167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • يک سر زلف تو در چين و يکي ماچين است
    چشم بد دور ازان ملک که حدش اين است
  • چشم احسان ز بخيلان ترشروي مدار
    چه زني حلقه بر آن در که ز بيرون بسته است؟
  • راهزن نيست در آن دشت که من سيارم
    تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
  • فغان که دولت پا در رکاب خوبي را
    دو چشم ظالم او صرف خواب کرد و گذشت
  • کم لاف ز همچشمي اش اي آهوي وحشي
    اين طرز نگه چشم تو در خواب نديده است!
  • گر آه برآرد ز دل هر دو جهان دود
    در پيش سيه مستي او دود کبابي است
  • جز نام تو بر لوح دلم هيچ رقم نيست
    در نامه ما يک سر مو سهو قلم نيست
  • غير از خدا که هرگز در فکر او نبودي
    هر چيز از تو گم شد وقت نماز پيداست
  • زلف مشکين تو سر در دامن محشر نهاد
    خط گستاخ تو لب را بر لب کوثر نهاد
  • آبروي جرم اگر اين است، در ديوان عفو
    عاصي از ناکرده بيش از کرده خجلت مي کشد
  • از چمن رفتي و گل با حسرت بسيار ماند
    چشم بلبل در پي آن طره دستار ماند
  • گريه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
    واي بر قفلي که مفتاحش درون خانه ماند
  • از پشيماني سخن در عهد پيري مي زنم
    لب به دندان مي گزم اکنون که دندانم نماند
  • در تمناي لب او بوسه هاي آبدار
    مي پرستان بر لب جام و لب جو داده اند
  • وقت جمعي خوش که تخمي در ته گل کرده اند
    خاطر خود جمع از اميد حاصل کرده اند
  • گه لب لعلش دهد دشنام و گه تحسين کند
    هر نفس خود را به رنگي در دلم شيرين کند
  • داني از خارا بريدن مطلب فرهاد چيست؟
    مي کند مشقي که چون جا در دل شيرين کند
  • عقل کوته بين جدل با عشق سرکش مي کند
    بوريا چين جبين در کار آتش مي کند
  • داغ عاشق سازگاري کي به مرهم مي کند؟
    لاله اين باغ خون در چشم شبنم مي کند
  • در جنون عقل از سر ديوانه بيرون مي رود
    خانه چون شد تنگ، صاحبخانه بيرون مي رود
  • بي تو گر ساغر زنم خون در رگم نشتر شود
    بي دم تيغت اگر آبي خورم خنجر شود
  • مي شود شيطان پا بر جاي ديگر بهر نفس
    در جهان آفرينش هر چه عادت مي شود
  • مي تواني گنج ها از نقد وقت اندوختن
    گر تواني پاي خود چون کوه در دامان کشيد
  • در رکاب برق دارد پاي، ابر نوبهار
    صاف و درد خاک را چون لاله يک ساغر کنيد
  • چرا معشوق عاشق پيشه من در دل شبها
    به گرد خود نمي گردد، به پاي خود نمي افتد
  • کم و بيش جهان در نيستي همسنگ مي گردد
    به دريا سيل الوان چون رسد يکرنگ مي گردد
  • برآي از قلزم افسرده امکان به چالاکي
    که در يک ساعت اينجا اشک نيسان سنگ مي گردد
  • به گمنامي قناعت کن دل روشن اگر خواهي
    که در چشم نگين عالم سياه از نام مي گردد
  • ز بس تلخ است کامم از حديث تلخ، حيرانم
    که چون با راستي ني را شکر در استخوان بندد
  • نه از تيشه است کوه بيستون را ناله و زاري
    شکوه حسن شيرين سنگ را در ناله مي آرد
  • مگردان صرف در تن پروري عمر گرامي را
    که عيسي را به گردون از زمين خر برنمي آرد
  • نهال قامت او کي مرا از خاک بردارد؟
    که چون نقش قدم افتاده اي در هر گذر دارد
  • منم کز سوختن دود از نهادم برنمي خيزد
    وگرنه هر کجا خاري است آهي در جگر دارد
  • ز نخوت تاج شاهان فتنه ها در زير سر دارد
    ازين باد مخالف کشتي دولت خطر دارد
  • براي ديگران صد گل گشايش بر جبين دارد
    به بخت چشم ما صد غنچه چين در آستين دارد
  • ز قرب شمع چون فانوس ايمن باشد از آفت؟
    که چون پروانه آتشپاره اي را در کمين دارد
  • کسي در خرمن ما تيره بختان ره نمي يابد
    مگر هم برق، شمعي پيش راه خوشه چين دارد
  • مگر شمشير او امروز آب تازه اي دارد؟
    که در هر بخيه زخمم زير لب خميازه اي دارد
  • ز هم باليني دل خواب در چشمم نمي گردد
    الهي هيچ کس سر بر سر بيمار نگذارد
  • (هلال عيد در قلب شفق داني چه را ماند؟
    چو شمشيري که از خون شهيدان رنگ مي گيرد)
  • دل بي دست و پاي من ازان مجلس چه گل چيند
    که آتش از برون بزم در پروانه مي گيرد
  • چه مشکل خوان خطي دارد سر زلف پريشانش
    که در هر حرف او صد جا زبان شانه مي گيرد!
  • ز فکر قامتي در دل خرامان شعله اي دارم
    که استغنا به صد شمع تجلي مي توانم زد
  • نه لاله (است) اين که پاي بيستون را در حنا دارد
    دل سنگ از براي ماتم فرهاد مي سوزد
  • نمي دانم چه خصمي با نواي بلبلان دارد
    که شبنم هر سحر در گوش گل سيماب مي ريزد
  • به جان خرسندي از جانان به آن ماند که يعقوبي
    دهد از دست يوسف را و در پيراهن آويزد
  • وطن بيت الحزن، اخوان به چشمش گرگ مي آيد
    عزيزي هر که را چون پير کنعان در سفر باشد
  • همان خشک است مژگان گر به خوناب دگر غلطد
    نگردد رشته تر چندان که در آب گهر غلطد
  • نيايد از لطافت در نظر آن پيکر سيمين
    مگر آن سرو سيم اندام صندل بر بدن مالد
  • ز تاب عارضت در چشم مجمر آب مي گردد
    بپوشان رخ که خون از ديده مجمر برون آمد