نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عبيد زاکاني
کف تو دامن آز و نياز پر
در
کرد
چو بخشش تو امل را به ميهمان آورد
تو عين معجز و دولت نگر که يکسر موي
خلاف راي تو هرکس که
در
گمان آورد
به عهد عدل تو
در
پيچ و تاب ماند کسي
که همچو زلف بتان خاطري پريشان کرد
از شرم او چه جلوه کند
در
کنار جوي
سرو از چمن برآيد و گل رخ نهان کند
آه از دميکه گرز و کمان تو با عدو
اين چين
در
ابرو آورد آن سرگران کند
هر آرزو که ز بخت امتحان کني
در
حال
به پيش رفت تو بي دفع و انتظار آرد
ز عکس چهره او لاله را به خون جگر
حکايتي است که با غنچه
در
ميان دارد
در
جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائي که نه انباز و نه همتا دارد
تا ابد
در
دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربي که چو من بنده مربي دارد
موسم آن ميرسد باز که
در
باغ و راغ
لاله برويد ز خاک گل بدر آيد ز خار
در
جهان هرکس که بي راي رضايت دم زند
تا نظر کردي برآرد روزگار از وي دمار
هميشه تا که بود ماه و مهر و کيوان را
در
اين حديقه زنگارگون مسير و مدار
نه ابر را کجا و بنان تو از کجا
کان قطره اي دو بخشد و اين
در
شاهوار
خداش
در
همه حالي معين و ناصر باد
به حق احمد مرسل به حق نوح و کليم
ز شعر خويش سه بيتم به ياد مي آيد
در
اين قصيده همي آورم کنون به ميان
جهان پناها من آن کسم که از دل پاک
گشاده ام به ولاي تو
در
زمانه زبان
مثل او سلطان نيابد
در
جهان وين بحث را
هر کجا دعوي کنم از من نخواهد کس گوا
يا سوز و گريه اي که بهم برزد آن بنا
يا دود ناله اي که
در
آن دودمان گرفت
به عهد چون تو وزيري و اين چنين شاهي
روا بود که ورا چرخ
در
عنا دارد
يکباره جور و فتنه عنان از جهان بتافت
تا صيت عدل و جود تو پا
در
رکاب کرد
در
علم حساب ار زانک راي تو تبه باشد
بر کس چه نهي تهمت کس را چه گنه باشد
دست
در
دامن مي زن که از اين پس همه روز
« خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار »
چون
در
اين دنيا عزيزم داشتي يارب به لطف
وز بسي نعمت نهادي بر من مسکين سپاس
مردم به عيش و شادي و من
در
بلاي قرض
هريک به کار و باري و من مبتلاي قرض
قدح باده اگر هست به من ده تا من
در
سر باده کنم خانه هستي چو حباب
در
حساب زر و سيم است و غم داد و ستد
کوربختي که ندارد خبر از روز حساب
دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در
فرو کردن و ترسيدن و تنها خوردن
ساقي بيار باده و پر کن بياد عيد
در
ده که هم به باده توان داد، داد عيد
مثل تو
در
هيچ قرني پادشاهي برنخاست
ملک و ملت را چو تو پشت و پناهي برنخاست
ديوان عطار
چون نيست هيچ مردي
در
عشق يار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
سحرگه عزم بستان کن صبوحي
در
گلستان کن
به بلبل مي برد از گل صبا صد گونه بشري را
به يک دم زهد سي ساله به يک دم باده بفروشم
اگر
در
باده اندازد رخت عکس تجلي را
ز آرزوي روي تو
در
خون گرفتم روي از آنک
نيست جز روي تو درمان چشم گريان مرا
گرچه از سرپاي کردم چون قلم
در
راه عشق
پا و سر پيدا نيامد اين بيابان مرا
عطار
در
دير مغان خون مي کشيد اندر نهان
فرياد برخاست از جهان کاي رند درد آشام ما
چه شاهدي است که با ماست
در
ميان امشب
که روشن است ز رويش همه جهان امشب
ميان ما و تو امشب کسي نمي گنجد
که خلوتي است مرا با تو
در
نهان امشب
کام و ناکام اين زمان
در
کام خود درهم شکن
تا به کام خويش فردا کامراني باشدت
روزکي چندي چو مردان صبر کن
در
رنج و غم
تا که بعداز رنج گنج شايگاني باشدت
عمر
در
سود و زيان بردي به آخر بي خبر
مي ندارد سود با تو پس زيان مي بايدت
چند گردي
در
زمين بي پا و سر چون آسمان
از زمين بگسل اگر بر آسمان مي بايدت
اي خر مرده سگ نفست به گلخن
در
کشيد
پس چو عيس بر فلک دامن کشان مي بايدت
نيست از خشک و ترم
در
دست جز خاکستري
کاتش غيرت درآمد خشک و تر يکسر بسوخت
هر که او خام است گو
در
مذهب ما نه قدم
زانکه دعوي خام شد هر کو درين مذهب بسوخت
در
صفت رو تا بدان دم بوک يکدم پي بري
کان دمي پاک است و پاک از صورت آدم رواست
موي چون
در
مي نگنجد کرده اي سررشته گم
گر تو گويي سوزني با عيسي مريم رواست
فقر دارد اصل محکم هرچه ديگر هيچ نيست
گر قدم
در
فقر چون مردان کني محکم رواست
آن چنان خلوت که ما از جان و دل بوديم دوش
جبرئيل آيد نگنجد
در
ميان گر جان ماست
تا آفتاب روي تو مشکين نقاب بست
جان را شب اندر آمد و دل
در
عذاب بست
تا هست روي تو که سر آفتاب داشت
تا هست آب خضر که دل
در
سراب بست
صفحه قبل
1
...
3069
3070
3071
3072
3073
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن