167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نمي دانم به پايان چون برم وصف ميانش را
    که در هر حرف، مويي بر زبان خامه مي آيد
  • (صبا در هم خبر از طره جانانه مي گويد
    سخن هاي پريشان با من ديوانه مي گويد)
  • عيب در چشم و دل پاک هنر مي گردد
    کف بي مغز درين بحر گهر مي گردد
  • شبنم از روي لطيف تو نظر مي دزدد
    غنچه از شرم تو سر در ته پر مي دزدد
  • نکشم ناز بتي را که جفاجو نبود
    به چه کار آيدم آن گل که در او بو نبود؟
  • از گلستان در و ديوار و ز آيينه قفاست
    آنچه از حسن تو ما را به نظر مي آيد
  • غريب کوي تو در هر کجا وطن سازد
    ز پاره هاي دل آن خاک را يمن سازد
  • کمان حسن که در بند ماه کنعان بود
    خط سياه تو از گوش تا به گوش کشيد
  • از پنبه داغ ما نرود زنده در کفن
    از بخيه زخم ما مژه بر هم نمي زند
  • آنجا که عارض تو ز مي لاله گون شود
    در ديده رشته هاي نگه جوي خون شود
  • در خون يک جهان دل بي تاب مي رود
    مشاطه اي که زلف ترا تاب مي دهد
  • در دور خط آن سيم ذقن تلخ سخن شد
    خط ابجد بي رحمي آن غنچه دهن شد
  • غم مرا در جان بي حاصل نمي گيرد قرار
    جغد از وحشت درين منزل نمي گيرد قرار
  • از در گلشن به دشواري برون مي آورد
    بس که دامان صبا پر گل شد از جوش بهار
  • کشته آن دست و بازويم که در ميدان عشق
    زخم را دل مي دهد هر دم ز پيکان دگر
  • چون مسيحا فرد شو دل زنده جاويد باش
    سوزن از خود دور کن در ديده خورشيد باش
  • هر ثمر سنگي به قصد نخل دارد در بغل
    ايمني مي خواهي از سنگ حوادث، بيد باش
  • در ميان هر دو موزون آشنايي معنوي است
    سرو تا بالاي او را ديد جست از جاي خويش!
  • جوش عشق از لب من مهر خموشي برداشت
    اين نه بحري است که در حقه کند گردابش
  • اين چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک
    در دل آبله من شکند سوزن خويش
  • مي تراود وحشت از بوم و بر کاشانه ام
    دارد از چشم غزالان حلقه در خانه ام
  • دام زير خاک سازد سيل بي زنهار را
    بس که باشد گرد کلفت فرش در کاشانه ام
  • ديده از صورت پرستي بسته بود آيينه ام
    نوخطي ديدم که بازي کرد دل در سينه ام
  • پرده بر حسن عمل از دامن تر مي کشم
    چون صدف دامان تر در آب گوهر مي کشم
  • صحبت خلق است مجنون مرا بر دل گران
    خويش را از کام شيران در پناهي مي کشم
  • تا به کي چون جام مي عمرم به گردش بگذرد؟
    مدتي در پاي خم قصد اقامت مي کنم
  • گريه را بي طاقتي آموختن حق من است
    در دو مجلس قطره را همچشم طوفان مي کنم
  • نيست ناخن در کف و مشکل گشايي مي کنم
    کار عالم را به اين بي دست و پايي مي کنم
  • در دل است آن کس که از ناديدنش ديوانه ايم
    آن که ما را دربدر دارد به او همخانه ايم
  • به مي گرد ملال از چهره دل پاک مي کردم
    ز هر پيمانه اي خون در دل افلاک مي کردم
  • من آن بخت از کجا دارم که با او همسفر گردم؟
    زهي دولت اگر در رهگذارش پي سپر گردم
  • چنان باريک بين گرديده ام از عاقبت بيني
    که جوي شهد آيد در نظر چون نيش زنبورم
  • نمي سازد اجل از گفتگوي عشق خاموشم
    من آن طفلم که درس خويش در آدينه مي خوانم
  • ز بس که سينه ام از کينه جهان صاف است
    گمان برند که آيينه در بغل دارم
  • کمند زلف ترا چون به خويش رام کنيم؟
    به راه دام تو در خاک چند دام کنيم؟
  • از بخت شور در نمک آبم چو مغز تلخ
    مي روترش کند چو درآيد به شيشه ام
  • صد خنده واکشم ز تو تا ترک جان کنم
    در خون صد بهار روم تا خزان کنم
  • چون صبح بس که پرده دري ديده ام ز خلق
    ترسم که راز با دل شب در ميان نهم
  • خاکم که سينه ام هدف تير عالم است
    گردون نيم که با همه کس در کمان نهم
  • در کنار رحمت درياي بي پايان فتاد
    چون حباب آن کس که از قيد کلاه آمد برون
  • ز بس خون جگر مکتوب ما را داده رنگيني
    به جاي برگ گل در کار بلبل مي توان کردن
  • اگر ذوق شهادت تشنه جانان را امان بخشد
    چه خونها در دل بي رحم قاتل مي توان کردن
  • به تنهايي گل از وصل گلستان مي توان چيدن
    که بي شرمي است گل در پيش چشم باغبان چيدن
  • نمي آيي، نمي خواني، نمي جويي خبر از من
    خدا ناکرده در دل رنجشي داري مگر از من؟
  • به فکر از عقده افلاک نتوان کرد سر بيرون
    چرا در بيضه آرد مرغ زيرک بال و پر بيرون؟
  • در خامشي گريز ز گفتار، زان که هست
    آن گل به جيب ريختن، اين گل به سر زدن
  • قد همچو تير خود را به سجود حق کمان کن
    که به اين کليد بتوان در خلد باز کردن
  • جرات نگر که در قدح موم کرده ايم
    آن باده اي که هست بط مي کباب ازو
  • گر چه شمشير ترا سنگ فسان در کار نيست
    خواب سنگين را فسان تيغ مژگان کرده اي
  • پا چو مجنون جمع اگر در دامن صحرا کني
    مي تواني رام ليلي را ز استغنا کني