نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
خودنمايي
در
غبار خط نمي آيد ز خال
دانه را نشو و نما
در
خاک دامنگير نيست
در
سر کويي که من بر اطلس خون مي تپم
خضر اگر آيد،
در
فيض شهادت باز نيست
گر چه
در
ظاهر بلبل سر گران افتاده است
در
بساط گل به جز خميازه آغوش نيست
بي نصيبان
در
کنار وصل هجران مي کشند
موج را از بحر جز خاشاک
در
آغوش نيست
آرزو بسيار و آهم
در
دل درويش نيست
دشت پر نخجير و يک ناوک مرا
در
کيش نيست
کوشش بي جذبه نتواند به مقصد راه برد
ورنه
در
راه طلب از من کسي
در
پيش نيست
در
دل بي آرزو راه غم و تشويق نيست
در
جهان بي نيازي هيچ کس درويش نيست
استخوان را پنجه مرجان کند
در
زير پوست
گر به ظاهر سرخ رويي
در
شراب عشق نيست
در
بهشت افتاد هر کس بست
در
بر روي خويش
غنچه تصوير از باد خزان غمناک نيست
در
رگ کان تا بود ياقوت، خون مرده اي است
در
خموشي جوهر تيغ زبان معلوم نيست
قمري از پاس غلط
در
حلقه تقليد ماند
ورنه
در
روي زمين سروي به اندام تو نيست
به که
در
غربت بود پايم به زندان اي پدر
يک قدم بي چاه
در
صحراي کنعان تو نيست
خانخانان را به بزم و رزم، صائب ديده ام
در
سخا و
در
شجاعت چون ظفرخان تو نيست
يک سر مو راستي
در
طاق ابروي تو نيست
رحم
در
سر کار مژگان بلاجوي تو نيست
در
غريبي مي کند نشو و نما حسن غريب
در
وطن پيراهن يوسف به غير از چاه نيست
مستي جاويد خواهي غوطه زن
در
بحر خم
ورنه مي
در
جام و مينا گاه هست و گاه نيست
حلقه بيجا مي زند بر
در
نواي بلبلان
بوي گل را
در
حريم بي دماغان راه نيست
هر که شد ديوانه اينجا
در
حساب مردم است
در
ديار ما قلم بر مردم آگاه نيست
از صفاي وقت صائب
در
حجاب غفلت است
در
خرابات مغان هر کس که دردي خواره نيست
در
دل ما ره ندارد عقل و تدبيرات او
عاشقان را جز پري
در
شيشه انديشه نيست
در
شکست من ندارد چرخ سنگين دل گناه
در
بغل ميناي من سنگ از مي پر زور داشت
حق اگر بندد دري، ده
در
گشايد
در
عوض
طفل بي مادر ز هر انگشت جوي شير داشت
در
غبار خط نهان چون دام زير خاک شد
زلف مشکيني که
در
هر موي چندين ناز داشت
چشم ما تا بود گريان، بود طوفان
در
تنور
بود دريا
در
قفس، تا سينه ماجوش داشت
داشت آتش زير پا امشب خيالش
در
نظر
اين غزال شوخ تا چشم که
در
دنبال داشت؟
تا دل از ياد تو مي
در
ساغر انديشه داشت
هر حبابي را که مي ديدم پري
در
شيشه داشت
چون نگردد صولت عشق از جنون من زياد؟
در
کدامين عهد شيري اين چنين
در
بيشه داشت؟
کي کند
در
منتهاي حسن، زير پا نگاه؟
آن که
در
طفلي ز تمکين ذوق گل چيدن نداشت
هر که بيخود شد، قدم
در
آستان دل گذاشت
هر که دست افشاند بر جان، پاي
در
منزل گذاشت
در
کهنسالي جوان شد هر که ترک مي نکرد
در
جواني پير شد هر کس که از صهبا گذشت
در
دل فولاد، جوهر موي آتش ديده شد
تا خيال خون گرمم تيغ را
در
دل گذشت
مد عمر من چو ني
در
ناله و زاري گذشت
از تهي مغزي حياتم
در
سبکساري گذشت
هر چه از عمر گرامي صرف
در
غفلت شود
