167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در به روي صورت ديوار نگشاييم ما
    هر که دارد حسن معني در دل ما محرم است
  • صبح را در خلوت روشن ضميران بار نيست
    در دل يکتاي ما تيغ دو دم نامحرم است
  • چاک کن صائب دل خود را که در زلف سخن
    هر که در دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است
  • کلک صائب بي زبان در عرض حال افتاده است
    ورنه در صيد معاني همچو شاهين ظالم است
  • دل درون سينه من همچو پيکان در بدن
    مي نمايد ساکن، اما روز و شب در رفتن است
  • دل در آزارست تا با عقل و هوش آميخته است
    شعله فريادي است تا آب و نمک در روغن است
  • زير پا هرگز نبينم در سفر چون گردباد
    چشم حيراني است هر چاهي که در راه من است
  • در بياباني که خارش تشنه خون خوردن است
    پاي در دامن کشيدن گل به دامن کردن است
  • حق پرستي، قطره را در کار دريا کردن است
    خودشناسي، بحر را در قطره پيدا کردن است
  • سر به زير بال بردن بلبلان را در بهار
    غنچه محجوب را در پرده رسوا کردن است
  • سر فرو بردن به ياد دوست در جيب کفن
    در ته يک پيرهن با يار خلوت کردن است
  • خنده دزديدن به دل گل در گريبان کردن است
    لب گشودن رخنه در ديار بستان کردن است
  • در مقام حرف بر لب مهر خاموشي زدن
    تيغ را زير سپر در جنگ پنهان کردن است
  • تا خم مي در زمين خانه ام در خاک هست
    عشرت روي زمين با گنج قارون از من است
  • وادي هموار رهرو را کند سر در هوا
    آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است
  • در گذر از پيکر خاکي که کشتي در محيط
    تا نيارد رو به ساحل از شکستن ايمن است
  • باده تلخي که ما را در سماع آورده است
    نه خم افلاک در وجد و سماع از جوش اوست
  • مرگ مي ترسد ز عاشق، ورنه در روي زمين
    هر که را گيرند نام از سرکشان، در خاک اوست
  • چون هدف هر کس که شد در خاکساريها علم
    هر کجا تير جگردوزي بود در خاک اوست
  • گر چه شکر خنده اش در پرده شرم و حياست
    در دل درياي تلخ آب گهر شيرين ازوست
  • در لباس تلخ دارد جا ز بيم چشم شور
    ورنه طوطي در شکر پنهان چو مغز پسته است
  • هر که از داغ تو در دل لاله زاري داشته است
    در دل آتش مهيا نوبهاري داشته است
  • با در و ديوار در جنگ است چشم شوخ او
    آدمي چندين دماغ جنگ هم مي داشته است؟
  • ز اتفاق چار عنصر در بلا افتاد جان
    در عقب يک صلح چندين جنگ هم مي داشته است؟
  • در چنين فصلي که نتوان جام مي از دست داد
    از گل اخگر در گريبان صبا افتاده است
  • حال دل در پنجه مژگان او داند که چيست
    سينه کبکي که در چنگ عقاب افتاده است
  • آگه است از پيچ و تاب عاشقان در عين وصل
    موجه خشکي که در بحر سراب افتاده است
  • گر چه در درياي وحدت نيست موج انقلاب
    در سر هر کس هوايي چون حباب افتاده است
  • در چنين وقتي که شاخ خشک ما در آتش است
    حله رحمت ز دوش نوبهار افتاده است
  • خواب راحت مي کند کار نمک در ديده ام
    دانه بي حاصلم در شوره زار افتاده است
  • هست چون تسبيح در هر رشته اش صددل گره
    بس که در زلف تو دل بر يکدگر افتاده است
  • در دل شب عاشقان را حلقه بر در مي زند
    گرد رويش تا خط شبگون به دور افتاده است
  • حال دل در حلقه آن زلف مي داند که چيست
    هر مسلماني که در قيد فرنگ افتاده است
  • تاب در ناف غزالان ختن افتاده است
    زان گره کز زلف او در کار من افتاده است
  • هر که دارد فکر يوسف، گر چه در کنعان بود
    مست در آغوش بوي پيرهن افتاده است
  • در غم عاشق بود هر چند بي پرواست حسن
    فکر بلبل غنچه را سر در گريبان برده است
  • در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
    ريشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است
  • مي توانم در سواد زلف، کار شانه کرد
    رخنه در دل بس که آن مژگان سياهم کرده است
  • پسته را هر چند مردم در شکر پنهان کنند
    آن لب نوخط، شکر در پسته پنهان کرده است
  • بوسه از لعلت قدح در چشمه کوثر زده است
    خنده از تنگ دهانت غوطه در شکر زده است
  • مي توان کردن به نرمي راه در دلهاي سخت
    رشته از همواري خود غوطه در گوهر زده است
  • دل ز شوخي در تن خاکي نمي گيرد قرار
    اين شرر در سينه خارا سبک جولان شده است
  • نيست زر در آستين غنچه و دامان گل
    تا کدامين سرو در گلزار دست افشان شده است
  • نيست در روي زمين از بي غمي آثار درد
    چهره زرين نهان در خاک چون قارون شده است
  • در حباب بحر اشک ما به چشم کم مبين
    در ته هر قبه اي صد ناخدا آسوده است
  • کار خار پا کند زر در کف دريا دلان
    چون ندارد گوهري در کف سحاب آسوده است
  • در خطرگاهي که ما کشتي در آب افکنده ايم
    تيغ هر موجي به خون صد حباب آلوده است
  • هيچ صافي در جهان آب و گل بي درد نيست
    از يتيمي، آب در گوهر تراب آلوده است
  • عطر آن گل پيرهن تا در هوا پيچيده است
    بوي گل دودي است در مغز صبا پيچيده است
  • کيست در دامن کشد پاي اقامت زير چرخ؟
    کوه در جايي که دامن بر کمر پيچيده است
  • در لب پيمانه پر مي نمي گنجد صدا
    در دل پر خون عاشق چون فغان پيچيده است؟
  • از دل عاشق مجو آرام در زندان تن
    اين شرر در سنگ از بي طاقتي آواره است
  • نيست بي فکر رهايي مرغ زيرک در قفس
    بلبل بي درد ما در فکر آب و دانه است
  • هيچ کس در پايه خود نيست کمتر از کسي
    گنج دارد زير پر تا جغد در ويرانه است
  • پرده غفلت مبادا چشم بند هيچ کس!
    در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه است
  • خويش را بشناس تا در مغز داري نور عقل
    پي به گنج خود ببر تا ماه در ويرانه است
  • نيست در فکر گلستان بلبل بي درد ما
    بس که در کنج قفس مشغول آب و دانه است
  • در مقام خويش هر زشتي بود صائب نکو
    مي برد چون خال دل تا جغد در ويرانه است
  • نيست هر کس را که چشم خوش نگاهي در نظر
    در سواد آفرينش آشنا گم کرده اي است
  • بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او
    در سياهي چشمه آب بقا گم کرده اي است
  • هر که غافل گردد از حق در جهان با اين ظهور
    مهر عالمتاب در نور سها گم کرده اي است
  • در نيابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
    در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده اي است
  • هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود
    در بهاران عندليب گلستان گم کرده اي است
  • دل که در زلف پريشان تو مي جويد قرار
    در شب تاريک مرغ آشيان گم کرده اي است
  • هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات
    بوي يوسف در ميان کاروان گم کرده اي است
  • زان قد نازآفرين در هر دلي انديشه اي است
    اين نهال شوخ را در هر زميني ريشه اي است
  • هر که در دريا شود اهل بصيرت چون حباب
