167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • به قدر آنچه آن حسن غريب است آشنا با دل
    نگاه آشنا در چشم او بيگانه افتاده
  • که يارب گرم در رخسار آن نازک ميان ديده؟
    که آن موي کمر چون موي آتش ديده پيچيده
  • ترا که در سر هر مو گرهگشايي هست
    چو زلف کار من افکنده اي به پاي که چه؟
  • پس از شکوفه مده سير لاله زار از دست
    که هست چون شفق صبح در گذر لاله
  • به مشت خار و خس ما دل که خواهد سوخت؟
    در آن رياض که گرديده پي سپر لاله
  • هر عقده اي که در دل از انجم سپهر داشت
    شد سر به سر گشاده ز دندان صبحگاه
  • تا روشن است دل ز دو عالم بشوي دست
    چون غوطه خورد آينه در گل چه فايده؟
  • در دل هزار مطلب و ياراي حرف نه
    صد عقده بيش دارم و دست از قفا گره
  • اين عقده ها که در دل مردم فتاده است
    چون وا شود، زمين گره و آسمان گره
  • در دل چو غنچه چند کني رنگ و بو گره؟
    واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
  • وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
    از بس شده است در دل من آرزو گره
  • يا سهل نما کار جگرخوار جنون را
    يا دست و دلي در خور اين کار مرا ده
  • هر چند بوالفضولي است از دور بيش جستن
    در زير چشم ما را پيمانه اي جدا ده
  • ديوان ما و خود را مفکن به روز محشر
    در عذر خشم بيجا يک بوسه بجا ده
  • ناز بهانه جو را بر يک طرف نهاده
    شرم ستيزه خو را در خاک و خون کشيده
  • کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کس
    که عکس خويش در آيينه از حجاب نديده
  • کهنه ديوار ترا دارد دو عالم در ميان
    خواهي افتادن به هر جانب که مايل گشته اي
  • ترک دعوي کن که مي گردي سبک چون برگ کاه
    گر به کوه قاف در معني مقابل گشته اي
  • کيستم من، مشت خار در محيط افتاده اي
    دل به دريا کرده اي، کشتي به طوفان داده اي
  • تا خط مشکين به دور عارضت صف بسته است
    ريشه محکم در نظرها همچو مژگان کرده اي
  • از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده اي
    شعله را در پرنيان دود پنهان کرده اي
  • در چنين روزي که گوهر کرد آب خود سبيل
    تشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده اي
  • آب خوردن از مروت نيست در عاشور و تو
    چشم ميگون را ز خون خلق مستان کرده اي
  • نيست از غيرت به هر کس عرض دادن بي حجاب
    دختر رز را چو در عقد دوام آورده اي
  • از نمکدان تو محشر گرد بيرون رانده اي
    برق پيش خوي تندت پاي در گل مانده اي
  • از مه عيد و شفق زخم درونم تازه شد
    کس چه گل چيند دگر از تيغ در خون رانده اي؟
  • ديد تا در سرنوشتم خون ز چشمش جوش زد
    نامه تا انجام از سيماي عنوان خوانده اي
  • ترک هستي کن که خاکت مي فشارد در دهن
    اين مي ناصاف را صدبار اگر پالوده اي
  • رو اگر در کعبه آري سجده بت مي کني
    تا ز زنگار خودي آيينه را نزدوده اي
  • مي تواند مهربان کرد آن دل بي رحم را
    آن که سازد آب و آتش جمع در هر خاره اي
  • در شکست ماست حکمت ها که چون کشتي شکست
    غرقه اي را دستگيري مي کند هر پاره اي
  • در سخن پيچيده ام زان رو که چون طفل يتيم
    غير اشک خود ندارم مهره گهواره اي
  • گو صبا از خاک کويش کحل بينايي ميار
    نقش خود را ديده ام در نقش پاي تازه اي
  • نيستي خار سر ديوار، پا در گل مباش
    همچو شبنم خيمه زن هر دم به جاي تازه اي
  • سنگ را هر چند مي سازم به آه گرم نرم
    در دل سخت تو نتوانم دواندن ريشه اي
  • شور محشر گر چه مي ريزد نمک در چشم خواب
    بر گرانجانان غفلت مي شود افسانه اي
  • تير بي پر در کمان آن به که باشد گوشه گير
    نيست مرد آن را که نبود همت مردانه اي
  • در بساط هر که باشد ساغري از خون دل
    کي چو مينا سر فرود آرد به هر کيفيتي؟
  • مي توانستيم کردن سايلان را بي نياز
    گر سخن در عهد ما مي داشت قدر و قيمتي
  • زهر در زير نگين چون سبزه باشد زير سنگ
    چون لب لعل تو نوخط شد به اندک فرصتي؟
  • بي پر و بالي پر و بالي است در راه طلب
    مي شود روشن چراغت چون نفس را سوختي
  • يک دل سنگين نگرديد از دم گرم تو نرم
    در سخن هر چند صائب بيش خود را سوختي
  • مي کند از هر سر مويت سفيدي راه مرگ
    در چنين وقتي به فکر زاد عقبي نيستي
  • گرچه تيرت با کمان از قد خم پيوسته شد
    هيچ در فکر سفر از دار دنيا نيستي
  • دوش با ما سرگران بودي چه در سر داشتي؟
    باده مي خوردي و خون ما به ساغر داشتي
  • تنگ شد بر من جهان از عشق، ورنه پيش ازين
    چشم مورم در نظر ملک سليمان آمدي
  • در وطن گر مي شدي هر کس به آساني عزيز
    کي ز آغوش پدر يوسف به زندان آمدي؟
  • در گلستان رضا غير از گل بي خار نيست
    تو ز خود داري هميشه زخمي خار خودي
  • تخم نار و نور با خود مي بري زين خاکدان
    در بهشت و دوزخ از گفتار و کردار خودي
  • نيست در آيينه دل هيچ کس را جز تو راه
    از که مي نالي تو تردامن چو زنگار خودي؟