مي توان يک صبحدم
در
ملک استغفار يافت
هر که خود را يافت، دولت
در
کنار خويش يافت
حاصل روي زمين را
در
غبار خويش يافت
لفظ معني شد،
در
آن تنگ دهن مأوا نيافت
خرده گل آب شد،
در
غنچه او جا نيافت
وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
چون به پاي خود توان
در
زندگي
در
گور رفت؟
ذره اي از آفتاب عشق
در
آفاق نيست
اين شرر را کوهکن
در
سنگ پنهان کرد و رفت
اينقدر تمهيد
در
تسخير ما
در
کار نيست
از نگاهي مي توان از دست ما دل را گرفت
در
طلب سستي مکن صائب که از صدق طلب
دست من
در
آستين دامان منزل را گرفت
رخنه چون
در
ملک افزون شد گرفتن مشکل است
عافيت جا
در
دل صد چاک نتواند گرفت
اعتمادي نيست بر گردون و صلح و جنگ او
تيغ
در
دستي و
در
دستي سپر بايد گرفت
اين قدر تدبير
در
تسخير ما
در
کار نيست
مرغ نوپرواز ما را مي توان غافل گرفت
شرم اگر بيرون
در
مي بود و مي
در
اندرون
صحبت ما و تو امشب رنگ ديگر مي گرفت
در
چنين وقتي که ما از خويش بيرون رفته ايم
گر درآيي از
در
صلح و صفا وقت است وقت
همچو اوراق خزان هر ورقش
در
جايي است
گر به ظاهر دل صد پاره ما
در
بر ماست
کار دنياي تو گر
در
گره افتد خوش باش
چه به جز زهر فنا
در
گره عقربهاست؟
مهر و مه نور دهد تا نظر ما بيناست
چرخ
در
گرد بود تا سر ما
در
گردست
خواجه بيتاب
در
اظهار زر و مال خودست
نعل طاوس
در
آتش ز پر و بال خودست
عشق بالاتر از آن است که
در
وصف آيد
چرخ کبکي است که
در
پنجه اين شهبازست
پيش جمعي که ز باريک خيالان شده اند
در
جهان نوشي اگر هست، نهان
در
نيش است
آنقدرها که نگاه است ز مژگان
در
پيش
از غزالان دل رم کرده من
در
پيش است
به که
در
دام و قفس سر به ته بال کشد
بلبلي را که تماشاي چمن
در
پيش است
مژه بر هم نزند
در
دل شبهاي دراز
شانه اي را که سر زلف سخن
در
پيش است
دارد از حلقه خود نعل
در
آتش شب و روز
بس که
در
صيد دل آن زلف چليپا گرم است
باش با قد دو تا حلقه اين
در
صائب
که مراد دو جهان
در
خم اين چوگان است
خط نارسته که
در
لعل لب جانان است
همچو زهري است که
در
زير نگين پنهان است
معني بکر که
در
پرده غيب است نهان
بي تکلف همه شب تنگ
در
آغوش من است
هر که صائب نکشد
در
دل خود آتش حرص
گر چه
در
باغ بهشت است جهنم با اوست
عشق فارغ ز غم و درد گرفتاران نيست
رخنه
در
سينه هر کس که فتد
در
دل اوست
در
کف هر که بود ساغر مي، خاتم ازوست
هر که
در
عالم آب است همه عالم ازوست
اي که
در
کعبه خبر از دل ما مي گيري
روزگاري است که
در
دير مغان افتاده است
دل چرا از خط مشکين تو
در
هم باشد؟
که ز هر حلقه،
در
باغ نوي باز شده است
هر که
در
بزم مي آن چهره خندان ديده است
در
دل آتش سوزنده گلستان ديده است
مي حرام است
در
آن بزم که هشياري هست
خواب تلخ است
در
آن خانه که بيماري هست
در
خزان هم گلش از بار نريزد صائب
هر رياضي که
در
او مرغ خوش الحاني هست
هر که را مي نگرم نعل
در
آتش دارد
نقطه
در
دايره شوق تو پا بر جا نيست
لنگر عقل به دست آر که
