نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
اي شيشه اي که سايه گل بر تو سنگ بود
در
زير دست حمله خارا چگونه اي؟
تا
در
تو هست از آتش شهوت شراره اي
چون موي، پيچ و تاب بود کار زندگي
هر چند روي دل ز تو هرگز نديده ايم
بر هر طرف که روي کنم
در
مقابلي
چون سينه را هدف کني اي بيجگر، که تو
در
خانه کمان حذر از تير مي کني
چون خرج مور مي شود آخر شکر ترا
در
وقت خط به بوسه چه امساک مي کني؟
اي آن که دل به اختر طالع نهاده اي
غافل که تخم سوخته
در
خاک مي کني
اي عقل شيشه بار که گل بر تو سنگ بود
در
کوهسار سنگ ملامت چه مي کني؟
مصر از فروغ روي تو آتش گرفته است
خود را نهفته
در
چه کنعان چه مي کني؟
اي برق جلوه اي که دو عالم کباب توست
سر
در
سر گياه براي چه مي کني؟
خاري است خار غصه که
در
پا نمي خلد
تا پا برهنه بر سر اين خار مي روي
خود را ببين
در
آينه و آب و گل بچين
گاهي به باغ و گاه به صحرا چه مي روي؟
در
پختن سودا شب و روز تو سر آمد
زين ديگ به جز زهر ندامت چه چشيدي؟
ظلم است که بر سوخته جانان نکني رحم
در
لعل لب اين آب زلالي که تو داري
بس خون که کند
در
جگر گوشه نشينان
اين کنج لب و کنج دهاني که تو داري
در
حمله اول ز جهان گرد برآرد
از خال و خط و زلف، سپاهي که تو داري
گر
در
دهن تيغ درآيي ظفر از توست
از دست دعا پشت و پناهي که تو داري
برقي است که ابرش ز سيه خانه ليلي است
در
زلف سيه روي چو ماهي که تو داري
تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد
ظاهر نشود بر تو که
در
خاک چه داري
تا هست رشته جان
در
پيچ و تاب مي باش
شايد که وصل گوهر چون ريسمان بيابي
در
يک شمار باشد جادو و دود، تا کي
اين قسم جادويي را از دل پناه سازي؟
شد عمر و خارخارش
در
دل هنوز باقي است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلي
از نام برآوردي
در
ننگ فرو بردي
اي دشمن نام و ننگ ديگر چه به من داري؟
اين آن غزل فاني است صائب که همي گويد
در
هر شکن زلفي صد زلف شکن داري
چرخ به سر مي رود اين ره باريک را
آن که به پا مي رود
در
ره يزدان تويي
تا چند
در
خوف و رجا عمر گرامي بگذرد؟
يا لنگر عقل گران، يا لغزش مستانه اي
از سينه صد چاک خود صائب شکايت چون کند؟
بر قدر روزن مي فتد خورشيد
در
هر خانه اي
من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
دست
در
خون جگر شستم از اميد رهايي
سالها خانه نشين گشت به اميد تو صائب
چه شود يک ره اگر از
در
انصاف درآيي؟
مي گشايد ذکر بر رويت
در
الله را
نيست جز اين حلقه ديگر حلقه آن درگاه را
خط مشکين خواست عذر آن عذار ساده را
سرمه اي
در
کار بود اين چشم برف افتاده را
بيخودي فرش است
در
چشم و دل بي تاب ما
چون ره خوابيده بيداري ندارد خواب ما
به گلشن چون روي، بنما به گل چاک گريبان را
در
باغ نوي بگشاي بر رو عندليبان را
کشيد آن سنگدل از دست من زلف پريشان را
که سازد کعبه
در
ايام موسم جمع دامان را
مصيبت مي کند بر دل گوارا زهر مردن را
در
آتش مي نهد داغ عزيزان نعل رفتن را
بلايي نيست چون دل واپسي جانهاي روشن را
که مي گردد گره
در
رشته سنگ راه، سوزن را
بخيل دوربين زان مي کند وحشت ز صحبت ها
که چون اعداد، رجعت
در
کمين دارد ضيافت ها
چو ساخت قد ترا حلقه عمر پا به رکاب
اشاره اي است که بر
در
زن از جهان خراب
عمر چون از چل گذشت از وي وفاجستن خطاست
در
نشيب از آب خودداري طمع کردن خطاست
در
کهنسالي ز نسيان شکوه کفر نعمت است
هر چه از دل مي برد ياد جواني رحمت است
حاصل دنيا و بال جان فارغبال توست
هر چه
در
کشتي شکستن با تو ماند آن مال توست
بس که بر آن پيکر سيمين قبا چسبيده است
هر که او را
در
قبا ديده است، عريان ديده است!
بي حيا گر غوطه
در
گوهر زند بي مايه است
شرم روي نيکوان را بهترين پيرايه است
نغمه شيرين
در
مذاقم بي شراب تلخ نيست
زاهد خشکي است ساز آنجا که آب تلخ نيست
دل به صحبت ذوق خلوت ديده را
در
بند نيست
اين نهال خوش ثمر را حاجت پيوند نيست
در
چمن چون باغدار لاله گون خود گذشت
غنچه گل از سر يک مشت خون خود گذشت
بعد سالي
در
گلستان جلوه اي گل کرد و رفت
خنده اي بر بي قراري هاي بلبل کرد و رفت
از دعا
در
صبح کام دل توان آسان گرفت
دست خود بوسيد هر کس دامن پاکان گرفت
مرا
در
چاه چون يوسف وطن از مکر اخوان است
برادر گر پيمبرزاده باشد دشمن جان است
هر سر موي تو
در
کاوش دل مژگان است
خط ريحان تو گيرنده تر از قرآن است
دل دگربار
در
آن زلف دو تا افتاده است
چشم بد دور که بسيار بجا افتاده است
صفحه قبل
1
...
3061
3062
3063
3064
3065
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن