    چه خيزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
  • در جنب اين کار گران گشتند فاني صفدران
    هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
  • عطار ازين معني همي دارد بدل در عالمي
    چون مي نيابد محرمي دل بر سخن افتاده شد
  • اگر صد سال روز و شب رياضت مي کشي دايم
    مباش ايمن يقين مي دان که نفست در کمين باشد
  • اگر خواهي که بشناسي که کاري راستين هستت
    قدم در شرع محکم کن که کارت راستين باشد
  • تو اي عطار محکم کن قدم در جاده معني
    که اندر خاتم معني لقاي حق نگين باشد
  • تا دل مسکين من در آتش حسنش فتاد
    گاه مي سوزد چو عود و گه دمي خوش مي کشد
  • کون و مکان چه مي کند عاشق تو که در رهت
    نعره عاشقان تو کون و مکان نمي کشد
  • گشت فريد در رهت سوخته همچو پشه اي
    زانکه ز نور شمع تو ره به عيان نمي کشد
  • عاشق که به صد زاري در عشق تو جان بدهد
    خصميش کند جانش گر از کفن انديشد
  • مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد
    صد ره بسوخت هر دم دودي به در نيامد
  • که سر نهاد روزي بر پاي درد عشقت
    تا در رهت چو گويي بي پا و سر نيامد
  • آنها که در هواي تو جان ها بداده اند
    از بي نشاني تو نشان ها بداده اند
  • من در ميانه هيچ کسم وز زبان من
    اين شرح ها که مي رود آنها بداده اند
  • آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
    کفر است اگر خود را بالي و پري داند
  • برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
    در راه تو کس هرگز به زين سفري داند
  • ور کسي را با تو يک دم دست داد
    عمر او در هر دو عالم آن بماند
  • جانا ز مي عشق تو يک قطره به دل ده
    تا در دو جهان يک دل بيدار نماند
  • مي نوش چو شنگرف به سرخي که گل تر
    طفلي است که در مهد چو زنگار نهادند
  • هر دو عالم تخت خود بينند از روي صفت
    لاجرم در يک نفس از هر دو عالم بگذرند
  • زلف در پاي چرا مي فکند زانکه کمند
    شرط آن است که از زير به بالا فکند
  • چون جشن ساخت بتان را چو خاتمي شد ماه
    که بو که خاتم مه نيز در ميان فکند
  • به پيش خلق مرا دي بزد به زخم زبان
    که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند
  • ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
    هندوي خود را چنين در پا از آن مي افکند
  • همچو دف حلقه به گوش او شدم با اين همه
    بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان مي افکند
  • چون ذره هوا سر و پا جمله گم کنند
    گر در هواي او نفسي بي خطر زيند
  • گر جمال جانفزاي خويش بنمايي به ما
    جان ما گر در فزايد حسن تو کم کي شود
  • در عشق تو جانم که وجود و عدمش نيست
    داني تو که چون است نه معدوم و نه موجود
  • مي گفت هر که دوست کند در بلا فتد
    عاشق زيان کند دو جهان از براي سود
  • هر که در حال شد از زلف پريشانت دمي
    حال او چون سر زلف تو پريشان آيد
  • ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در
    تا ز نزديک تو اي ماه چه فرمان آيد
  • چه جاي وهم و فهم است کاندر حوالي تو
    نه روح لايق افتد نه عقل در خور آيد
  • هر کو ز ناتمامي از تو وصال جويد
    در عشق تو بسوزد از جان و دل برآيد