167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مکن لنگر چو داغ لاله يک جا از گرانجاني
    چو شبنم هر سحرگه خيمه در جاي دگر مي زن
  • چه باشد قطره آبي که نتوان دست ازان شستن؟
    هم از گرد يتيمي خاک در چشم گهر مي زن
  • نثار تازه رويان ساز نقد وقت را صائب
    در ايام بهاران از زمين چون دانه سر مي زن
  • به سيلي مي کند اخوان جهان تاريک در چشمش
    چراغ روي هر کس شد چو يوسف از وطن روشن
  • هر آن راز نهان کز جام جم روشن نمي گردد
    بپوشان چشم (و) در آيينه زانو تماشا کن
  • سواد شهر از تنگي به داغ لاله مي ماند
    ازين زندان مشرب روي در دامان صحرا کن
  • چو خون در کوچه باغ رگ سراسر تا به کي گردي؟
    به نشتر آشنا شو گلفشاني را تماشا کن
  • چو گوهر در کف دست صدف تا کي گره باشي؟
    ازين ماتم سراي استخواني رو به دريا کن
  • خمارآلود بي تاب است در خميازه پردازي
    لب ما بسته مي خواهي، دهان شيشه را وا کن
  • به شکر اين که در زير نگين داري مي لعلي
    سفال و سنگ اين ويرانه را ياقوت سيما کن
  • ز زهد خشک چون تسبيح در دل صد گره دارم
    به جامي قبضه خاک مرا دامان صحرا کن
  • قدم بر چشم من نه قلزم خون را تماشا کن
    بيا در سينه من بر مجنون را تماشا کن
  • وداع برگ هستي را به ايام خزان مفکن
    چو گل در نوبهار اين سست پيمان را ز سر وا کن
  • نه اي از لاله کمتر در رياض دردمندي ها
    گريباني به داغ سينه سوز اي بي جگر وا کن
  • مرا هر روز چون خورشيد قرصي در کنار افکن
    نمي گويم به من رزق مرا يکجا کرامت کن
  • هلالي کرد چشم شور، مه را در تمامي ها
    درين عبرت سرا پهلوي چرب خويش لاغر کن
  • ترا چون خاک خواهد بود آخر بستر و بالين
    در ايام حيات از خاک هم بالين و بستر کن
  • نصيحت کي اثر در سنگ خارا مي کند صائب؟
    براي اين گرانخوابان برو افسانه اي سر کن
  • به عزم سير با اغيار چون در بوستان گردي
    چو بيني سنبلي را ياد اين خاطر پريشان کن
  • گلت پا در رکاب جلوه باد خزان دارد
    برو اي بلبل بي درد آه و ناله سامان کن
  • زبان بازي به شمع بي ادب بگذار در مجلس
    به بزم حال چون آيي شمار نقش قالي کن
  • براي کام دنيا دامن دل بر ميان مشکن
    پر و بال هما را در هواي استخوان مشکن
  • فلک در زير پاي توست چون از خود برون آيي
    براي اين ره نزديک دامن بر ميان مشکن
  • به يوسف مي توان بخشيد جرم کارواني را
    خدا را در ميان بين، خاطر خلق جهان مشکن
  • به بال توست در اين خاکدان چون تير پروازم
    به جرم کجروي بال من اي ابرو کمان مشکن
  • شکست بي گناهان سنگ را در ناله مي آرد
    دل چون شيشه ما را به سنگ امتحان بشکن
  • عتاب آلود مي گويي سخن، من کيستم آخر
    که سازي تلخ عيش آن دهان را در عتاب من
  • من از نازک خيالي آن هلال آسمان سيرم
    که مي سوزد نفس خورشيد تابان در رکاب من
  • ز بس چين جبين بي نيازي کرده در کارش
    صبا را دل گرفت از غنچه حسرت نصيب من
  • نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟
    که مي آيد برون از سنگ و از آهن رقيب من
  • چنان در عشق رسوايم که خال چهره لاله
    به خون رشک مي غلطد ز داغ سينه زيب من
  • برون آي از نقاب شرم تا از خود برون آيم
    که از افسردگي پا در حنا دارد سپند من
  • اگر شبها خبر يابي ز درد انتظار من
    ز خواب ناز رو ناشسته آيي در کنار من
  • ندارد حسن و عشق از هم جدايي، سخت مي ترسم
    که در پيراهن گل خار ريزد خار خار من
  • نه آن صيدم که عشق از فکر من غافل تواند شد
    نمک در چشم ريزد دام را ذوق شکار من
  • ندارد ذره بي تاب من سامان خود داري
    مکرر غوطه در خون شفق زد آفتاب از من
  • شود در پرده الفاظ رسوا معني نازک
    به عرياني رخ او را مگر پوشد نقاب از من
  • شلاين تر ز خون ناحقم در هر چه آويزم
    به زور دست نتوان دامن الفت کشيد از من
  • ز اشک آتشين خط شعاعي گشته مژگانم
    ز خجلت شمع دزدد گريه را در آستين از من
  • منم آن رشته هموار نظم آفرينش را
    که مي گردد يکي صد، رتبه در ثمين از من
  • ندارم گر چه در خرمن پر کاهي، به اين شادم
    که رزق خوشه چين باشد زبان گندمين از من
  • به هم پيوسته از بس در حريم سينه داغ من
    تماشايي ندارد رنگ از گلگشت باغ من
  • مرا برده است وحشت از جهان آب و گل بيرون
    عرق ريزد فلک بيهوده ز انجمن در سراغ من
  • مرا زنگار از دل چون زدايد باده لعلي؟
    که مي چون لاله خون مرده گردد در اياغ من
  • مشو از شبنم خونگرم من اي شاخ گل غافل
    که مي سوزد نفس خورشيد تابان در سراغ من
  • به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
    چو آيد گردن مينا به کف مالک رقابم من
  • ز عشق بي زوالي در خود آن گرمي گمان دارم
    که مغز صد هما را سرمه سازد استخوان من
  • دو صد ابر بهاري در رکابش خوشه چين باشد
    به صحرا چون خرامد گريه آتش عنان من
  • ز خواهش هاي الوان در ره سيل خطر بودم
    دل بي مدعا زين سيل شد دارالامان من
  • ز بس دامن کشد در خون مردم نازنين من
    ز دامنگيري او جوي خون شد آستين من