167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • با لب خشک از جهان تا رفت آن سلطان دين
    آب را خاک مذلت در دهان زين ماجراست
  • از جگرها مي کشد اين نخل ماتم آب خويش
    تا قيامت زين سبب پيوسته در نشو و نماست
  • خاک اين در شو که پيش همت دريا دلش
    زايران را پاک کردن از گنه کمتر سخاست
  • چرخ از انجم در عزايش دامن پر اشک شد
    تا به دامان جزا گر ابر خون گريد رواست
  • ويرانه همچو گنج نهان شد ز ديده ها
    معمور شد ز بس که در ايام او ديار
  • مادر به التماس دهد شير طفل را
    در عهد او ز بس که گرفتن شده است عار
  • در ديده ها چو يوسف گل پيرهن شود
    هر جرم را که بخشش او گشت پرده دار
  • گردد دل نهنگ ز هر موجه اي دو نيم
    گر ياد تيغ او گذرد در دل بحار
  • زمين بهشت شد از عدل و از ملايمتش
    به جاي آب در او جوي شير گشت روان
  • آب را در ديده ها مانع ز گرديدن شود
    نيست نسبت شمسه او را به مهر زرفشان
  • هر ستون او بود فواره درياي نور
    بس که در آيينه گرديده است سر تا پا نهان
  • هر که را افتد نظر بر شمسه زرين او
    مي شود مژگان او چون مهر زرين در زمان
  • گر چه مي گويند باران نيست در ابر سفيد
    مي چکد آب حيات از مرمر او جاودان
  • از صفاي مرمر او زاهد شب زنده دار
    از طلوع صبح مي افتد غلط در هر زمان (کذا)
  • خجلت از بال و پر خود بيش از پا مي کشد
    گر دهد طاوس را در گلشنش ره باغبان
  • تا شد اين قصر مثمن جلوه گر، از انفعال
    هشت جنت در پس ديوار محشر شد نهان
  • نيست آب زندگي را حسن آب زنده رود
    صد پري در شيشه دارد هر حباب زنده رود
  • در خرابي هاي او چون مي عمارتهاست فرش
    وقت آن کس خوش که مي گردد خراب زنده رود
  • در نقاب کف دل از روشن ضميران مي برد
    آه اگر افتد به يک جانب نقاب زنده رود!
  • هست در زير سياهي داغ ناخن خورده اي
    آب خضر از رشک موج بي قرار زنده رود
  • از چنار و بيد، چندين فوج طاوس بهشت
    جلوه سازي مي کند در هر کنار زنده رود
  • در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
    حکم ساقي از مي روشن چراغان مي کند
  • دعاي صحبت او مي کنند از جان و دل عالم
    دعاي خلق را در حق او يارب اجابت کن
  • ز نوبت چون گزيري نيست فرمان بخش عالم را
    غم و تشويش او را منحصر در پنج نوبت کن
  • هر که يک دم پيشتر برخيزد از خواب گران
    گم نسازد دست و پا چون کاهلان در وقت بار
  • چند خواهي در ميان بيضه بود اي سست پر؟
    بال بر هم زن، برآ بر بام اين نيلي حصار
  • زود خود را بر سر بازار جانبازان رسان
    چون زنان پير در بستر مکن جان را نثار
  • هر که چون افعي در اينجا بيگناهان را گزيد
    سر برون آرد ز سوراخ لحد مانند مار
  • جوي شير و انگبين کز حسرتش خون مي خوري
    در رکاب توست، گر دل را کني پاک از غبار
  • پنج نوبت کوفتي در چار رکن و شش جهت
    هفت اقليم جهان را چون شتر کردي مهار
  • زنده رود از کف مستانه که بر لب دارد
    جوي شيري است که در خلد خرامان شده است
  • بس که در مغز هوا نکهت گل پيچيده است
    مغز ابر از اثر عطسه پريشان شده است
  • خون خاک آمده از جرعه فشانان در جوش
    کوچه ها از مي گلرنگ رگ کان شده است
  • مي توان دريافت از باران پي در پي که مهر
    شرمسار از جبهه گوهر نثار اشرف است
  • آب گوهر در صدف زنجير مي خايد ز موج
    بس که از جان تشنه خاک ديار اشرف است
  • مي زند بر سينه خاک اصفهان از سرمه سنگ
    بس که در تاب از هواي مشکبار اشرف است
  • با بهشت از يک گريبان سر برون مي آورد
    هر که را در پرده دل خارخار اشرف است
  • اين چنين هجران اگر دارد مرا در پيچ و تاب
    زود خواهد خيمه عمرم شدن کوته طناب
  • رشته اميد من صد دانه گرديد از گره
    چند خواهي داشت اي گردون مرا در پيچ و تاب
  • آن که رعد هيبتش گر بانگ بر گردون زند
    در کمان قوس قزح را بشکند تير شهاب
  • همچو گنج از ديده ها گشته است ويراني نهان
    خانه بر دوش است در ايام عدل او غراب
  • عطسه مغز غنچه را از بوي گل سازد تهي
    در گلستاني که گيرند از گل خلقش گلاب
  • پاي بر چشمش نه و آفاق را تسخير کن
    خانه زين چشم در راه تو دارد از رکاب
  • بلبل آتش زبانش حلقه در گوش من است
    غنچه را کي مي رسد با من دهن خواني کند؟
  • هر که چون من از ظفرخان يافت فيض تربيت
    مي رسد گر در سخن دعوي حساني کند
  • در زير پاي خويش نبينند از غرور
    بر برگ گل به پاي پر از خار مي روند
  • يک پا به خواب غفلت و يک پاي در رکاب
    چون نقطه پاي بند (و) چو پرگار مي روند
  • حساب مه جبينان لب بامش که مي داند؟
    دو صد خورشيد رو افتاده در هر پاي ديوارش
  • تکلف بر طرف، اين قسم ملکي را به اين زينت
    سپهداري چو نواب ظفرخان بود در کارش
  • ز بس در عهد او دزدي برافتاده است از عالم
    نيارد خصم دزديدن سر از شمشير خونبارش