نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
بزم وصل از من بي دل اثر مجو
کز خود تمام برده مرا نيم مست من
اين آن غزل که گفت مسيحاي زنده دل
کاين خلق نيست
در
خور گفت و شنيد من
خوني که بود
در
دل من مشک ناب شد
تا شد بدل به عشق حقيقي مجاز من
صائب جز آن يگانه که
در
دست اوست دل
فارغ بود ز هر دو جهان پاکباز من
در
قطع ره ز جادو بود خضر بي نياز
از راستي غني است ز مسطر کلام من
در
يک نفس ز مصر به کنعان کند نزول
چون بوي يوسف است سبک پر کلام من
يک نقطه خرده بين نتواند به سهو يافت
هر چند پيچ و تاب زند
در
کلام من
هر چند مي کشم مي گلرنگ
در
لباس
گل مي کند چو غنچه ز طرف کلاه من
خون مشک
در
پياله من خود به خود نشد
چون نافه شد سفيد درين کار موي من
صائب ز بس که درد مرا
در
ميان گرفت
بيچاره شد ز چاره من چاره جوي من
زين گريه ها که هست گره
در
گلوي من
پيدا شود دو زخم نمايان به روي من
از ساغري چو لاله سيه مست مي شود
هر کس که
در
خمار نهد پا درين چمن
گردد به گرد باغ ز بيرون
در
نسيم
از جوش گل نمانده ز بس جا درين چمن
اين رعشه اي که
در
تن ما پي فشرده است
زود اين کمان ز قبضه ما مي رود برون
خونش به گردن است که
در
موج خيز گل
آرد به عزم سير سر از آشيان برون
زان چهره کز او جاي عرق مي چکد آتش
در
کار من سوخته دل نيم شرر کن
جانا که ترا گفت که ترک مي و ني کن؟
بردار لب از ساغر و خون
در
دل مي کن
اين آن غزل و الهي ماست که فرمود
رو داغ به جاني نه و خون
در
جگري کن
در
مشرب جان سختي من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آيد به سر من
روي سخن من به کسي نيست جز از خود
با آينه چون طوطي اگر
در
سخنم من
چون شانه ز دوري است همان سينه من چاک
هر چند
در
آن زلف شکن بر شکنم من
يک چند خواب راحت بر خود حرام گردان
در
ملک بي نشاني خود را به نام گردان
چون غنچه هر که ننشست
در
خار تا به گردن
از مي نشد چو مينا سرشار تا به گردن
چون شمع هر که افراخت گردن به افسر زر
در
اشک خود نشيند بسيار تا به گردن
يک بار غنچه او بر روي باغ خنديد
در
موج گل نهان شد ديوار تا به گردن
مرد آن بود که چون مي
در
شيشه گر کنندش
چون رنگ مي تواند از خود برون دويدن
رتبه بط
در
شکار هيچ کم از کبک نيست
پاي خم مي بس است دامن کهسار من
هر که
در
بهشت را گويد وا شود چسان
لطف نما و باز کن بند قبا که همچنين
با خرامش هر دو عالم مشت خاري بيش نيست
خار خشک ما چه باشد
در
ره سيلاب او
من که
در
فردوس افتادم به نقد از ياد او
بي نيازم از تمناي بهشت آباد او
آدم مسکين به يک خامي که
در
فردوس کرد
چاک شد چون دانه گندم دل اولاد او
مي خورد چون آب خون خلق را
در
خواب ناز
تشنه خون است از بس نرگس خونخوار او
گوهر از گرد يتيمي خاک بر سر مي کند
در
دل دريا ز رشک لعل گوهربار او
تا چه باشد حسن گل صائب که از زيبندگي
ريشه
در
دل مي دواند همچو مژگان خار او
بحر خونخواري است بي ساحل جهان آب و گل
کز تريهاي فلک دايم بود طوفان
در
او
از گلستاني که من دارم اميد برگ عيش
نيست جز زخم نمايان يک لب خندان
در
او
بر سر بازار آب زندگي آيينه اي است
چهره هر کس به نوبت مي کند جولان
در
او
نيست صائب دل غمين از تنگي زندان جسم
چون صدف تنگ است گوهر مي شود غلطان
در
او
از حجاب عشق صائب روي چون خورشيد او
رفت
در
ابر خط و چشمي ندادم آب ازو
تا که را از خاک برگيرد، که را
در
خون کشد
ناوک مشکل پسند غمزه بي باک او
باده لعلي که خون
در
ساغر من مي کند
تازه رو از گريه شادي است دايم تاک او
ما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيم
نعمت آن باشد که چشمي نيست
در
دنبال او
در
ميان پشت و روي ما را گر فرقي بود
نيست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما
شد
در
آن کنج دهن از خرده بيني گوشه گير
داغ دارد گوشه گيران جهان را خال او
دلنشين افتاده است از بس که خط و خال او
ريشه
در
آيينه چون جوهر کند تمثال او
در
مقام دلبري ساکن تر از مرکز بود
گر چه آتش زير پا دارد ز عارض خال او
حسن شرم آلود او زيور نمي گيرد به خود
شبنم بيگانه را ره نيست
در
بستان او
روز محشر را به آساني به شب مي آورد
هر که يک شب را به روز آورد
در
هجران او
تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
در
فلاخن مي گذارد شوخي جولان او
نيست
در
دامان گل شبنم، که تا روي تو ديد
از خجالت آب شد آيين بر زانوي او
صفحه قبل
1
...
3051
3052
3053
3054
3055
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن