167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • خنده گل چون شکست شيشه اش در دل خلد
    گوش هر کس آشنا گشته است با گفتار تو
  • در فلاخن مي گذارد شوق آخر کعبه را
    تا به کي بر دل گذارد دست بي ديدار تو؟
  • آسمان بيهوده سر در جيب فکرت بوده است
    چون تويي بايد که سر بيرون برد از کار تو
  • شوخي حسن تو دارد برق را در پيچ و تاب
    چون تواند خون عاشق گشت دامنگير تو؟
  • هست در هر حلقه اش دام تماشايي دگر
    دل چسان آيد برون از زلف چون زنجير تو؟
  • صائب از رخ گرد مي شويد به آب زندگي
    مي کند چون خضر هر کس سعي در تعمير تو
  • صد زبان در پرده درد غنچه خاموش تو
    جوش غيرت مي زند خون بهار از جوش تو
  • آب خضر از شرم رفتار تو بر جا خشک ماند
    سرو پا در گل که باشد تا شود همدوش تو؟
  • نوش و نيش عالم صورت به هم آميخته است
    زهر خط در چاشني دارد لب چون نوش تو
  • محو گردد نقطه اش در مد عمر جاودان
    هر که سازد خرده جان را فداي زلف تو
  • در کنار آب حيوان افتد از موج سراب
    از دو عالم بگذرد هر کس براي زلف تو
  • جاي بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
    گل يکي از غنچه خسبان است در بستان تو
  • تا قيامت پايش از شادي نيايد بر زمين
    هر که سر را گوي سازد در خم چوگان تو
  • زان بود پر گل گلستانت، که از حيرت شود
    دست گلچين پاي خواب آلود در بستان تو
  • در سر کوي تو دايم فصل گلريزان بود
    بس که مي ريزد دل عشاق از جولان تو
  • گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نيست
    موج را سوزد نفس در بحر بي پايان تو
  • چون لباس غنچه از باليدن گل شق شود
    در دل هر کس که باشد حسن روزافزون تو
  • از تغافل مي کند خون در جگر آيينه را
    کي غم عشاق دارد حسن بي پرواي تو؟
  • تيغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده است
    بس که حيران است صائب در رخ زيباي تو
  • پرده هاي ديده اش پيراهن يوسف شود
    هر که يک شب را به روز آورد در سوداي تو
  • پنبه در گوش از صداي خنده گل مي نهد
    گوش هر کس آشنا شد با صداي پاي تو
  • بس که در يک جا ز شوخي ها نمي گيري قرار
    ساده باشد وادي امکان ز جاي پاي تو
  • بس که تندي کرد با پهلونشينان خوي تو
    تيغ مي لرزد چو برگ بيد در پهلوي تو!
  • گل فتد در ديده اش از ديدن خورشيد و ماه
    چشم صائب آشنا گرديد تا با روي تو
  • مشت خاک من کي آيد در نظر جايي که هست
    آسمان از غنچه خسبان حريم کوي تو
  • مي گذارد پنبه در گوش از نواي بلبلان
    هر که صائب آشنا گردد به گفت وگوي تو
  • نقش را بر آب در آتش بود نعل سفر
    حيرتي دارم که چون استاد خط بر روي تو
  • دوست را از ديگران اي عاشق شيدا مجو
    آنچه شد در خانه گم از دامن صحرا مجو
  • چون صدف نسبت به ابر نوبهاران کن درست
    در ميان بحر باش و آب از دريا مجو
  • در رکاب ديده بيناست هر نعمت که هست
    از خدا چيزي به غير از ديده بينا مجو
  • گر چه ز اسباب جهان يک جامه دارم در بساط
    زير بار منت چندين بهارم همچو سرو
  • از رعونت نقش هستي در بساطم زنگ بست
    آب روشن گر چه بود آيينه دارم همچو سرو
  • باغ را بي برگ در فصل خزان نگذاشتم
    کام تلخي گر نشد شيرين ز بارم همچو سرو
  • سر برون از يک گريبان کرده ام با راستي
    نيست فرقي در نهان و آشکارم همچو سرو
  • نارسايي داردم از سنگ طفلان بي نصيب
    ورنه از دل شيشه ها در بار دارم همچو سرو
  • در چنين فصلي که گل از پوست مي آيد برون
    دست را تا کي به روي هم گذرم همچو سرو؟
  • جامه احرام را بر خود کفن کردن خطاست
    گر نداري زنده شب را، در سحر بيدار شو
  • چون به خلوت رو گذاري دل چو قرآن جمع کن
    در ميان جمع چون نازل شوي سي پاره شو
  • از خرابي مي توان شد خازن گنج گهر
    در گذر چون سيل از تعمير خود، ويرانه شو
  • مي تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل
    سعي در پرداز دل کن گوهر يکدانه شو
  • نيست آسان، ساختن صائب سخن را بي گره
    چاک کن دل را، دگر در زلف معني شانه شو
  • بر رخ هر کس که نگشايد ازو دل چون نسيم
    در گلستان جهان چون غنچه گل وا مشو
  • تا تواني چون موج دريا را کشيدن در کنار
    چون خس و خاشاک محو جلوه ساحل مشو
  • ايمن است از سوختن تا نخل صاحب ميوه است
    در رياض زندگي چون بيد بي حاصل مشو
  • صبح و شام چرخ کم فرصت به هم پيوسته است
    در لباس زندگاني از کفن غافل مشو
  • جلوه کردن در لباس عاريت دون همتي است
    جامه اي کز تن برون نايد به آن نازان مشو
  • لب دعوي گشودن مي دهد يادي ز بي مغزي
    صدف لب بسته باشد تا بود در ثمين با او
  • شود چون ناف آهو مشک خون در حلقه چشمش
    به خاطر بگذراند هر که زلف مشکبار او
  • کجا خودداري از پروانه بي تاب مي آيد؟
    در آن محفل که با مجمر به رقص آيد شرار او
  • تمام عمر باشد روزنش از روز دگر خوشتر
    شبي چون زلف هر کس سرگذارد در کنار او