نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
به روي صورت ديوار نگشاييم ما
هر که دارد حسن معني
در
دل ما محرم است
صبح را
در
خلوت روشن ضميران بار نيست
در
دل يکتاي ما تيغ دو دم نامحرم است
چاک کن صائب دل خود را که
در
زلف سخن
هر که
در
دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است
کلک صائب بي زبان
در
عرض حال افتاده است
ورنه
در
صيد معاني همچو شاهين ظالم است
دل درون سينه من همچو پيکان
در
بدن
مي نمايد ساکن، اما روز و شب
در
رفتن است
دل
در
آزارست تا با عقل و هوش آميخته است
شعله فريادي است تا آب و نمک
در
روغن است
زير پا هرگز نبينم
در
سفر چون گردباد
چشم حيراني است هر چاهي که
در
راه من است
در
بياباني که خارش تشنه خون خوردن است
پاي
در
دامن کشيدن گل به دامن کردن است
حق پرستي، قطره را
در
کار دريا کردن است
خودشناسي، بحر را
در
قطره پيدا کردن است
سر به زير بال بردن بلبلان را
در
بهار
غنچه محجوب را
در
پرده رسوا کردن است
سر فرو بردن به ياد دوست
در
جيب کفن
در
ته يک پيرهن با يار خلوت کردن است
خنده دزديدن به دل گل
در
گريبان کردن است
لب گشودن رخنه
در
ديار بستان کردن است
در
مقام حرف بر لب مهر خاموشي زدن
تيغ را زير سپر
در
جنگ پنهان کردن است
تا خم مي
در
زمين خانه ام
در
خاک هست
عشرت روي زمين با گنج قارون از من است
وادي هموار رهرو را کند سر
در
هوا
آن که ما را گل فشاند
در
ته پا دشمن است
در
گذر از پيکر خاکي که کشتي
در
محيط
تا نيارد رو به ساحل از شکستن ايمن است
باده تلخي که ما را
در
سماع آورده است
نه خم افلاک
در
وجد و سماع از جوش اوست
مرگ مي ترسد ز عاشق، ورنه
در
روي زمين
هر که را گيرند نام از سرکشان،
در
خاک اوست
چون هدف هر کس که شد
در
خاکساريها علم
هر کجا تير جگردوزي بود
در
خاک اوست
گر چه شکر خنده اش
در
پرده شرم و حياست
در
دل درياي تلخ آب گهر شيرين ازوست
در
لباس تلخ دارد جا ز بيم چشم شور
ورنه طوطي
در
شکر پنهان چو مغز پسته است
هر که از داغ تو
در
دل لاله زاري داشته است
در
دل آتش مهيا نوبهاري داشته است
با
در
و ديوار
در
جنگ است چشم شوخ او
آدمي چندين دماغ جنگ هم مي داشته است؟
ز اتفاق چار عنصر
در
بلا افتاد جان
در
عقب يک صلح چندين جنگ هم مي داشته است؟
در
چنين فصلي که نتوان جام مي از دست داد
از گل اخگر
در
گريبان صبا افتاده است
حال دل
در
پنجه مژگان او داند که چيست
سينه کبکي که
در
چنگ عقاب افتاده است
آگه است از پيچ و تاب عاشقان
در
عين وصل
موجه خشکي که
در
بحر سراب افتاده است
گر چه
در
درياي وحدت نيست موج انقلاب
در
سر هر کس هوايي چون حباب افتاده است
در
چنين وقتي که شاخ خشک ما
در
آتش است
حله رحمت ز دوش نوبهار افتاده است
خواب راحت مي کند کار نمک
در
ديده ام
دانه بي حاصلم
در
شوره زار افتاده است
هست چون تسبيح
در
هر رشته اش صددل گره
بس که
در
زلف تو دل بر يکدگر افتاده است
در
دل شب عاشقان را حلقه بر
در
مي زند
گرد رويش تا خط شبگون به دور افتاده است
حال دل
در
حلقه آن زلف مي داند که چيست
هر مسلماني که
در
قيد فرنگ افتاده است
تاب
در
ناف غزالان ختن افتاده است
