نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
يک سر زلف تو
در
چين و يکي ماچين است
چشم بد دور ازان ملک که حدش اين است
چشم احسان ز بخيلان ترشروي مدار
چه زني حلقه بر آن
در
که ز بيرون بسته است؟
راهزن نيست
در
آن دشت که من سيارم
تا برون رفته ام از راه، مرا راه زده است
فغان که دولت پا
در
رکاب خوبي را
دو چشم ظالم او صرف خواب کرد و گذشت
کم لاف ز همچشمي اش اي آهوي وحشي
اين طرز نگه چشم تو
در
خواب نديده است!
گر آه برآرد ز دل هر دو جهان دود
در
پيش سيه مستي او دود کبابي است
جز نام تو بر لوح دلم هيچ رقم نيست
در
نامه ما يک سر مو سهو قلم نيست
غير از خدا که هرگز
در
فکر او نبودي
هر چيز از تو گم شد وقت نماز پيداست
زلف مشکين تو سر
در
دامن محشر نهاد
خط گستاخ تو لب را بر لب کوثر نهاد
آبروي جرم اگر اين است،
در
ديوان عفو
عاصي از ناکرده بيش از کرده خجلت مي کشد
از چمن رفتي و گل با حسرت بسيار ماند
چشم بلبل
در
پي آن طره دستار ماند
گريه ام
در
دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
واي بر قفلي که مفتاحش درون خانه ماند
از پشيماني سخن
در
عهد پيري مي زنم
لب به دندان مي گزم اکنون که دندانم نماند
در
تمناي لب او بوسه هاي آبدار
مي پرستان بر لب جام و لب جو داده اند
وقت جمعي خوش که تخمي
در
ته گل کرده اند
خاطر خود جمع از اميد حاصل کرده اند
گه لب لعلش دهد دشنام و گه تحسين کند
هر نفس خود را به رنگي
در
دلم شيرين کند
داني از خارا بريدن مطلب فرهاد چيست؟
مي کند مشقي که چون جا
در
دل شيرين کند
عقل کوته بين جدل با عشق سرکش مي کند
بوريا چين جبين
در
کار آتش مي کند
داغ عاشق سازگاري کي به مرهم مي کند؟
لاله اين باغ خون
در
چشم شبنم مي کند
در
جنون عقل از سر ديوانه بيرون مي رود
خانه چون شد تنگ، صاحبخانه بيرون مي رود
بي تو گر ساغر زنم خون
در
رگم نشتر شود
بي دم تيغت اگر آبي خورم خنجر شود
مي شود شيطان پا بر جاي ديگر بهر نفس
در
جهان آفرينش هر چه عادت مي شود
مي تواني گنج ها از نقد وقت اندوختن
گر تواني پاي خود چون کوه
در
دامان کشيد
در
رکاب برق دارد پاي، ابر نوبهار
صاف و درد خاک را چون لاله يک ساغر کنيد
چرا معشوق عاشق پيشه من
در
دل شبها
به گرد خود نمي گردد، به پاي خود نمي افتد
کم و بيش جهان
در
نيستي همسنگ مي گردد
به دريا سيل الوان چون رسد يکرنگ مي گردد
برآي از قلزم افسرده امکان به چالاکي
که
در
يک ساعت اينجا اشک نيسان سنگ مي گردد
به گمنامي قناعت کن دل روشن اگر خواهي
که
در
چشم نگين عالم سياه از نام مي گردد
ز بس تلخ است کامم از حديث تلخ، حيرانم
که چون با راستي ني را شکر
در
استخوان بندد
نه از تيشه است کوه بيستون را ناله و زاري
شکوه حسن شيرين سنگ را
در
ناله مي آرد
مگردان صرف
در
تن پروري عمر گرامي را
که عيسي را به گردون از زمين خر برنمي آرد
نهال قامت او کي مرا از خاک بردارد؟
که چون نقش قدم افتاده اي
در
هر گذر دارد
منم کز سوختن دود از نهادم برنمي خيزد
وگرنه هر کجا خاري است آهي
در
جگر دارد
ز نخوت تاج شاهان فتنه ها
در
زير سر دارد
ازين باد مخالف کشتي دولت خطر دارد
براي ديگران صد گل گشايش بر جبين دارد
به بخت چشم ما صد غنچه چين
در
آستين دارد
ز قرب شمع چون فانوس ايمن باشد از آفت؟
که چون پروانه آتشپاره اي را
در
کمين دارد
کسي
در
خرمن ما تيره بختان ره نمي يابد
مگر هم برق، شمعي پيش راه خوشه چين دارد
مگر شمشير او امروز آب تازه اي دارد؟
که
در
هر بخيه زخمم زير لب خميازه اي دارد
ز هم باليني دل خواب
در
چشمم نمي گردد
الهي هيچ کس سر بر سر بيمار نگذارد
(هلال عيد
در
قلب شفق داني چه را ماند؟
چو شمشيري که از خون شهيدان رنگ مي گيرد)
دل بي دست و پاي من ازان مجلس چه گل چيند
که آتش از برون بزم
در
پروانه مي گيرد
چه مشکل خوان خطي دارد سر زلف پريشانش
که
در
هر حرف او صد جا زبان شانه مي گيرد!
ز فکر قامتي
در
دل خرامان شعله اي دارم
که استغنا به صد شمع تجلي مي توانم زد
نه لاله (است) اين که پاي بيستون را
در
حنا دارد
دل سنگ از براي ماتم فرهاد مي سوزد
نمي دانم چه خصمي با نواي بلبلان دارد
که شبنم هر سحر
در
گوش گل سيماب مي ريزد
به جان خرسندي از جانان به آن ماند که يعقوبي
دهد از دست يوسف را و
در
پيراهن آويزد
وطن بيت الحزن، اخوان به چشمش گرگ مي آيد
عزيزي هر که را چون پير کنعان
در
سفر باشد
همان خشک است مژگان گر به خوناب دگر غلطد
نگردد رشته تر چندان که
در
آب گهر غلطد
نيايد از لطافت
در
نظر آن پيکر سيمين
مگر آن سرو سيم اندام صندل بر بدن مالد
ز تاب عارضت
در
چشم مجمر آب مي گردد
بپوشان رخ که خون از ديده مجمر برون آمد
صفحه قبل
1
...
3063
3064
3065
3066
3067
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن