167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • زين صيدگاه ما را دلبستگي به دام است
    چون دام هست در خاک صيادرفته باشد
  • در جمع کردن دل کوشش بجاست مارا
    گرزين خرابه يک دل آبادرفته باشد
  • تن را اگر گذاري در عشق ما چه باشد
    گراستخوان نگيري باز از هما چه باشد
  • عشق است مصر اعظم عقل است روستايش
    زين بيش اگر نباشي در روستاچه باشد
  • هيچ است فکر صائب در پيش فکر ملا
    با آفتاب تابان نور سها چه باشد
  • در پرده غيرت ما دندان به دل فشارد
    زخم ندامت ما بيرون لب نباشد
  • تا بي طلب نباشدمهمان نمي پذيرند
    در کيش بي نيازان حرف طلب نباشد
  • در دامن شب آويزچون بسته گشت کارت
    کاين جادرازدستي ترک ادب نباشد
  • سر چون گران شد از مي دستارگو نباشد
    در بحر گوهر از کف آثار گو نباشد
  • از مشت آب سردي ديگي نشيند از جوش
    در بزم مي پرستان هشيار گو نباشد
  • در بزم آفرينش چشم سيه دل ما
    عبرت پذير چون نيست بيدارگو نباشد
  • ز اهل کرم زمانه پيوسته بود مفلس
    يا در زمانه مامرد کرم نيامد
  • گلهاي بوستاني بر هم نهند ديوان
    ديوان خويش صائب در هر کجا گشايد
  • روشنگر وجودست پا کوفتن در آتش
    رحم است بر سپندي کز انجمن برآيد
  • در زير خاک خسرو از شرم آب گردد
    هر جا که نام شيرين با کوهکن برآيد
  • دزديدن تبسم پيداست از لب او
    آبي که در عقيق است ناچارمي نمايد
  • هرکس ز روزن دل در عالم است سيار
    عالم به چشم مستان گلزارمي نمايد
  • چين جبين دنيا با داغ زردرويي
    در چشم اين خسيسان دينار مي نمايد
  • آن کس که در سراغش برهم زدم جهان را
    صائب ز روزن دل ديدار مي نمايد
  • سفر گزين که سخن در وطن غريب نگردد
    شکسته پاي وطن را سخن غريب نگردد
  • اثر ز آبله شکوه نيست در دل عارف
    ز آرميدگي اين بحر يک حباب ندارد
  • در آن محيط که من مي روم چو موج سراسر
    سپهر ظرف تماشاي يک حباب ندارد
  • دلت ز جهل مرکب سيه شده است وگرنه
    کدام خشت که در سينه صدکتاب ندارد
  • کسي که بيخبر از بحروحدت است که داند
    که در کشاکش خود موج اختيار ندارد
  • به دوش و دامن مريم مسيح بارنگردد
    صدف گرانيي اي از در شاهوار ندارد