    هر نظر محو جمالي، هر نفس در عالمي است
  • نيست در مجموعه افلاک با آن طول و عرض
    از حقايق آنچه مثبت در کتاب آدمي است
  • گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
    همچنان از شرم، جاي او در آغوشم تهي است
  • جذب عشق از در درون مي آورد معشوق را
    طوطي ما را شکر در پسته منقار بست
  • هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد
    از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست
  • عشق تن در صحبت ما داد از بي آدمي
    کوه قاف از بي کسي در سايه عنقا نشست
  • کرد رعنا همچو آتش بال و پرواز مرا
    در طريق عشق اگر خاري مرا در پا نشست
  • تا به مژگان آن نگاه گرم در دل جاي کرد
    اين خدنگ جانستان در سينه ام تا پر نشست
  • حلقه بيرون در شد آن دل چون سنگ را
    پيچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشست
  • بيم سيلاب خطر فرش است در معموره ها
    فارغ البال است هر جغدي که در ويران نشست
  • گشت تير روي ترکش در نظرها آه من
    در دل تنگم ز بس پهلوي هم پيکان نشست
  • از شکست بال، صائب در قفس خون مي خورم
    اي خوشا مرغي که بالش در گلستاني شکست
  • باده خون مرده را ريحان کند در زير پوست
    استخوان را پنجه مرجان کند در زير پوست
  • هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
    هر که چون مجنون رود در کوي جانان زير پوست
  • در ضمير سنگ غافل نيست لعل از آفتاب
    مي رسد در هر کجا باشد به دل پيغام دوست
  • روزي بي خون دل کم جو که در بحر وجود
    بي کشاکش طعمه اي گر هست، در قلاب هست
  • مرغ زيرک در جبين دانه بيند دام را
    دام را در خاک پنهان کردن اي صياد چيست؟
  • هر که از مي توبه در آغاز عمر خود نکرد
    در جواني پير گرديدن نمي داند که چيست
  • در گذر زين عالم پر شور و شر صائب که تخم
    در زمين شور باليدن نمي داند که چيست
  • عالمي در جستجوي ماه اگر سرگشته اند
    نعل ماه عيد در آتش ز جست و جوي کيست؟
  • در ديار ما که مذهب پرده دار مشرب است
    گوشه رندي ندارد هر که در محراب نيست
  • نيست تا پاک از غرضها در سخاوت سود نيست
    در تلاش نام، سيم و زر فشاندن جود نيست
  • در پس ديوار محرومي گريبان مي درم
    گر چه محرمتر ز من کس در حريم يار نيست
  • آنچه بايد کم نمي گردد، که در ايام دي
    نخل ها بي برگ گردد سايه چون در کار نيست
  • تا به گردن در گل تسبيح باشم تا به کي؟
    يک سر مو غيرت دين در تو اي زنار نيست
  • غير صائب کز نوا در پيش دارد چرخ را (کذا)
    بلبل خوش نغمه اي امروز در گلزار نيست
  • داغ دارد گريه در شبهاي وصل او مرا
    ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نيست
  • بست بر من ريزش پير مغان راه سئوال
    در ميان بحر ماهي را زبان در کار نيست
  • عندليب از بوي گل در بيضه مستي مي کند
    چون غذا افتاد روحاني، دهان در کار نيست
  • فارغند از عقل دور انديش، مستان خراب
    خانه بي بام و در را پاسبان در کار نيست
  • حسن را در هر لباسي مي شناسند اهل ديد
    اين قدر روپوش اي جان جهان در کار نيست
  • سيل بي رهبر به دريا مي رساند خويش را
    شوق در هر دل که باشد رهبري در کار نيست
  • راه نتوان برد از سنگ نشان در بي نشان
    حق طلب را کعبه و بتخانه اي در کار نيست
  • تير صائب پر برون آرد در آغوش کمان
    راه پيماي طلب را خانه اي در کار نيست