زان گره کز زلف او
در
کار من افتاده است
هر که دارد فکر يوسف، گر چه
در
کنعان بود
مست
در
آغوش بوي پيرهن افتاده است
در
غم عاشق بود هر چند بي پرواست حسن
فکر بلبل غنچه را سر
در
گريبان برده است
در
دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
ريشه محکم بارها
در
سنگ خارا کرده است
مي توانم
در
سواد زلف، کار شانه کرد
رخنه
در
دل بس که آن مژگان سياهم کرده است
پسته را هر چند مردم
در
شکر پنهان کنند
آن لب نوخط، شکر
در
پسته پنهان کرده است
بوسه از لعلت قدح
در
چشمه کوثر زده است
خنده از تنگ دهانت غوطه
در
شکر زده است
مي توان کردن به نرمي راه
در
دلهاي سخت
رشته از همواري خود غوطه
در
گوهر زده است
دل ز شوخي
در
تن خاکي نمي گيرد قرار
اين شرر
در
سينه خارا سبک جولان شده است
نيست زر
در
آستين غنچه و دامان گل
تا کدامين سرو
در
گلزار دست افشان شده است
نيست
در
روي زمين از بي غمي آثار درد
چهره زرين نهان
در
خاک چون قارون شده است
در
حباب بحر اشک ما به چشم کم مبين
در
ته هر قبه اي صد ناخدا آسوده است
کار خار پا کند زر
در
کف دريا دلان
چون ندارد گوهري
در
کف سحاب آسوده است
در
خطرگاهي که ما کشتي
در
آب افکنده ايم
تيغ هر موجي به خون صد حباب آلوده است
هيچ صافي
در
جهان آب و گل بي درد نيست
از يتيمي، آب
در
گوهر تراب آلوده است
عطر آن گل پيرهن تا
در
هوا پيچيده است
بوي گل دودي است
در
مغز صبا پيچيده است
کيست
در
دامن کشد پاي اقامت زير چرخ؟
کوه
در
جايي که دامن بر کمر پيچيده است
در
لب پيمانه پر مي نمي گنجد صدا
در
دل پر خون عاشق چون فغان پيچيده است؟
از دل عاشق مجو آرام
در
زندان تن
اين شرر
در
سنگ از بي طاقتي آواره است
نيست بي فکر رهايي مرغ زيرک
در
قفس
بلبل بي درد ما
در
فکر آب و دانه است
هيچ کس
در
پايه خود نيست کمتر از کسي
گنج دارد زير پر تا جغد
در
ويرانه است
پرده غفلت مبادا چشم بند هيچ کس!
در
قفس هم مرغ ما
در
فکر آب و دانه است
خويش را بشناس تا
در
مغز داري نور عقل
پي به گنج خود ببر تا ماه
در
ويرانه است
نيست
در
فکر گلستان بلبل بي درد ما
بس که
در
کنج قفس مشغول آب و دانه است
در
مقام خويش هر زشتي بود صائب نکو
مي برد چون خال دل تا جغد
در
ويرانه است
نيست هر کس را که چشم خوش نگاهي
در
نظر
در
سواد آفرينش آشنا گم کرده اي است
بوسه لب تشنه
در
دور لب نوخط او
در
سياهي چشمه آب بقا گم کرده اي است
هر که غافل گردد از حق
در
جهان با اين ظهور
مهر عالمتاب
در
نور سها گم کرده اي است
در
نيابد هر که چون پروانه ذوق سوختن
در
دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده اي است
هر که
در
آغاز خط از گلرخان غافل شود
در
بهاران عندليب گلستان گم کرده اي است
دل که
در
زلف پريشان تو مي جويد قرار
در
شب تاريک مرغ آشيان گم کرده اي است
هر که غافل از ظهور حق بود
در
ممکنات
بوي يوسف
در
ميان کاروان گم کرده اي است
زان قد نازآفرين
در
هر دلي انديشه اي است
اين نهال شوخ را
در
هر زميني ريشه اي است
هر که
در
دريا شود اهل بصيرت چون حباب
هر نظر محو جمالي، هر نفس
در
عالمي است
نيست
در
مجموعه افلاک با آن طول و عرض
از حقايق آنچه مثبت
در
کتاب آدمي است
گر چه دارم
در
بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جاي او
در
آغوشم تهي است
جذب عشق از
در
درون مي آورد معشوق را
طوطي ما را شکر
در
پسته منقار بست
هر که شد
در
حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد
از سر رغبت کمر
در
خدمتش پرگار بست
عشق تن
در
صحبت ما داد از بي آدمي
کوه قاف از بي کسي
در
سايه عنقا نشست
کرد رعنا همچو آتش بال و پرواز مرا
در
طريق عشق اگر خاري مرا
در
پا نشست
تا به مژگان آن نگاه گرم
در
دل جاي کرد
اين خدنگ جانستان
در
سينه ام تا پر نشست
حلقه بيرون
در
شد آن دل چون سنگ را
پيچ و تاب من که
در
فولاد چون جوهر نشست
بيم سيلاب خطر فرش است
در
معموره ها
فارغ البال است هر جغدي که
در
ويران نشست
گشت تير روي ترکش
در
نظرها آه من
در
دل تنگم ز بس پهلوي هم پيکان نشست
از شکست بال، صائب
در
قفس خون مي خورم
اي خوشا مرغي که بالش
در
گلستاني شکست
باده خون مرده را ريحان کند
در
زير پوست
استخوان را پنجه مرجان کند
در
زير پوست
هست
در
شرع ادب خونش هدر چون گوسفند
هر که چون مجنون رود
در
کوي جانان زير پوست
در
ضمير سنگ غافل نيست لعل از آفتاب
مي رسد
در
هر کجا باشد به دل پيغام دوست
روزي بي خون دل کم جو که
در
بحر وجود
بي کشاکش طعمه اي گر هست،
در
قلاب هست
مرغ زيرک
در
جبين دانه بيند دام را
دام را
در
خاک پنهان کردن اي صياد چيست؟
هر که از مي توبه
در
آغاز عمر خود نکرد
در
جواني پير گرديدن نمي داند که چيست
در
گذر زين عالم پر شور و شر صائب که تخم
در
زمين شور باليدن نمي داند که چيست
عالمي
در
جستجوي ماه اگر سرگشته اند
نعل ماه عيد
در
آتش ز جست و جوي کيست؟
در
ديار ما که مذهب پرده دار مشرب است
گوشه رندي ندارد هر که
در
محراب نيست
نيست تا پاک از غرضها
در
سخاوت سود نيست
در
تلاش نام، سيم و زر فشاندن جود نيست
در
پس ديوار محرومي گريبان مي درم
گر چه محرمتر ز من کس
در
حريم يار نيست
آنچه بايد کم نمي گردد، که
در
ايام دي
نخل ها بي برگ گردد سايه چون
در
کار نيست
تا به گردن
در
گل تسبيح باشم تا به کي؟
يک سر مو غيرت دين
در
تو اي زنار نيست
غير صائب کز نوا
در
پيش دارد چرخ را (کذا)
بلبل خوش نغمه اي امروز
در
گلزار نيست
داغ دارد گريه
در
شبهاي وصل او مرا
ابر اگر
در
وقت خود بارد، به دهقان بار نيست
بست بر من ريزش پير مغان راه سئوال
در
ميان بحر ماهي را زبان
در
کار نيست
عندليب از بوي گل
در
بيضه مستي مي کند
چون غذا افتاد روحاني، دهان
در
کار نيست
فارغند از عقل دور انديش، مستان خراب
خانه بي بام و
در
را پاسبان
در
کار نيست
حسن را
در
هر لباسي مي شناسند اهل ديد
اين قدر روپوش اي جان جهان
در
کار نيست
سيل بي رهبر به دريا مي رساند خويش را
شوق
در
هر دل که باشد رهبري
در
کار نيست
راه نتوان برد از سنگ نشان
در
بي نشان
حق طلب را کعبه و بتخانه اي
در
کار نيست
تير صائب پر برون آرد
در
آغوش کمان
راه پيماي طلب را خانه اي
در
کار نيست
صفحه قبل
1
...
303
304
305
306
307
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن