167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • اگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکن
    چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباري
  • گل بي خار مي گردد اگر دورافکني از خود
    همان خاري که در پيراهن از نشو و نما داري
  • تامل راه ناهموار را هموار مي سازد
    خطر داري ز راه راست تا سر در هوا داري
  • ازان چون طاير يک بال کوتاه است پروازت
    که دستي بر کمر از ناز و دستي در دعا داري
  • ز گل نعل سفر دارد در آتش خاک اين گلشن
    تو از شبنم درين بستانسرا چمن وفا داري
  • در اول گام خواهي پشت پا زد سايه خود را
    اگر داني که چون راه درازي پيش پا داري
  • ز غلطاني سرشک از چشم من بي خواست مي ريزد
    نيايد در صدف از گوهر يکدانه خودداري
  • تو چون از بس لطافت نيست ممکن در نظر آيي
    چه ذرات جهان را گرم جست و جوي خودداري؟
  • چرا اي موج چون آب گهر يک جا گره گشتي؟
    که در هر جنبشي دام تماشاي دگر داري
  • ترا چون باده در زندان گل، افسردگي دارد
    به جوشي مي تواني زين سر خم خشت برداري
  • مشو در هم رخت گر شد کبود از سيلي اخوان
    که بي اين نيل از چشم خريداران خطر داري
  • ترا با يک نظر چون سير بيند ديده عاشق؟
    که در هر پرده اي چون برگ گل روي دگر داري
  • گر اندک نيکيي از دستت آيد در نظر داري
    بت خود مي کني سنگي اگر از راه برداري
  • ز آب زندگي ظلمت بود رزقت چو اسکندر
    ز خودبيني تو تا آيينه در پيش نظر داري
  • به جان بي نفس جان مي توان بردن ازين وادي
    نه اي از پاکبازان ناله اي تا در جگر داري
  • مدار از دامن دل دست اگر از کعبه جوياني
    که در دنبال چندين رهزن و يک راهبر داري
  • به غربت گر شوي قانع، گل بي خار مي گردد
    همان خاري که در پيراهن از شوق وطن داري
  • بپوشان از دو عالم ديده و مستانه راهي شو
    اگر اميد افتادن در آن چاه ذقن داري
  • مهيا باش صائب زخم چندين خار بي گل را
    گل بي خاري از دوران اگر در پيرهن داري
  • کرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذر
    اگر چون لاله در پيراهن خود اخگري داري
  • نباشد پرده بيگانگي جز بال و پر صائب
    مکن در سوختن تقصير اگر بال و پري داري
  • ز سوز عشق مي بالم به خود چون شعله هر ساعت
    نهالم را ز آتش ريشه در آب است پنداري
  • نپيچند از کجي سر، تيغ اگر بر فرقشان بارد
    کجي در کيش مردم طاق محراب است پنداري
  • چو شاخ گل به هر جا از سراپايش نظر افتد
    چو آن لبهاي شيرين در شکرخندست پنداري
  • ز تيغش تا جدا شد زخم در خميازه مي افتد
    دم شمشير سيرابش لب جام است پنداري
  • درين وادي به آهو چشمي افتاده است کار من
    که در عين رميدن ساکن و رام است پنداري
  • ز بي دردي به زير سايه گل عندليب من
    دل آزاده اي دارد که در دام است پنداري
  • زبان هر چند بي انديشه در گفتار نگشايم
    سخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداري
  • نگه دارد خدا از چشم بد، رعناييي دارد
    که بر روي زمين در خانه زين است پنداري
  • ازان رخسار عالمسوز در دل آتشي دارم
    که هر مو بر سر من شمع بالين است پنداري
  • نپردازد به خار پاي خود از بي دماغي ها
    ز شبنم چشم گل در راه گلچين است پنداري
  • ز بس نازک شده است از گريه صائب پرده چشمم
    نگه در ديده من خواب سنگين است پنداري
  • مده در گوش خود ره گفتگوي اهل غفلت را
    که مي گردد ازين افسانه مست خواب بيداري
  • نسيم بي ادب را مي نهادم بند بر گردن
    سر اين طوق اگر مي بود در دست من اي قمري
  • چرا زنگ کدورت از تو دارد سرو در خاطر؟
    ز خاکستر اگر آيينه گردد روشن اي قمري
  • نداند سرو موزون از کدامين رخنه بگريزد
    چو گردد کلک صائب جلوه گر در گلشن اي قمري
  • تويي در ديده ام چون نور و محرومم ز ديدارت
    نمي دانم ز نزديکي کنم فرياد يا دوري
  • نظربازان ازان باشند گه ديوانه گه عاقل
    که در يک کاسه دارد چشم او مستي و مستوري
  • ز حد خويش پا بيرون منه تا ديده ور گردي
    که بينايي شود در خانه خود کور را کوري
  • گره در سينه هر کس که باشد گوهر رازي
    بود هر تاري از پيراهن او خار ناسازي
  • مکن در دل گره راز محبت را که مي گردد
    صدف را گوهر سيراب سيل خانه پردازي
  • از موج گريه ما بر فلک اختر کند بازي
    ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازي
  • ز زور باده من شيشه گردون خطر دارد
    به کام دل چسان اين باده در ساغر کند بازي؟
  • مرا چون اشک هر سو مي دواند چشم پر کاري
    که هر مژگان او در عالم ديگر کند بازي
  • به بازي بازي از من مي برد دل طفل بي باکي
    که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازي
  • ز سوز جان کف خاکستري گرديد آخر دل
    سپندي تا به کي در عرصه مجمر کند بازي؟
  • چنان آيينه دل را زنم بر سنگ بي رحمي
    که دل در سينه گردون بدگوهر کند بازي
  • چه بال و پر گشايد دل به زير آسمان صائب؟
    چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازي؟
  • چه در طول امل از حرص بي باکانه آويزي؟
    به اين زلف پريشان هر نفس چون شانه آويزي
  • ز آغوش پدر هم ياد کن اي بي خبر گاهي
    چه در دامان مادر اينقدر طفلانه آويزي؟