167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • خودنمايي در غبار خط نمي آيد ز خال
    دانه را نشو و نما در خاک دامنگير نيست
  • در سر کويي که من بر اطلس خون مي تپم
    خضر اگر آيد، در فيض شهادت باز نيست
  • گر چه در ظاهر بلبل سر گران افتاده است
    در بساط گل به جز خميازه آغوش نيست
  • بي نصيبان در کنار وصل هجران مي کشند
    موج را از بحر جز خاشاک در آغوش نيست
  • آرزو بسيار و آهم در دل درويش نيست
    دشت پر نخجير و يک ناوک مرا در کيش نيست
  • کوشش بي جذبه نتواند به مقصد راه برد
    ورنه در راه طلب از من کسي در پيش نيست
  • در دل بي آرزو راه غم و تشويق نيست
    در جهان بي نيازي هيچ کس درويش نيست
  • استخوان را پنجه مرجان کند در زير پوست
    گر به ظاهر سرخ رويي در شراب عشق نيست
  • در بهشت افتاد هر کس بست در بر روي خويش
    غنچه تصوير از باد خزان غمناک نيست
  • در رگ کان تا بود ياقوت، خون مرده اي است
    در خموشي جوهر تيغ زبان معلوم نيست
  • قمري از پاس غلط در حلقه تقليد ماند
    ورنه در روي زمين سروي به اندام تو نيست
  • به که در غربت بود پايم به زندان اي پدر
    يک قدم بي چاه در صحراي کنعان تو نيست
  • خانخانان را به بزم و رزم، صائب ديده ام
    در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نيست
  • يک سر مو راستي در طاق ابروي تو نيست
    رحم در سر کار مژگان بلاجوي تو نيست
  • در غريبي مي کند نشو و نما حسن غريب
    در وطن پيراهن يوسف به غير از چاه نيست
  • مستي جاويد خواهي غوطه زن در بحر خم
    ورنه مي در جام و مينا گاه هست و گاه نيست
  • حلقه بيجا مي زند بر در نواي بلبلان
    بوي گل را در حريم بي دماغان راه نيست
  • هر که شد ديوانه اينجا در حساب مردم است
    در ديار ما قلم بر مردم آگاه نيست
  • از صفاي وقت صائب در حجاب غفلت است
    در خرابات مغان هر کس که دردي خواره نيست
  • در دل ما ره ندارد عقل و تدبيرات او
    عاشقان را جز پري در شيشه انديشه نيست
  • در شکست من ندارد چرخ سنگين دل گناه
    در بغل ميناي من سنگ از مي پر زور داشت
  • حق اگر بندد دري، ده در گشايد در عوض
    طفل بي مادر ز هر انگشت جوي شير داشت
  • در غبار خط نهان چون دام زير خاک شد
    زلف مشکيني که در هر موي چندين ناز داشت
  • چشم ما تا بود گريان، بود طوفان در تنور
    بود دريا در قفس، تا سينه ماجوش داشت
  • داشت آتش زير پا امشب خيالش در نظر
    اين غزال شوخ تا چشم که در دنبال داشت؟
  • تا دل از ياد تو مي در ساغر انديشه داشت
    هر حبابي را که مي ديدم پري در شيشه داشت
  • چون نگردد صولت عشق از جنون من زياد؟
    در کدامين عهد شيري اين چنين در بيشه داشت؟
  • کي کند در منتهاي حسن، زير پا نگاه؟
    آن که در طفلي ز تمکين ذوق گل چيدن نداشت
  • هر که بيخود شد، قدم در آستان دل گذاشت
    هر که دست افشاند بر جان، پاي در منزل گذاشت
  • در کهنسالي جوان شد هر که ترک مي نکرد
    در جواني پير شد هر کس که از صهبا گذشت
  • در دل فولاد، جوهر موي آتش ديده شد
    تا خيال خون گرمم تيغ را در دل گذشت
  • مد عمر من چو ني در ناله و زاري گذشت
    از تهي مغزي حياتم در سبکساري گذشت
  • هر چه از عمر گرامي صرف در غفلت شود
