نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
حلالش باد هر آبي که مي نوشد درين گلشن
چو تا آن کس که گردد آب مي
در
جويبار او
به جاي اشک، آب زندگي
در
ديده اش گردد
دل هر کس که چون صائب شود آيينه دار او
ز قحط دل چه خواهد کرد خط جانفزاي او
که دل
در
سينه ها نگذاشت خال دلرباي او
مگر بر بي زباني هاي من رحمي کند، ورنه
تمنا را زبان
در
کام مي سوزد حياي او
چسان
در
بر کشم چون پيرهن آن سرو سيمين را؟
که رنگم مي پرد از ديدن رنگ قباي او
ز کار دل گره، چون اشک از مژگان، فرو ريزد
چو آيد
در
تبسم غنچه مشکل گشاي او
نمي دانم عيار لطف و قهرش را، همين دانم
که چون تير قضا
در
دل نشيند هر اداي او
نشد پامال موري از تو اي سرو سبک جولان
شود نقش قدم دست دعا
در
رهگذار تو
به اين پاکي ندارد گوهري
در
نه صدف گردون
که غيرت مي برد بر هم نهان و آشکار تو
زمين گير فنا مگذار گرد هستي ما را
به شکر اين که
در
ميدان سواري نيست غير از تو
چرا چون خار
در
دامان موجي هر دم آويزم؟
چو بحر آفرينش را کناري نيست غير از تو
بگردان روي دل از هر چه غير توست
در
عالم
که اين آيينه را آيينه داري نيست غير از تو
ز خورشيد قيامت آب
در
چشمش نمي گردد
دهد هر کس که چشمي آب از سيماي عشق تو
فروغ مهر تابان ذره را
در
وجد مي آرد
وگرنه کيست صائب تا شود جوياي عشق تو
ازان از ديدن خورشيد
در
چشم آب مي گردد
که ماليده است روي زرد خود بر آستان تو
به بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه مي خندي
که
در
خواب بهاران است پنداري خزان تو
نمي گردد زبان جرأت من، ورنه مي گفتم
که جاي بوسه پر خالي است
در
کنج دهان تو!
تو جولان مي کني از سرکشي
در
اوج استغنا
کجا افتد به دست کوته صائب عنان تو؟
متاع يوسفي کز ديدنش شد چشم ها روشن
به گرد بي نيازي مي رود
در
کاروان تو
به زير بال بلبل مي شود گل از حيا پنهان
در
آن گلشن که باشد چهره چون ارغوان تو
مگر خود ساقي خود بوده اي اي شاخ گل امشب؟
که آتش مي زند
در
خار مژگان ارغوان تو
مرا همچون شکار جرگه دايم
در
ميان دارد
بناگوش و خط و خال و رخ و زلف و دهان تو
مگر
در
خلوت آيينه تنها يافتي خود را؟
که از نقش حيا ساده است مهر بوسه دان تو
ندارد کوتهي
در
دلربايي زلف ازان عارض
که مصرع چون بلند افتد به ديوان مي زند پهلو
هر که
در
موسم گل باده گلگون نخورد
مي شود چون زر گل، قسمت آتش زر او
مي پرد چشم جهان
در
طلبش چون مه عيد
تا که را چشم فتد بر کمر لاغر تو
از سر کوي قناعت به
در
شاه مرو
چون خسيسان ز پي مال و زر و جاه مرو
چو گريه باده گره
در
گلوي شيشه شده است
ز بس که هست گلوگير درد فرقت تو
ز جنبش نفسم چون جرس فغان خيزد
ز بس که
در
دهنم خشک شد زبان بي تو
چنان که لاله گرفته است داغ را به ميان
گرفته داغ مرا
در
ميان چنان بي تو
زبان چو پسته شود سبز
در
دهن بي تو
گره چو نقطه شود رشته سخن بي تو
در
آن رياض که صائب قلم به کف گيرد
عجب که سبز دگر از حجاب گردد سرو
در
پرده سوخت روي تو هر جا دلي که بود
اي واي اگر به يک طرف افتد نقاب تو
خون همچو نافه
در
جگرش مشک مي شود
پيچد به هر دلي که خط دل سياه تو
تاج و کمر چو موج و حباب است ريخته
در
هر کناره اي ز محيط سخاي تو
هر غنچه را ز حمد تو جزوي است
در
بغل
هر خار مي کند به زباني ثناي تو
در
مشت خاک من چه بود لايق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فداي تو
غير از نياز و عجز که
در
کشور تو نيست
اين مشت خاک تيره چه دارد سزاي تو؟
آرامش دل تو برون است از آب و گل
در
دامن آنچه گم شود از آستين مجو
نتوان به بال عاريه بيرون شدن ز خويش
در
وادي طلب مدد از آن و اين مجو
گم کرده ايم ما سر و پا
در
محيط عشق
زين بحر اگر تو پا و سري يافتي بگو
اين يک دو نفس را ز سر درد برآور
در
غفلت اگر صرف شد اوقات شب تو
در
هر چه شود صرف بجز آه حرام است
چون صبح ز عمر اين نفس منتخب تو
چون چشم که
در
خواب گران است حضورش
دل را سبک از درد کند کوه غم تو
خالي نمي ماند ز زر دستي که احسان مي کند
تقصير
در
ريزش مکن خورشيد زرين چنگ شو
راه از زمين گيري بود
در
دامن منزل سرش
بشکن به دامن پاي خود چون راه پيشاهنگ شو
خصم دروني از برون بارست بر دل بيشتر
با دشمنان کن آشتي با خويشتن
در
جنگ شو
از اهل دنيا نيستي
در
فکر عقبي نيستي
دست از دو عالم برفشان ديوانه شو ديوانه شو
از ديده هر روشني
در
غيب باشد روزني
هر جا به شمعي برخوري پروانه شو پروانه شو
آن گنج با شمع گهر ويرانه جويد
در
بدر
تا جهد داري اي پسر ويرانه شو ويرانه شو
صفحه قبل
1
...
3053
3054
3055
3056
3057
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن