167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • باغ جنت مشت خاشاکي است از گلزار غيب
    سر فرو بر در گريبان، باغ و بستان را ببين
  • چشم بگشا در محيط عشق و از موج و حباب
    صد ميان بي کمر با افسر بي سر ببين
  • روي عالمسوزش از خط دست و پا گم کرده است
    اين چراغ مضطرب را در ته دامان ببين
  • شد مکرر در کنار هاله ديدن ماه را
    خط مشکين را به گرد آن رخ تابان ببين
  • فکر پوچ است از خم چوگان قدرت سرکشي
    نه فلک را همچو گو سرگشته در ميدان ببين
  • در کف دست سليمان گر نديدي مور را
    چشم بگشا خال را بر صفحه آن رو ببين
  • پيچ و تاب دلربايي نيست مخصوص کمر
    صاف کن آيينه را اين شيوه در هر مو ببين
  • زلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلي
    در به دست آوردن دل اهتمام او ببين
  • مي گدازد چشم را خورشيد بي ابر تنک
    جلوه آن سرو سيم اندام را در جو ببين
  • شهسواري نيست يار ما کز او گردن کشند
    در خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببين
  • مي کشد زنگار قد چون سرو بر آيينه ام
    تخم غم را در زمين پاک من نيرو ببين
  • وقت رفتن زردرويي مي برد با خود به خاک
    مي گذارد هر که چون خورشيد بر هر در جبين
  • وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بيد
    تيغ اگر بارد به فرقش چين نيارد بر جبين
  • از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمي است
    نيست از شيرازه اين اوراق را چين بر جبين
  • بي محرک نيست ممکن حرفي از من سر زند
    گر چه دارم چون قلم چندين سخن در آستين
  • گر چه صائب ظاهر ما چون قلم بي حاصل است
    شکرستانهاست ما را از سخن در آستين
  • پيش هر ناشسته رويي وا مکن لب بيش ازين
    آبروي خود مبر در عرض مطلب بيش ازين
  • محو شد در روي او هر چشم بينايي که بود
    شبنمي نگذاشت آن خورشيد سيما بر زمين
  • روز محشر پرده بر مي دارد از اعمال تو
    مي شود در نوبهاران دانه رسوا بر زمين
  • نيستم پرگار و چون پرگار از سرگشتگي
    هست در گردش مرا يک پا و يک پا بر زمين
  • هر که اينجا از سرافرازان نهد سر بر زمين
    خط ز خجلت کم کشد در روز محشر بر زمين
  • بس که در يک جا ز شوخي ها نمي گيرد قرار
    نقش پاي او نمي گردد مصور بر زمين
  • ما ز کافر نعمتي از شکر منعم غافليم
    مي گذارد مرغ در هر دانه اي سر بر زمين
  • چند از بي اعتمادي در جهان آب و گل
    قطره خواهي زد پي رزق مقدر بر زمين؟
  • صحبت سر در هوايان را نمي باشد ثمر
    سايه خشکي است از سرو و صنوبر بر زمين
  • در حيات از پيش بيني خاکساري پيشه کن
    نقش خواهي بست چون ده روز ديگر بر زمين
  • عشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشت
    نقد و جنس خويش را در پيش بلبل بر زمين
  • چون شفق از خاک خون آلود مي خيزد غبار
    بس که در کوي تو آمد شيشه دل بر زمين
  • مي کشد دامن چو زلف سرکش او بر زمين
    مي نهد در چين ز غيرت ناف و آهو بر زمين
  • تا دکان حسن او شد باز در مصر وجود
    از کسادي مي زند يوسف ترازو بر زمين
  • غوطه زد در خاک تا تير هوايي شد بلند
    سرکشان را زود مي مالد فلک رو بر زمين
  • سايه طول امل آزادگان را مي گزد
    واي بر آن کس که دارد در بغل ماري چنين
  • اگر بر زخم کافر نعمتان باشد گران پيکان
    زبان شکر گردد زخم ما را در دهان پيکان
  • به هر جانب که رو آرد گشايش در قدم دارد
    يکي کرده است تا از راستي دل با زبان پيکان
  • نشسته است آنچنان در سينه ام پهلوي هم تيرش
    که ننشيند به ترکش پهلوي هم آنچنان پيکان
  • ز اهل دل مجو زير فلک آسايش خاطر
    دل خود مي خورد در خانه تنگ کمان پيکان
  • ازان دل را نمي سازم هدف پيش خدنگ او
    که ترسم آب گردد در دل گرمم روان پيکان
  • مخور از ساده لوحي روي دست گلشن دنيا
    که دارد غنچه اش در روي دل صائب نهان پيکان
  • به شکر اين که محروم از وصال او نه اي صائب
    بگو در وقت فرصت شمه اي از حال محرومان
  • همان خون مي چکد از شکوه دوري ز منقارش
    اگر گردد چو مغز پسته طوطي در شکر پنهان
  • مگر از خانه آمد دلبر شبگرد من بيرون؟
    که ماه از هاله گرديده است در زير سپر پنهان
  • بلند افتاده است آهن دلان را ناخن کاوش
    وگرنه مي شدم در سنگ خارا چون شرر پنهان
  • حذر کن بيشتر از خصم ديرين چون ملايم شد
    که آن مکار را در موم باشد نيشتر پنهان
  • شميم بيد و عود از آتش سوزان شود روشن
    محال است اين که ماند خلق مردم در سفر پنهان
  • به خود بسته است قانع راه احسان کريمان را
    ز دريا نيست ممکن آب در جوي گهر بستن
  • منه بر عالم افسرده، دل از کوته انديشي
    که هست از خامکاري در تنور سرد نان بستن
  • مشو با قامت خم حلقه درگاه، دونان را
    که در بحر کمان بايد توجه بر نشان بستن
  • ندارد از مروت بحر آبي در جگر، ورنه
    صدف را مي توان با قطره چندي دهان بستن
  • نمي داني چه شکر خواب ها در چاشني داري
    به نقش خشک قانع از شکر چون بوريا گشتن
  • متاب از سختي ايام رو گر بينشي داري
    که فرض عين باشد در ره او توتيا گشتن