    مي توان يک صبحدم در ملک استغفار يافت
  • هر که خود را يافت، دولت در کنار خويش يافت
    حاصل روي زمين را در غبار خويش يافت
  • لفظ معني شد، در آن تنگ دهن مأوا نيافت
    خرده گل آب شد، در غنچه او جا نيافت
  • وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست
    چون به پاي خود توان در زندگي در گور رفت؟
  • ذره اي از آفتاب عشق در آفاق نيست
    اين شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت
  • اينقدر تمهيد در تسخير ما در کار نيست
    از نگاهي مي توان از دست ما دل را گرفت
  • در طلب سستي مکن صائب که از صدق طلب
    دست من در آستين دامان منزل را گرفت
  • رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است
    عافيت جا در دل صد چاک نتواند گرفت
  • اعتمادي نيست بر گردون و صلح و جنگ او
    تيغ در دستي و در دستي سپر بايد گرفت
  • اين قدر تدبير در تسخير ما در کار نيست
    مرغ نوپرواز ما را مي توان غافل گرفت
  • شرم اگر بيرون در مي بود و مي در اندرون
    صحبت ما و تو امشب رنگ ديگر مي گرفت
  • در چنين وقتي که ما از خويش بيرون رفته ايم
    گر درآيي از در صلح و صفا وقت است وقت
  • همچو اوراق خزان هر ورقش در جايي است
    گر به ظاهر دل صد پاره ما در بر ماست
  • کار دنياي تو گر در گره افتد خوش باش
    چه به جز زهر فنا در گره عقربهاست؟
  • مهر و مه نور دهد تا نظر ما بيناست
    چرخ در گرد بود تا سر ما در گردست
  • خواجه بيتاب در اظهار زر و مال خودست
    نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست
  • عشق بالاتر از آن است که در وصف آيد
    چرخ کبکي است که در پنجه اين شهبازست
  • پيش جمعي که ز باريک خيالان شده اند
    در جهان نوشي اگر هست، نهان در نيش است
  • آنقدرها که نگاه است ز مژگان در پيش
    از غزالان دل رم کرده من در پيش است
  • به که در دام و قفس سر به ته بال کشد
    بلبلي را که تماشاي چمن در پيش است
  • مژه بر هم نزند در دل شبهاي دراز
    شانه اي را که سر زلف سخن در پيش است
  • دارد از حلقه خود نعل در آتش شب و روز
    بس که در صيد دل آن زلف چليپا گرم است
  • باش با قد دو تا حلقه اين در صائب
    که مراد دو جهان در خم اين چوگان است
  • خط نارسته که در لعل لب جانان است
    همچو زهري است که در زير نگين پنهان است
  • معني بکر که در پرده غيب است نهان
    بي تکلف همه شب تنگ در آغوش من است
  • هر که صائب نکشد در دل خود آتش حرص
    گر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست
  • عشق فارغ ز غم و درد گرفتاران نيست
    رخنه در سينه هر کس که فتد در دل اوست
  • در کف هر که بود ساغر مي، خاتم ازوست
    هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
  • اي که در کعبه خبر از دل ما مي گيري
    روزگاري است که در دير مغان افتاده است
  • دل چرا از خط مشکين تو در هم باشد؟
    که ز هر حلقه، در باغ نوي باز شده است
  • هر که در بزم مي آن چهره خندان ديده است
    در دل آتش سوزنده گلستان ديده است
  • مي حرام است در آن بزم که هشياري هست
    خواب تلخ است در آن خانه که بيماري هست
  • در خزان هم گلش از بار نريزد صائب
    هر رياضي که در او مرغ خوش الحاني هست
  • هر که را مي نگرم نعل در آتش دارد
