167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • يکي شد سرفراز از دولت عقبي ز اقبالش
    ز امدادش يکي را ملک دنيا در کنار آمد
  • اين نه فواره است هر سو جلوه گر در حوضها
    کرده است از تشنگي بيرون زبان خويش آب
  • در مزاج مرغ آتشخوار از تاب هوا
    سردي خس خانه دارد شعله با آن آب و تاب
  • طوق قمري جلوه گرداب دارد در نظر
    سرو از تاب هوا از بس که گرديده است آب
  • گرم شد از بس هواي خانه ها از تاب مهر
    سوخت در بحر کمان ها تير را بال عقاب
  • بلبل و گل در نظرها آتش و خاکسترست
    گرم شد از بس گلستان زين هواي سينه تاب
  • مظهر لطف الهي شاه عباس، آن که شد
    از نسيم خلق او خون در بدنها مشک ناب
  • عطسه مغز نافه را خالي کند از بوي مشک
    در گلستاني که گيرند از گل خلقش گلاب
  • در ته چادر جهاني را ز برق حسن سوخت
    آه اگر آيد برون از زير چادر ماهتاب
  • کار آتش مي کند در گرمي هنگامه ها
    گر چه با کافور مي ماند به گوهر ماهتاب
  • مي توان چشم از در و ديوار عالم آب داد
    کرد از بس مغز خشک خاک را تر ماهتاب
  • گر چه مي آرد دماغ هوشياران را به شور
    مي کند در بزم مي طوفان ديگر ماهتاب
  • مي گذارد نعل در آتش هلال جام را
    از طراوت گر چه سازد خاک را تر ماهتاب
  • بخت خواب آلوده اي نگذاشت در روي زمين
    بس که افشاند آب لطف از چهره تر ماهتاب
  • بس که هر خاري ملايم شد ز تأثير هوا
    مي کند گل در گريبان عاشقان را خارخار
  • شاخ گل مي گردد از تردستي آب و هوا
    چوب تعليمي اگر در دست خود گيرد سوار
  • ريخت شبنم از رخ گلها چو انجم از سپهر
    ابرها چون کوه شد سيار در روز شمار
  • مي بده ساقي که صهبا در بهشت آمد حلال
    ساز شو مطرب که شد آهنگ، وضع روزگار
  • جلوه در پيراهن بي جرم يوسف مي کند
    هر گناهي را که باشد بخشش او پرده دار
  • هر گوزني را که ياد تير او در دل گذشت
    استخوانش سر به سر زهگير شد بي اختيار
  • حفظ او تا شد ضعيفان جهان را ديده بان
    مي کند چون چشم ماهي سير در دريا شرار
  • هست از تيغ کج او تکيه گاه اقبال را
    پرخم آيد در نظر زان روي چون ابروي يار
  • کوچه ها پيدا شود در آسمان چون رود نيل
    گر ز عزم صادق آرد رو به اين نيلي حصار
  • حسن خلقش تازه رو بر مي خورد با خار وگل
    نيست حيف و ميل در ميزان عدل نوبهار
  • خانه بر دوشي به غير از جغد در عالم نماند
    بس که شد معمور از معماري عدلش ديار
  • لب گشودن رفت از ياد صدف در عهد او
    بي سؤال از بس که بخشد آن کف گوهر نثار
  • طفل از پستان گرفتن مي کند پهلو تهي
    در زمان همت او شد گرفتن بس که عار
  • گر چه در دعوي است اقبالش ز شاهد بي نياز
    زين دو عادل شد مبرهن بر صغار و بر کبار
  • همت او برتر و خشک جهان ابقا نکرد
    گشت کان در عهد او دريا و دريا گشت کان
  • حلم او گر سايه اندازد به فرق کوه قاف
    از گرانسنگي شود در خاک چون قارون نهان
  • در نيام از تيغ او گردد دل دشمن دو نيم
    با خموشي مي دهد الزام خصم آن ترزبان
  • از سر دشمن شود چون رشته پنهان در گهر
    راست سازد چون به قصد خصم بدگوهر سنان
  • صيدگاهي را به يک ناوک کند خالي ز صيد
    بس که در يک جا ناستد تير آن زورين کمان
  • فتنه بي باک را زنجير دست و پا شده است
    در زمان دولت بيدار او خواب گران
  • مي کند در هفته اي تسخير هفت اقليم را
    همتش گر سر فرو آرد به تسخير جهان
  • پوست گردد همچو ماهي بر تن دشمن زره
    شست صاف او خورد چون غوطه در بحر کمان
  • بس که شد دست ضعيفان در زمان او قوي
    برق مي پيچد به خود تا بگذرد از نيستان
  • نگسلد عقل گهر گر رشته از هم بگسلد
    منتظم شد بس که در دوران او وضع جهان
  • خاک از الوان رياحين شهپر طاوس شد
    داد جا چون بيضه اش تا در ته پر آفتاب
  • شرم احسان مي شود اهل کرم را پرده دار
    در بهار آيد برون از ابر کمتر آفتاب
  • سايه دستي اگر از حفظ او آرد به دست
    نخل مومين از گداز ايمن بود در آفتاب
  • شب نمي سازد به چشمش روز روشن را سياه
    توتيا سازد اگر از خاک آن در آفتاب
  • نيست گر از بندگان او، چرا از ماه نو
    مي کشد در گوش گردون حلقه زر آفتاب؟
  • آب شد دل خصم را از رايت بيضاي او
    نخل مومين پاي چون محکم کند در آفتاب؟
  • شمسه ايوان او را در خور و شايسته بود
    با فروغ جبهه گر مي داشت لنگر آفتاب
  • ديد تا در خانه زين آن بلنداقبال را
    بر زمين خود را گرفت از چرخ اخضر آفتاب
  • سنگ مي بارد به نخل ميوه دار از شش جهت
    سرو از بي حاصلي پيوسته در نشو و نماست
  • عارفاني را که سر در جيب فکرت برده اند
    چون ز ره صد چشم عبرت بين نهان زير قباست
  • در ره او زايران را هر چه از نقد حيات
    صرف گردد، با وجود صرف گرديدن بجاست
  • چون فتاده است اين مصيبت ز ايران را عمر کاه
    در تلافي زان طوافش روح بخش و جانفزاست