167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • به همت گوهر يکدانه چون مردان به دست آور
    چو زاهد تا به کي در سبحه صددانه آويزي؟
  • خدا داند دل آواره ما را چه پيش آمد
    سرانجام نسيم از سر و پا در گل چه مي پرسي؟
  • روان شو چون شراب صبح در رگهاي مخموران
    گره تا چند بر يک جاي چون آب گهر باشي؟
  • همين بس فضل خاموشي که در هر انجمن باشد
    به نيک و بد نيفتد بر زبانها حرف خاموشي
  • بود چون پسته بي مغز، صائب باد در دستش
    نبندد از لب گفتار هر کس طرف خاموشي
  • دماغ عيش مي گردد دو بالا مي پرستي را
    که در هر ساغري چيند گلي از گلشن ساقي
  • به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستي
    که مي خواهم کنم خون در دل پروانه اي ساقي
  • همان با قامت خم مي کشم ناز جوانان را
    نشد در حلقه گشتن از کشاکش اين کمان خالي
  • ازين آشفته تر کن اي صبا آن زلف مشکين را
    که فيض بوي خوش بسيار گردد در پريشاني
  • در آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
    ز طوق قمريان زنار بندد سرو بستاني
  • نهان شد مهر تابان ديد تا آن روي گلگون را
    کند چون خودنمايي مشت خاري در گلستاني؟
  • اگر باريک گردي بر تو اين معني شود روشن
    که در هر خار پوشيده است چندين گلستان معني
  • رخش با خط برآمد خوش، که را مي گشت در خاطر
    که طوطي محرم آيينه گردد با سخن چيني؟
  • به اين پستي فراز چرخ جاي خويش مي خواهي
    سر افلاک را در زير پاي خويش مي خواهي
  • جنونم پهن شد صبر از من شيدا چه مي خواهي؟
    عنانداري ز من در دامن صحرا چه مي خواهي؟
  • درون دل بود يار از جهان گر چه مي خواهي؟
    گهر در سينه بحرست از ساحل چه مي خواهي؟
  • کليد از خانه باشد غنچه سربسته دل را
    گشاد از ديگران در حل اين مشکل چه مي خواهي؟
  • دعاي بي غرض در سينه باشد بي نيازان را
    ازين مشت گدارو همت اي غافل چه مي خواهي؟
  • فروغ حسن ليلي مي کند در لامکان جولان
    تو اي مجنون ز جيب و دامن محمل چه مي خواهي؟
  • به ظاهر گر به چشمم اي سمن سيما نمي آيي
    به خواب من چرا در پرده شبها نمي آيي؟
  • چو آيد پيش ما هر جا بلايي هست در عالم
    چه پيش آمد ترا جانا که پيش ما نمي آيي؟
  • نگاه بي ادب در چشم قرباني نمي باشد
    به خاک ما چرا بي پرده اي قاتل نمي آيي؟
  • چو مي گيرد ترا حق نمک در هر کجا باشي
    به پاي خود چرا اي بنده مقبل نمي آيي؟
  • چو من از خويش بيرون در نگاه اولين رفتم
    چرا از پرده شرم اي پسر بيرون نمي آيي؟
  • چنان در خانه آيينه محو ديدن خويشي
    که گر عالم شود زير و زبر بيرون نمي آيي
  • ز روي عالم افروز تو دلها آب مي گردد
    گر از خورشيد گردد آب در چشم تماشايي
  • چه خونها کرد در دل عاشقان را لعل ميگونت
    چه کشتي ها درين يک قطره خون گرديد دريايي
  • در و ديوار شد آيينه پرداز از جمال تو
    چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نيز بزدايي؟
  • به عزم صيد چون آيي به صحرا، در تماشايت
    چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوي صحرايي
  • که را مي گشت در خاطر کز آن آرام بخش جان
    مرا بازيچه صرصر شود کوه شکيبايي؟
  • من و عقل نخستين را به جنگ يکدگر افکن
    ز من تيغ زبان در کار بردن وز تو ايمايي
  • به اندک فرصتي گردد حديثش نقل مجلس ها
    چو طوطي هر که دارد در نظر آيينه سيمايي
  • به اين آزادگي چون سرو بارم بر دل گردون
    چه مي کردم اگر مي داشتم در دل تمنايي
  • ترا گر هست در دل آرزويي خون خود مي خور
    که جز ترک تمنا نيست صائب را تمنايي
  • دل رم کرده هر کس را بود در سينه، مي داند
    که صحبت دامگاه و دامن صحراست تنهايي
  • مرا چون مهر خاموشي به هم پيچيده حيراني
    عجب دارم برآيد در قيامت هم ز من هويي
  • تسلي مي کند خود را به حرف و صوت از ليلي
    چو مجنون هر که دارد در نظر چشم سخنگويي
  • وصال تازه رويان زنگ از دل مي برد صائب
    خوشا قمري که در آغوش دارد قد دلجويي
  • در سر کوي تو چندان که نظر کار کند
    دل و دين است که بر يکدگر انداخته اي
  • در سراپاي تو کم بود بلاي دل و دين؟
    که ز خط طرح بلاي دگر انداخته اي
  • تو که در خانه ز شوخي ننشيني هرگز
    رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته اي؟
  • سوزني نيست که در خرقه ما نشکسته است
    چه نظر بر دل صد پاره ما دوخته اي؟
  • باز کن از سر خود زود تن آساني را
    که عجب قفل گراني به در دل زده اي
  • چون به عيب و هنر خويش تواني پرداخت؟
    تو که از جهل در آينه را گل زده اي
  • پاس دم دار که شمشير دودم خواهد شد
    در دم حشر دمي چند که غافل زده اي
  • چرخ و انجم به دو صد چشم ترا مي جويد
    در زواياي زمين بهر چه پنهان شده اي؟
  • در کدامين چمن اي سرو به بار آمده اي؟
    که رباينده تر از خواب بهار آمده اي
  • چشم بد دور که چون جام و صراحي ز ازل
    در خور بوس و سزاوار کنار آمده اي
  • بگذر از ناز و برون آي ز پيراهن شرم
    که عجب تنگ در آغوش نياز آمده اي
  • آسمان است ترا ضامن روزي، وز حرص
    رزق خود را تو ز هر در چو گدا مي طلبي