    نقطه در دايره شوق تو پا بر جا نيست
  • لنگر عقل به دست آر که در عالم آب
    آنقدر موج خطر هست که در دريا نيست
  • در قناعت لب خشک و مژه پر نم نيست
    عالمي هست درين گوشه که در عالم نيست
  • هر چه در خاطر او مي گذرد مي دانم
    با چنين قرب، به خاک در او بارم نيست
  • رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است
    گرهي نيست در آن زلف که در کارم نيست
  • مي توان ديد ز سيما گهر هر کس را
    چيست در سينه مکتوب که در عنوان نيست؟
  • چه زر و سيم که در فقر نکرديم تلف
    فقر گنجي است که در زير زمين پنهان نيست
  • گر چه نم در جگر و در دل تنگم خون نيست
    مژه ام چشم به راه مدد جيحون نيست
  • نه همين لاله و گل نعل در آتش دارند
    خار خار تو نهان در جگري نيست که نيست
  • نيست ممکن که تراود سخن از من صائب
    در حريمي که در او چشم سخن سازي نيست
  • روح در جسم من از شوق ندارد آرام
    در گهر آب من از قطره زدن خالي نيست
  • تا مگر دولت ناخوانده درآيد از در
    چشم چون حلقه شب و روز به در بايد داشت
  • اي بسا سر که به ديوار زند از غفلت
    آن که در خانه تاريک در از يادش رفت
  • دل رميده ما از نظاره در پيش است
    ز شوخي آتش ما از شراره در پيش است
  • نظاره تابع ميل دل است در معني
    ز دل اگر چه به ظاهر نظاره در پيش است
  • ز روي سخت چو آهن توان به کام رسيد
    که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
  • چه شد ز باده اگر شيشه غوطه زد در لعل؟
    همان در آينه پاک شيشه گر سنگ است
  • بلند نام نگردد کسي که در وطن است
    ز نقش ساده بود تا عقيق در يمن است
  • فغان که نرم شد جان سخت ما صائب
    به بوته اي که در او سنگ در گداختن است
  • هما ز سايه من غوطه مي خورد در نيش
    ز بس که نيش ملامت در استخوان من است
  • اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست
    ازان کس است که بر روي خلق در بسته است
  • چه خستگي است که در چشم ناتوان تو نيست؟
    چه دلخوشي است که در گوشه دهان تو نيست
  • اگر چه صد در توفيق باز شد صائب
    گداي ما ز در دل به هيچ باب نرفت
  • خاري است غم که در دل ما ريشه کرده است
    ماري است پيچ و تاب که در آشيان ماست
  • خاک به سر، که چوب عصا در ره طلب
    يک گام پيشتر ز تو در استقامت است
  • جاي دو مغز در ته يک پوست بيش نيست
    در تنگناي چرخ دو تن بي نهايت است
  • هر حلقه اي که نيست در او ذکر حق بلند
    در چشم ما به حلقه ماتم برابرست
  • گويا نسيم راه در آن زلف يافته است
    کز پيچ و تاب، رشته جان در کشاکش است
  • صائب اگر چه غوطه در آب گهر زند
    از پيچ و تاب، رشته همان در کشاکش است
  • صائب که ياد مي کند از اشک تلخ ما؟
    در قلزمي که آب گهرها در او گم است
  • در هر دلي که ريشه کند پيچ و تاب عشق
    پيوسته همچو زلف، سرش در کنار اوست
  • چون لاله برگ عيشي اگر هست در جهان
    در پرده دلي است که داغ و کباب توست
  • از خط اگر چه حسن تو شد پاي در رکاب
    بيهوشيم ز باده پا در رکاب توست
  • زين پيش زلف در خم دل بود و اين زمان
    هر جا دلي است در خم زلف چو شست توست
  • راهي به حق ز هر دل در خون نشسته است
    اين در به روي گبر و مسلمان نبسته است