167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • خدنگش را مگو بهر چه سرخي در دهن دارد
    ز خون دشمنان پان مي خورد لبهاي سوفارش
  • همين قصيده که يک چاشت روي داده مرا
    ز اهل نظم که گفته است در سنين و شهور؟
  • ز طبع من چمن و انجمن بود روشن
    چو گل به گلشن و چون شمع در شبستانم
  • صد لعل آتشين اگر افتد به دست او
    در يک نفس به باد دهد چون زر شرار
  • همه تن شانه صفت پنجه گيرا شده ام
    به اميدي که فتد زلف تو در چنگ مرا
  • در خوش قماشي از بر رو دست برده ام
    باريک شو مشاهده کن تار و پود را
  • موجي است که تاج از سر فغفور ربايد
    چيني که در ابروي تو اي تلخ جبين است
  • کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن
    هر فتنه که مي بينم در زير سرزلف است
  • سيه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشيد آخر
    مکافات عمل را در لباس سرمه ديد آخر
  • با بد و نيک جهان در دشمني يکرو مکن
    تيغ چون خورشيد تابان بر همه عالم مکش
  • بر سينه نعل و داغم بس لاله و گل من
    تا کي نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
  • چسان در حلقه آغوش گيرم شوخ چشمي را
    که از شوخي نگين را از نگين دان مي کند بيرون
  • ز بعد مرگ، کسي خط به قبر ما نکشيد
    ز بهر آن که نبوديم در حساب کسي
  • ديوان عبيد زاکاني

  • مرا دو چشم تو انداخت در بلاي سياه
    و گرنه من که و مستي و عاشقي ز کجا
  • بي جرم دوست پاي ز ما درکشيده باز
    تا خود چه گفت دشمن ما در قفاي ما
  • تا خيال قد و بالاي تو در دل بگذشت
    خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
  • ما که در عشق تو آشفته و شوريده شديم
    مي کند حلقه زلف تو پريشان ما را
  • از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک
    آنرا که دل مقيد و پا در کمند نيست
  • دريغ و درد که در هجر يار و غصه دهر
    برفت عمر و حقيقت که بر مجاز برفت
  • خوش خاطري که منصب و جاه آرزو نکرد
    خرم دلي که در طلب ملک و مال نيست
  • از غم چنان برست دل ما که بعد از اين
    در وي به هيچ وجه طرب را مجال نيست
  • در کوي عشق بي سر و پائي نشان نداد
    کو خسته دل نيامد و خونين جگر نرفت
  • در خانه تا قرابه ما پر شراب نيست
    ما را قرار و راحت و آرام و خواب نيست
  • در خلوتي که باده و ساقي و شاهد است
    حاجت به چنگ و بربط و ناي و رباب نيست
  • گرت به دير مغان ره دهند از آن مگذر
    قدم بنه که در آن کوچه آشنائي هست
  • جان را ز روي لعل تو در تنگ آمده
    دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
  • به صبر کام توان يافتن وليک چه سود
    چو صبر در دل ما جا نمي تواند کرد
  • مستي و عاشقي از عيب بود گو ميباش
    «در من اين عيب قديم است و بدر مي نرود»
  • با او هميشه ما را جز لاله در نگيرد
    با ما هميشه او را جز ماجرا نباشد
  • خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
    وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
  • خرم کسي که با تو روزي به شب رساند
    يا چون تو نازنيني شب در کنار دارد
  • دوش در کوي خودم نعره زنان ديده ز دور
    گشته رسواي جهان با دو سه شيداي گرد
  • در غم و خواري از آنم که ندارم غمخوار
    دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
  • دل فکنده است در اين آتش سودا ما را
    وه که از دست دل خويش چه خونين جگريم
  • بر در عفو تو ما بي سر و پايان چو عبيد
    تا تهي دست نباشيم گناه آورديم
  • به درد و رنج فرومانده و ز دوا نوميد
    نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
  • بارها از سر جهلي که مرا بود به سهو
    کرده ام توبه و در حال پشيمان شده ام
  • آن سر که بود در مي وان راز که گويدني
    ما مونس آن سريم ما محرم آن رازيم
  • ديگران در بحر حرص ار دست و پائي ميزنند
    ما قناعت کرده ايم و بر کنار آسوده ايم
  • در پي مستي خماري بود و ما را وين زمان
    ترک مستي چون گرفتيم از خمار آسوده ايم
  • در خود نمي بينم که من بي او توانم ساختن
    يادل توانم يک زمان از کار او پرداختن
  • من کوي او را بنده ام کورا ميسر ميشود
    بر خاک غلطيدن سري در پاي او انداختن
  • مست شبانه در چمن جلوه کنان چو شاخ گل
    گوش به بلبل سحر خواسته جام و بلبله
  • بوسه که وعده کرده اي مي ندهي و بنده را
    در ره انتظار شد پاي اميد آبله
  • هر آنچه داشته از عقل و دانش و دين
    ز دست داده و سر در سر هوي کرده
  • از اين سه پنج ترا کام و نام حاصل باد
    به رغم حاسد ملعون در اين سپنج سرا
  • به نوک نيزه برآرد ز قعر نيل نهنگ
    به زخم تير در آرد ز اوج ابر عقاب
  • هم جلوه گاه دولت و دين بر جناب وي
    هم بارگاه فتح و ظفر در جوار اوست
  • عبيد را به از اين نيست در چنين سختي
    که تکيه بر کرم و لطف کردگار کند
  • خير و شر در عالم کون و فساد آورده اند
    نام آدم برده اند و ذکر حوا کرده اند