167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • حلالش باد هر آبي که مي نوشد درين گلشن
    چو تا آن کس که گردد آب مي در جويبار او
  • به جاي اشک، آب زندگي در ديده اش گردد
    دل هر کس که چون صائب شود آيينه دار او
  • ز قحط دل چه خواهد کرد خط جانفزاي او
    که دل در سينه ها نگذاشت خال دلرباي او
  • مگر بر بي زباني هاي من رحمي کند، ورنه
    تمنا را زبان در کام مي سوزد حياي او
  • چسان در بر کشم چون پيرهن آن سرو سيمين را؟
    که رنگم مي پرد از ديدن رنگ قباي او
  • ز کار دل گره، چون اشک از مژگان، فرو ريزد
    چو آيد در تبسم غنچه مشکل گشاي او
  • نمي دانم عيار لطف و قهرش را، همين دانم
    که چون تير قضا در دل نشيند هر اداي او
  • نشد پامال موري از تو اي سرو سبک جولان
    شود نقش قدم دست دعا در رهگذار تو
  • به اين پاکي ندارد گوهري در نه صدف گردون
    که غيرت مي برد بر هم نهان و آشکار تو
  • زمين گير فنا مگذار گرد هستي ما را
    به شکر اين که در ميدان سواري نيست غير از تو
  • چرا چون خار در دامان موجي هر دم آويزم؟
    چو بحر آفرينش را کناري نيست غير از تو
  • بگردان روي دل از هر چه غير توست در عالم
    که اين آيينه را آيينه داري نيست غير از تو
  • ز خورشيد قيامت آب در چشمش نمي گردد
    دهد هر کس که چشمي آب از سيماي عشق تو
  • فروغ مهر تابان ذره را در وجد مي آرد
    وگرنه کيست صائب تا شود جوياي عشق تو
  • ازان از ديدن خورشيد در چشم آب مي گردد
    که ماليده است روي زرد خود بر آستان تو
  • به بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه مي خندي
    که در خواب بهاران است پنداري خزان تو
  • نمي گردد زبان جرأت من، ورنه مي گفتم
    که جاي بوسه پر خالي است در کنج دهان تو!
  • تو جولان مي کني از سرکشي در اوج استغنا
    کجا افتد به دست کوته صائب عنان تو؟
  • متاع يوسفي کز ديدنش شد چشم ها روشن
    به گرد بي نيازي مي رود در کاروان تو
  • به زير بال بلبل مي شود گل از حيا پنهان
    در آن گلشن که باشد چهره چون ارغوان تو
  • مگر خود ساقي خود بوده اي اي شاخ گل امشب؟
    که آتش مي زند در خار مژگان ارغوان تو
  • مرا همچون شکار جرگه دايم در ميان دارد
    بناگوش و خط و خال و رخ و زلف و دهان تو
  • مگر در خلوت آيينه تنها يافتي خود را؟
    که از نقش حيا ساده است مهر بوسه دان تو
  • ندارد کوتهي در دلربايي زلف ازان عارض
    که مصرع چون بلند افتد به ديوان مي زند پهلو
  • هر که در موسم گل باده گلگون نخورد
    مي شود چون زر گل، قسمت آتش زر او
  • مي پرد چشم جهان در طلبش چون مه عيد
    تا که را چشم فتد بر کمر لاغر تو
  • از سر کوي قناعت به در شاه مرو
    چون خسيسان ز پي مال و زر و جاه مرو
  • چو گريه باده گره در گلوي شيشه شده است
    ز بس که هست گلوگير درد فرقت تو
  • ز جنبش نفسم چون جرس فغان خيزد
    ز بس که در دهنم خشک شد زبان بي تو
  • چنان که لاله گرفته است داغ را به ميان
    گرفته داغ مرا در ميان چنان بي تو
  • زبان چو پسته شود سبز در دهن بي تو
    گره چو نقطه شود رشته سخن بي تو
  • در آن رياض که صائب قلم به کف گيرد
    عجب که سبز دگر از حجاب گردد سرو
  • در پرده سوخت روي تو هر جا دلي که بود
    اي واي اگر به يک طرف افتد نقاب تو
  • خون همچو نافه در جگرش مشک مي شود
    پيچد به هر دلي که خط دل سياه تو
  • تاج و کمر چو موج و حباب است ريخته
    در هر کناره اي ز محيط سخاي تو
  • هر غنچه را ز حمد تو جزوي است در بغل
    هر خار مي کند به زباني ثناي تو
  • در مشت خاک من چه بود لايق نثار؟
    هم از تو جان ستانم و سازم فداي تو
  • غير از نياز و عجز که در کشور تو نيست
    اين مشت خاک تيره چه دارد سزاي تو؟
  • آرامش دل تو برون است از آب و گل
    در دامن آنچه گم شود از آستين مجو
  • نتوان به بال عاريه بيرون شدن ز خويش
    در وادي طلب مدد از آن و اين مجو
  • گم کرده ايم ما سر و پا در محيط عشق
    زين بحر اگر تو پا و سري يافتي بگو
  • اين يک دو نفس را ز سر درد برآور
    در غفلت اگر صرف شد اوقات شب تو
  • در هر چه شود صرف بجز آه حرام است
    چون صبح ز عمر اين نفس منتخب تو
  • چون چشم که در خواب گران است حضورش
    دل را سبک از درد کند کوه غم تو
  • خالي نمي ماند ز زر دستي که احسان مي کند
    تقصير در ريزش مکن خورشيد زرين چنگ شو
  • راه از زمين گيري بود در دامن منزل سرش
    بشکن به دامن پاي خود چون راه پيشاهنگ شو
  • خصم دروني از برون بارست بر دل بيشتر
    با دشمنان کن آشتي با خويشتن در جنگ شو
  • از اهل دنيا نيستي در فکر عقبي نيستي
    دست از دو عالم برفشان ديوانه شو ديوانه شو
  • از ديده هر روشني در غيب باشد روزني
    هر جا به شمعي برخوري پروانه شو پروانه شو
  • آن گنج با شمع گهر ويرانه جويد در بدر
    تا جهد داري اي پسر ويرانه شو ويرانه شو