167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عطار

  • بس در شگفت آمده ام تا مرا به حکم
    چشمت چگونه جست به يک غمزه خواب بست
  • مسکين فريد کز همه عالم دلي که داشت
    بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست
  • بي سر و پا گر برون آيي ازين ميدان چو گو
    تا ابد گر هست گويي در خم چوگان توست
  • عين عينت چون به غيب الغيب در پوشيده اند
    پس يقين مي دان که عينت غيب جاويدان توست
  • صدر غيب الغيب را سلطان جاويدان تويي
    جز تو گر چيزي است در هر دو جهان دوران توست
  • اي عجب تو کور خويش و ذره ذره در دو کون
    با هزاران ديده دايم تا ابد حيران توست
  • نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست
    هر آنچه هست به جز دوست عزي و لات است
  • نداي غيب به جان تو مي رسد پيوست
    که پاي در نه و کوتاه کن ز دنيي دست
  • چو سيل پل شکن از کوه سر فرود آرد
    بيوفتد پل و در زير پل بماني پست
  • فرشته اي تو و ديوي سرشته در تو به هم
    گهي فرشته طلب، گه بمانده ديو پرست
  • تو گرچه زنده اي امروز ليک در گوري
    چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست
  • مده خود را ز پري اين تهي باد
    که در جام تو نه صاف و نه دردست
  • هرچه در فهم تو آيد آن بود مفهوم تو
    کي بود مفهوم تو او کو از آن عالي تر است
  • اي عجب با جمله آهن به هم آن صورت است
    گرچه بيرون است ازآن آهن بدان آهن در است
  • صورتي چون هست با چيزي و بي چيزي به هم
    در صفت رهبر چنين گر جان پاکت رهبر است
  • ايدل آنکس را که مي جويي به جان
    از تو دور و با تو هم در طارم است
  • چو عقل يقين است که در عشق عقيله است
    بي شک به تو دانست تو را هر که بدان است
  • تا چند جويي آخر از جان نشان جانان
    در باز جان و دل را کين راه بي نشان است
  • تا کي ز هستي تو کز هستي تو باقي
    گر نيست بيش مويي صد کوه در ميان است
  • هر جان که در ره آمد لاف يقين بسي زد
    ليکن نصيب جان زان پندار يا گمان است
  • انديشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
    يک قطره آب تيره دريا کجا بدان است
  • رند شراب خواره، چون مست مست گردد
    گويد که هر دو عالم در حکم من روان است
  • جانا نبرم جان ز تو زيرا که تو ترکي
    وابروي تو در تيز زدن سخت کمان است
  • به خود مي بازد از خود عشق با خود
    خيال آب و گل در ره بهانه است
  • زنجير در ميان و نمد دربرند از آنک
    مردي که راه فقر به سر برد حيدر است
  • کل کل چون جان تو آمد اگر در هر دو کون
    هيچکس را هست صاعي جز تو را دربار نيست
  • جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس
    خود به جز جانان کسي را هيچ استقرار نيست
  • جمله اينجا روي در ديوار جان خواهند داد
    گر علاجي هست ديگر جز سر و ديوار نيست
  • گر گمان خلق ازين بيش است سودايي است بس
    ور خيال غير در راه است جز پندار نيست
  • در درون مرد پنهان وي عجب مردان مرد
    جمله کور از وي که آنجا ديده و ديدار نيست
  • من ز سر تا پاي فقر و فاقه ام
    من تو را خود هيچ در بايست نيست
  • اي دل ز جان در آي که جانان پديد نيست
    با درد او بساز که درمان پديد نيست
  • اي دل يقين شناس که يک ذره سر عشق
    در ضيق کفر و وسعت ايمان پديد نيست
  • در باديه عشق نه نقصان نه کمال است
    چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نيست
  • در ده خبر است اين که ز مه ده خبري نيست
    وين واقعه را همچو فلک پاي و سري نيست
  • در ماتم اين درد که دورند از آن خلق
    آشفته و سرگشته چو من نوحه گري نيست
  • در بر گرفت جان مرا تير غم چنانک
    پيکان به جان رسيد وز جان تا به بر گذشت
  • داشتم اميد آنک بو که در آيي به خواب
    عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابي نيافت
  • تشنه وصل تو دل چون به درت کرد روي
    ماند به در حلقه وار وز درت آبي نيافت
  • در ره ما هر که را سايه او پيش اوست
    از تف خورشيد عشق تابش و تابي نيافت
  • جان ز خود فاني شد و دل در عدم معدوم گشت
    عقل حيلت گر به کلي دست ازيشان برگرفت
  • تا که ز رنگ رخت يافت دل من نشان
    روي من از خون دل رنگ و نشان در گرفت
  • هم هر دو کون برقي از آفتاب رويت
    هم نه سپهر مرغي در دام زلف و خالت
  • عطار شد چو مويي بي روي همچو روزت
    تا بو که راه يابد در زلف شب مثالت
  • اي بي نشان محض نشان از که جويمت
    گم گشت در تو هر دو جهان از که جويمت
  • چون در رهت يقين و گماني همي رود
    اي برتر از يقين و گمان از که جويمت
  • در بحر بي نهايت عشقت چو قطره اي
    گم شد نشان مه به نشان از که جويمت
  • کوثر که آب حيوان يک شبنم است از وي
    دربسته تا به جان دل در لعل دلگشايت
  • که کرد ز عشق رخ تو توبه زماني
    کز شومي آن توبه نه در صد گنه افتاد
  • گر پيش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است
    در خورد رخت نيست از آن مي نتوان داد