در
عالم آب
آنقدر موج خطر هست که
در
دريا نيست
در
قناعت لب خشک و مژه پر نم نيست
عالمي هست درين گوشه که
در
عالم نيست
هر چه
در
خاطر او مي گذرد مي دانم
با چنين قرب، به خاک
در
او بارم نيست
رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است
گرهي نيست
در
آن زلف که
در
کارم نيست
مي توان ديد ز سيما گهر هر کس را
چيست
در
سينه مکتوب که
در
عنوان نيست؟
چه زر و سيم که
در
فقر نکرديم تلف
فقر گنجي است که
در
زير زمين پنهان نيست
گر چه نم
در
جگر و
در
دل تنگم خون نيست
مژه ام چشم به راه مدد جيحون نيست
نه همين لاله و گل نعل
در
آتش دارند
خار خار تو نهان
در
جگري نيست که نيست
نيست ممکن که تراود سخن از من صائب
در
حريمي که
در
او چشم سخن سازي نيست
روح
در
جسم من از شوق ندارد آرام
در
گهر آب من از قطره زدن خالي نيست
تا مگر دولت ناخوانده درآيد از
در
چشم چون حلقه شب و روز به
در
بايد داشت
اي بسا سر که به ديوار زند از غفلت
آن که
در
خانه تاريک
در
از يادش رفت
دل رميده ما از نظاره
در
پيش است
ز شوخي آتش ما از شراره
در
پيش است
نظاره تابع ميل دل است
در
معني
ز دل اگر چه به ظاهر نظاره
در
پيش است
ز روي سخت چو آهن توان به کام رسيد
که خرده
در
کف ممسک، شرار
در
سنگ است
چه شد ز باده اگر شيشه غوطه زد
در
لعل؟
همان
در
آينه پاک شيشه گر سنگ است
بلند نام نگردد کسي که
در
وطن است
ز نقش ساده بود تا عقيق
در
يمن است
فغان که نرم شد جان سخت ما صائب
به بوته اي که
در
او سنگ
در
گداختن است
هما ز سايه من غوطه مي خورد
در
نيش
ز بس که نيش ملامت
در
استخوان من است
اثر ز جنت دربسته
در
جهان گر هست
ازان کس است که بر روي خلق
در
بسته است
چه خستگي است که
در
چشم ناتوان تو نيست؟
چه دلخوشي است که
در
گوشه دهان تو نيست
اگر چه صد
در
توفيق باز شد صائب
گداي ما ز
در
دل به هيچ باب نرفت
خاري است غم که
در
دل ما ريشه کرده است
ماري است پيچ و تاب که
در
آشيان ماست
خاک به سر، که چوب عصا
در
ره طلب
يک گام پيشتر ز تو
در
استقامت است
جاي دو مغز
در
ته يک پوست بيش نيست
در
تنگناي چرخ دو تن بي نهايت است
هر حلقه اي که نيست
در
او ذکر حق بلند
در
چشم ما به حلقه ماتم برابرست
گويا نسيم راه
در
آن زلف يافته است
کز پيچ و تاب، رشته جان
در
کشاکش است
صائب اگر چه غوطه
در
آب گهر زند
از پيچ و تاب، رشته همان
در
کشاکش است
صائب که ياد مي کند از اشک تلخ ما؟
در
قلزمي که آب گهرها
در
او گم است
در
هر دلي که ريشه کند پيچ و تاب عشق
پيوسته همچو زلف، سرش
در
کنار اوست
چون لاله برگ عيشي اگر هست
در
جهان
در
پرده دلي است که داغ و کباب توست
از خط اگر چه حسن تو شد پاي
در
رکاب
بيهوشيم ز باده پا
در
رکاب توست
زين پيش زلف
در
خم دل بود و اين زمان
هر جا دلي است
در
خم زلف چو شست توست
راهي به حق ز هر دل
در
خون نشسته است
اين
در
به روي گبر و مسلمان نبسته است
صفحه قبل
1
...
304
305
306
307
308
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن