167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • چون نيست دهانم که شکر زو به در آيد
    کس را به شکر هيچ دهان مي نتوان داد
  • من چه کردم چو چنين خواست چنين بايد بود
    گلم آن است که او در ره من خار نهاد
  • باز گفتم که اناالحق زده اي سر در باز
    گفت آري زده ام روي سوي دار نهاد
  • از دست چو من عاشق داني که چه برخيزد
    کايد به سر کويت در خاک درت افتد
  • دانم که بدت افتد زيرا که دلم بردي
    ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد
  • گر تو همه سيمرغي از آه دلم مي ترس
    کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد
  • بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم
    کين آتش از آن است که در خشک و تر افتد
  • بي ياد تو عطار اگر جان به لب آرد
    جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد
  • در زير بار عشقت هر توسني چه سنجد
    با داو ششدر تو هر کم زني چه سنجد
  • جان و دلم ز عشقت مستغرقند دايم
    در عشق چون تو شاهي جان و تني چه سنجد
  • از عکس تو چون دريا از موج برآرد دم
    ياقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
  • چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد
    در غم تو حيله و حذر که پسندد
  • چو از تر دامني عطار در کنجي است متواري
    ندانم کين سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
  • در دل مرد جوهري است از دوجهان برون شده
    پي چو بکرده اند گم کس پي آن نمي برد
  • لاله بس گرم مزاج است که با سردي کوه
    با دلي سوخته در خون جگر مي گذرد
  • تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد
    دل را به عشق خويش ز جان بي نياز کرد
  • چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
    هر چيز که مي جستم در حال عيانم کرد
  • من بي من و بي مايي افتاده بدم جايي
    تا در بن دريايي بي نام و نشانم کرد
  • جان نيز به سوداي سر زلف تو برخاست
    پيش آمد و عمري چو دلم در سر آن کرد
  • ناگه سر مويي ز سر زلف تو در تاخت
    جان را ز پس پرده خود موي کشان کرد
  • کي در تو رسم گرد تو درياي پر آتش
    چون قصد تو از بيم خطر مي نتوان کرد
  • لاله چو شهيدان همه آغشته به خون شد
    سر از غم کم عمري خود در کفن آورد
  • هر کجا در زير خاک تيره گنجي روشن است
    دست ابرش پاي کوبان باز بر مي آورد
  • نرگس سيمين چو پر مي جام زرين مي کشد
    سر گراني هر دمش از پاي در مي آورد
  • يا صباي تند گويي سيم و زر را مي زند
    زين قبل در دست سيمين جام زر مي آورد
  • به يک شراب که در حلق پير قوم فرو ريخت
    هزار نعره از آن پير فوطه پوش بر آورد
  • چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد
    پس غم اين تنگ جاي استخواني کي خورد
  • قدري ز نور رويت به دو عالم ار در افتد
    همه عرصه هاي عالم به همان قدر بگيرد
  • ز پي تو جان عطار اگر امتحان کنندش
    به مديح تو دو عالم به در و گهر بگيرد
  • فريد او را گزيد از هر دو عالم
    به يک دم آتشي در خشک و تر زد
  • از دير برون آمد سرمست و پريشان مو
    يارب که چه آتش ها در هر جگر اندازد
  • گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خيزد
    در عشق تو هر ساعت دل شيفته تر خيزد
  • هرگه که چو چوگاني زلف تو به پاي افتد
    دل در خم زلف تو چون گوي به سر خيزد
  • قلبي است مرا در بر رويي است مرا چون زر
    اين قلب که برگيرد زان وجه چه برخيزد
  • بيچاره دلم بي کس کز شوق رخت هر شب
    بر خاک درت افتد در خون جگر خيزد
  • در آن زمان همه خون دلم به جوش آيد
    که تو ز پس نگري زلف تو به دوش رسد
  • هيچ کس را در دمي صورت نبندد تا چرا
    نقش روي تو بدين صورت نگاران مي رسد
  • پيش رويت بلبل ار در پيش مي آيد شفيع
    او عرق کرده ز پس چون ميگساران مي رسد
  • دل سپر بفکند از هر غمزه چشم تو بس
    در کم از يک چشم زد صد تيرباران مي رسد
  • ذوقي که هست جمله در آن حضرت است نقد
    وز صد يکي به عالم عرفان نمي رسد
  • چندان به بوي وصل که در خود سفر کند
    عطار را به جز غم هجران نمي رسد
  • جان چو ز ميدان عشق گوي وصال تو برد
    تاختني دو کون در پي جان نمي رسد
  • عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
    در اثر درد تو هر دو جهان نمي رسد
  • بوک دعاي من شبي در سر زلف تو رسد
    چون من دلشکسته را بيش دعا نمي رسد
  • در عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد
    چيست سبب که يک نفس سوي وفا نمي رسد
  • خاک توييم لاجرم در ره عشق تو ز ما
    گرد برآمد و ز تو بوي به ما نمي رسد
  • گرچه فريد فرد شد در طلب وصال تو
    وصل تو کي بدو رسد چون به سزا نمي رسد
  • گر با تو دوصد دريا آتش بودم در ره
    نه دل ز خود انديشد نه جان ز خطر ترسد
  • هر که ز دين گشته بود چون رخ خوب تو ديد
    پاي بدين در نهاد باز به اقرار شد
  • پاک بري چست بود در ندب لامکان
    کم زن و استاد گشت حيله گر و طاش شد