نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
کرده اند از
در
خود دور چو سگ از مسجد
دولتي را که ز مردان خدا مي طلبي
هر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بست
در
خرابات مغان پر مي نابش کردي
پرده شرم تو غمازتر از فانوس است
مي توان يافت ز سيما که چه
در
دل داري
روي چون آينه را
در
بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حيا آينه داني داري
سود جان بر سر هم ريخته
در
عالم عشق
تو بر اين عالم پر سود و زيان مي لرزي
ناوک راست روي، چشم هدف
در
ره توست
چه بر اين قامت خشک چو کمان مي لرزي؟
در
زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرماي گل اي سرو روان مي لرزي
در
کف دست سليماني و از بي خبري
چون دل مور به هر ريزه نان مي لرزي
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست
در
جان تو جاني که بر آن مي لرزي
شد ز خط چهره گلرنگ تو افروخته تر
ماه
در
ابر به اين نور نديده است کسي
به يکي بوسه که جان
در
تن عاشق آيد
چه شود کم ز لب لعل تو اي جان کسي؟
چون به چشمش ندهم جاي که
در
پرده دل
اشک من شور شد از گرد نمکدان کسي
هر نفس مي زنم آتش به جهان از غيرت
که مبادا شکند خار تو
در
پاي کسي
در
سرانجام سفر باش و سبک کن خود را
تو نه آن دانه شوخي که درين گل باشي
سوختي
در
عرق شرم و حيا اي ساقي
دو سه جامي بکش از شرم برآ اي ساقي
شده ام برگ خزان ديده اي از رنج خمار
در
قدح ريز مي لعل قبا اي ساقي
دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار
اين نه سروي است که
در
پيش خود استاده کني
خانه
در
چشم تو سازد چو مگس رو يابد
به که با مردم بي شرم مدارا نکني
به تو خواهند نظر کرد به فردا
در
حشر
به همان چشم که امروز به ما مي بيني
ريگ
در
قطع ره عشق نفس مي دزدد
اين نه راهي است که چون سيل به فرياد روي
چون نداري پر و بالي که شوي واصل بحر
در
ره سيل همان به که خس و خار شوي
مگر از سير خود اي ماه لقا مي آيي؟
که عجب
در
نظر من به صفا مي آيي؟
من به يک چشم کدامين سر ره را گيرم؟
که تو
در
جلوه ز صد راهگذر مي آيي
کشته ناز تو
در
روي زمين کيست که نيست؟
که چو خورشيد تو با تيغ و سپر مي آيي
کوه را ناله من سر به بيابان داده است
نيست
در
دامن اين دشت چو من شيدايي
ز وعده اي که دلت را خبر نبود ازان
چه خون که
در
دلم از انتظار خود کردي
درين دو هفته که گل مي توان ز روي تو چيد
در
وصال چه بر روي دوستان بندي؟
زبان شکر تو چون سبزه
در
ته سنگ است
ولي به وقت شکايت دو صد زبان داري
دگر چه شد که ز حالم خبر نمي گيري
ز بوسه نام مرا
در
شکر نمي گيري
اگر چه چون خط پرگار مي روي به کنار
به دل چو نقطه پرگار
در
ميان باشي
به محفلي که رخ از باده لاله زار کني
چه خون که
در
دل بي رحم روزگار کني
شود نهفته مه از ديده
در
مهي دو سه روز
تو ماه ماه ز منزل بدر نمي آيي
به من ز جوش طرب همچو آب روشن شد
که هست
در
دل پر خون من دلارايي
اي آن که دل به ابروي پيوسته بسته اي
غافل مشو که
در
ته طاق شکسته اي
اي آن که دل به دولت بيدار بسته اي
در
راه برق، سد خس و خار بسته اي
سازي روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو
در
بار بسته اي
نه حرف مي زني، نه نگه مي کني، نه ناز
بر من
در
اميد به يکبار بسته اي
خضر رهي و پشت به ديوار داده اي
آيينه اي، چه سود که
در
گل نشسته اي
در
کعبه اي و پشت به محراب کرده اي
هم محملي به ليلي و غافل نشسته اي
کوري نمي رود به عصاکش برون ز چشم
خود خوب شو، چه
در
پي خوبان فتاده اي؟
از روي ناز تا به لب خود رسانده اي
خونها ز باده
در
جگر جام کرده اي
کي آب مي خورد دلش از جام زرنگار؟
در
وقت تشنگي به دو دست آب خورده اي
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگير
در
دودمان زلف چه چون شانه مانده اي
همراه توست رزق به هر جا که مي روي
در
گوشه قفس چه پي دانه مانده اي؟
چون آب
در
لباس گل و خار بوده اي
اي يار ساده رو تو چه پرکار بوده اي
اي دل که
در
هواي خط و زلف مي پري
آخر کدام دانه ازين دام چيده اي؟
اي غنچه لب که سر به گريبان کشيده اي
در
پرده اي و پرده عالم دريده اي
در
پله غرور تو دل گر چه بي بهاست
ارزان مده ز دست که يوسف خريده اي
از اهل فکر باش که با دورباش فکر
هم
در
ميان مردم و هم بر کناره اي
اي باده اي که خم ز تو بشکافت چون انار
در
قيد شيشه خانه دلها چگونه اي؟
صفحه قبل
1
...
3060
3061
3062
3063
3064
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن