167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در جگر اهل عشق آه نباشد
    دود محال است ازين کباب برآيد
  • صبح اميدست در سياهي شبها
    موي سفيد از ته خضاب برآيد
  • بس که خورددل زرشک گوهر اشکم
    در ز صدف پوچ چون حباب برآيد
  • لعل لبت آب بست بر لب خشکم
    تا در گوش تو چون ز آب برآيد
  • شود دولت يوسف آن روز صافي
    که صد چله در کنج زندان برآرد
  • سپندي است در بزم آتش عذاران
    ز آتش خليلي که ريحان برآرد
  • نيفتد ز پرگار آن نقطه دل
    که در حلقه زلف او مبتلا شد
  • سبک چون پر کاه شد در نظرها
    رخي کز طمع زردچون کهرباشد
  • شکر خواب فرش است در چشم آن کس
    که از فرش خرسند با بوريا شد
  • مگر روز محشر به کار من آيد
    نمازي که در بيخوديها قضا شد
  • کند با گهر در ميان دست آن کس
    که چون رشته بر خويش پيچيده باشد
  • درين مزرع آن دانه سرسبز گردد
    که در قبضه خاک پوسيده باشد
  • نيايد به يکديگر آغوش آن کس
    که در خانه زين ترا ديده باشد
  • حضورست فرش دل گوشه گيري
    که در کلبه اش بوريايي نباشد
  • جدايند در زير يک پوست از هم
    ميان دو دل گرصفايي نباشد
  • سخن کي به جانهاي غافل نشنيد
    ز دل هر چه برخاست در دل نشيند
  • غبار يتيمي است جوياي گوهر
    غم عشق در جان کامل نشيند
  • تو کز اهل جسمي سبک ساز خودرا
    که دل کشتيي نيست در گل نشيند
  • چو دريا نگردد تهيدست هرگز
    کريمي که در راه سايل نشيند
  • شود محو در يک دم از جلوه حق
    دو روزي اگر نقش باطل نشيند
  • خوشا کعبه دل که در آستانش
    به يک آه صدکار مشکل برآيد
  • در آن حلقه چشم دل ماندحيران
    که کشتي ز گرداب مشکل برآيد
  • ز آگاهي خويش در زير تيغم
    خوشا حال صيدي که غافل برآيد
  • فرو رفت هرکس که در فکر دنيا
    سرش از گريبان قارون برآيد
  • نباشد در بسته را خير صائب
    ازان غنچه لب کام من چون برآيد