167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • از لحد خاک شکم پرور دهان وا کرده است
    تو ز غفلت همچنان در بند پروار خودي
  • در دل توست آنچه مي جويي به صد شمع و چراغ
    ماه کنعاني ولي غافل ز رخسار خودي
  • پيش اغيار از بهار تازه رو گلشن تري
    از دل خود در شکست کار من آهن تري
  • تا به هشياري چه باشد نور رخسارت، که تو
    در سيه مستي ز شمع آسمان روشن تري
  • داري از شرم گنه سر در گريبان چون قدح
    ورنه از ميناي مي بسيار خوش گردن تري
  • اين جواب آن غزل صائب که گويد مولوي
    در دو چشم من نشين اي آن که از من من تري
  • راه هفتاد و دو ملت مي شود اينجا يکي
    زينهار اي طالب حق از در دل نگذري
  • چشم وحدت بين به دست آري اگر چون آفتاب
    در دل هر ذره اي نور الهي بنگري
  • عينک از آيينه زانوي خود کن چون حباب
    تا در او چون جام جم هر چيز خواهي بنگري
  • چشم و گوشي باز کن درياي وحدت را ببين
    چند در چشم حباب و گوش ماهي بنگري؟
  • مي کند چون کوزه لب بسته، هر کس شد خموش
    در خم گردون شراب ناب را گردآوري
  • هر که در آزادگي ثابت قدم شد، مي کند
    چون صنوبر صد دل بي تاب را گردآوري
  • حسن هر جايي است، در يک جا نمي گيرد قرار
    مي کند روزن عبث مهتاب را گردآوري
  • در چنين دشتي که برق و باد از هم نگسلد
    چون ز آفت خرمن خود را کنم گردآوري؟
  • مي کنم با روي خندان صرف جام تشنه لب
    هر چه در ميخانه چون مينا کنم گردآوري
  • از دل صدپاره ام هر پاره اي در عالمي است
    چون دل خود را ز چندين جا کنم گردآوري؟
  • اي که مي سازي ز مي رخسار خود را لاله گون
    غافلي کز دل سياهي غوطه در خون مي خوري
  • حفظ کن اندازه را در مي که گردد ناگوار
    گر ز آب زندگي يک جرعه افزون مي خوري
  • مي رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاب
    اينقدر ز انديشه روزي چرا خون مي خوري؟
  • نه همين قارون فرو رفته است در خاک سياه
    خويش را گم کرده اند از جستن دنيا بسي
  • شيشه پر زهر گردون چيست در دير مغان
    هر تنک ظرفي تهي کرده است ازين مينا بسي
  • با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است
    در جواني به که اين زه بر کمان بندد کسي
  • در گلستاني که رويد دام چون سنبل ز خاک
    به که بر شاخ بلندي آشيان بندد کسي
  • چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
    اين بنا را چند بر پا از هوا دارد کسي؟
  • عمر با صد ساله الفت بي وفايي کرد و رفت
    از که ديگر در جهان چشم وفا دارد کسي؟
  • چند ازان آرام بخش جان جدا باشد کسي؟
    چشم بر در، گوش بر آواز پا باشد کسي
  • جذبه اي کو کز نگين دان اين نگين را بر کند؟
    چند در گردون حصاري چون نگين باشد کسي؟
  • تا مگر آهوي فرصت را تواند صيد کرد
    به که چون صياد دايم در کمين باشد کسي
  • نام اگر نيک است اگر بد، سنگ راه سالک است
    در طلسم نام تا کي چون نگين باشد کسي؟
  • جز شب و روز مکرر در بساطش هيچ نيست
    عمرها زير فلک چون خضر اگر پايد کسي
  • مي شود بال و پر توفيق هنگام رحيل
    دست افسوسي که در دنيا به هم سايد کسي
  • در جهان آگهي خضري دچار من نشد
    مي روم از خود برون شايد که پيش آيد کسي
  • نيست غير از گوشه دل در جهان آب و گل
    گوشه امني که يک ساعت بياسايد کسي
  • بيش ازين آتش مزن در عالم اي جان کسي
    رحم کن بر تشنگان اي آب حيوان کسي
  • چون کتان در هر قدم صد سينه چاک افتاده است
    زير پاي خود ببين اي ماه تابان کسي
  • دست تاراج خزان در آستين (تا) غنچه است
    ياد کن ما را به برگي اي گلستان کسي
  • من که راز آفرينش مو به مو دانسته ام
    مانده ام در کوچه بند حيرت از موي کسي
  • از که دارم چشم ياري، با که گويم حال خود؟
    يک تن از اهل مروت نيست در کوي کسي
  • از شفق چون مي کند هر صبح و شامي خون عرق؟
    نيست گر خورشيد تابان در تکاپوي کسي
  • قهر خود را در لباس لطف جولان مي دهي
    پرده از آب گهر بر روي دريا مي کشي
  • آفتاب از حسرتش هر روز گردن مي کشد
    اين کمند عنبريني را که در پا مي کشي
  • در نظرها اعتبارت نيست چون موي زياد
    تا چو خار از هر سر ديوار گردن مي کشي
  • (شعله شوخي، نداري در دل مجمر قرار
    گاه بر بام و گهي خود را به روزن مي کشي)
  • آن که آخر سر به صحرا داد بي بال و پرم
    روز اول اين قفس را در گشودي کاشکي
  • هر چه از دل مي خورم از روزيم کم مي کنند
    در حريم سينه من دل نبودي کاشکي
  • هر چه از اندازه بيرون رفت دل را مي گزد
    خون فاسد در بدن با نيشتر باشد يکي
  • مردم بي دست و پا را مرکبي در کار نيست
    مي رود منزل به منزل جاده با افتادگي
  • در درازي عمر ما از خضر کوتاهي نداشت
    رشته ما شد گره از پيچ و تاب زندگي
  • تا نگرديده است از قد دو تا پا در رکاب
    بهره اي بردار صائب از شراب زندگي
  • مي برد با خود ز بي تابي کمند و دام را
    در کمند هر که مي افتد شکار زندگي