نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
خنده گل چون شکست شيشه اش
در
دل خلد
گوش هر کس آشنا گشته است با گفتار تو
در
فلاخن مي گذارد شوق آخر کعبه را
تا به کي بر دل گذارد دست بي ديدار تو؟
آسمان بيهوده سر
در
جيب فکرت بوده است
چون تويي بايد که سر بيرون برد از کار تو
شوخي حسن تو دارد برق را
در
پيچ و تاب
چون تواند خون عاشق گشت دامنگير تو؟
هست
در
هر حلقه اش دام تماشايي دگر
دل چسان آيد برون از زلف چون زنجير تو؟
صائب از رخ گرد مي شويد به آب زندگي
مي کند چون خضر هر کس سعي
در
تعمير تو
صد زبان
در
پرده درد غنچه خاموش تو
جوش غيرت مي زند خون بهار از جوش تو
آب خضر از شرم رفتار تو بر جا خشک ماند
سرو پا
در
گل که باشد تا شود همدوش تو؟
نوش و نيش عالم صورت به هم آميخته است
زهر خط
در
چاشني دارد لب چون نوش تو
محو گردد نقطه اش
در
مد عمر جاودان
هر که سازد خرده جان را فداي زلف تو
در
کنار آب حيوان افتد از موج سراب
از دو عالم بگذرد هر کس براي زلف تو
جاي بر خوبان شده است از شوکت حسن تو تنگ
گل يکي از غنچه خسبان است
در
بستان تو
تا قيامت پايش از شادي نيايد بر زمين
هر که سر را گوي سازد
در
خم چوگان تو
زان بود پر گل گلستانت، که از حيرت شود
دست گلچين پاي خواب آلود
در
بستان تو
در
سر کوي تو دايم فصل گلريزان بود
بس که مي ريزد دل عشاق از جولان تو
گر شد از وصف تو عاجز کلک صائب دور نيست
موج را سوزد نفس
در
بحر بي پايان تو
چون لباس غنچه از باليدن گل شق شود
در
دل هر کس که باشد حسن روزافزون تو
از تغافل مي کند خون
در
جگر آيينه را
کي غم عشاق دارد حسن بي پرواي تو؟
تيغ اگر بارد به فرقش، همچنان آسوده است
بس که حيران است صائب
در
رخ زيباي تو
پرده هاي ديده اش پيراهن يوسف شود
هر که يک شب را به روز آورد
در
سوداي تو
پنبه
در
گوش از صداي خنده گل مي نهد
گوش هر کس آشنا شد با صداي پاي تو
بس که
در
يک جا ز شوخي ها نمي گيري قرار
ساده باشد وادي امکان ز جاي پاي تو
بس که تندي کرد با پهلونشينان خوي تو
تيغ مي لرزد چو برگ بيد
در
پهلوي تو!
گل فتد
در
ديده اش از ديدن خورشيد و ماه
چشم صائب آشنا گرديد تا با روي تو
مشت خاک من کي آيد
در
نظر جايي که هست
آسمان از غنچه خسبان حريم کوي تو
مي گذارد پنبه
در
گوش از نواي بلبلان
هر که صائب آشنا گردد به گفت وگوي تو
نقش را بر آب
در
آتش بود نعل سفر
حيرتي دارم که چون استاد خط بر روي تو
دوست را از ديگران اي عاشق شيدا مجو
آنچه شد
در
خانه گم از دامن صحرا مجو
چون صدف نسبت به ابر نوبهاران کن درست
در
ميان بحر باش و آب از دريا مجو
در
رکاب ديده بيناست هر نعمت که هست
از خدا چيزي به غير از ديده بينا مجو
گر چه ز اسباب جهان يک جامه دارم
در
بساط
زير بار منت چندين بهارم همچو سرو
از رعونت نقش هستي
در
بساطم زنگ بست
آب روشن گر چه بود آيينه دارم همچو سرو
باغ را بي برگ
در
فصل خزان نگذاشتم
کام تلخي گر نشد شيرين ز بارم همچو سرو
سر برون از يک گريبان کرده ام با راستي
نيست فرقي
در
نهان و آشکارم همچو سرو
نارسايي داردم از سنگ طفلان بي نصيب
ورنه از دل شيشه ها
در
بار دارم همچو سرو
در
چنين فصلي که گل از پوست مي آيد برون
دست را تا کي به روي هم گذرم همچو سرو؟
جامه احرام را بر خود کفن کردن خطاست
گر نداري زنده شب را،
در
سحر بيدار شو
چون به خلوت رو گذاري دل چو قرآن جمع کن
در
ميان جمع چون نازل شوي سي پاره شو
از خرابي مي توان شد خازن گنج گهر
در
گذر چون سيل از تعمير خود، ويرانه شو
مي تواند سبحه صد دانه شد هر مشت گل
سعي
در
پرداز دل کن گوهر يکدانه شو
نيست آسان، ساختن صائب سخن را بي گره
چاک کن دل را، دگر
در
زلف معني شانه شو
بر رخ هر کس که نگشايد ازو دل چون نسيم
در
گلستان جهان چون غنچه گل وا مشو
تا تواني چون موج دريا را کشيدن
در
کنار
چون خس و خاشاک محو جلوه ساحل مشو
ايمن است از سوختن تا نخل صاحب ميوه است
در
رياض زندگي چون بيد بي حاصل مشو
صبح و شام چرخ کم فرصت به هم پيوسته است
در
لباس زندگاني از کفن غافل مشو
جلوه کردن
در
لباس عاريت دون همتي است
جامه اي کز تن برون نايد به آن نازان مشو
لب دعوي گشودن مي دهد يادي ز بي مغزي
صدف لب بسته باشد تا بود
در
ثمين با او
شود چون ناف آهو مشک خون
در
حلقه چشمش
به خاطر بگذراند هر که زلف مشکبار او
کجا خودداري از پروانه بي تاب مي آيد؟
در
آن محفل که با مجمر به رقص آيد شرار او
تمام عمر باشد روزنش از روز دگر خوشتر
شبي چون زلف هر کس سرگذارد
در
کنار او
صفحه قبل
1
...
3052
3053
3054
3055
3056
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن