167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • پيرو از زخم زبان اعتراض آسوده است
    شمع در هر گام سر مي بازد از رهبر شدن
  • مي روي دامن کشان صد چشم حسرت در قفا
    کيست آن کس کز تو پرسد تا کجا خواهي شدن؟
  • حسن شد از حلقه خط سيه پا در رکاب
    کي نمي دانم تو سرکش خوش عنان خواهي شدن؟
  • هاله آغوش من خواهد ترا در بر گرفت
    از زمين چون ماه اگر بر آسمان خواهي شدن؟
  • غنچه سان مهر خموشي بر لب گفتار زن
    يا چو لب وا کردي از هم غوطه ها در خار زن
  • نيست دستار ترا از طره بهتر هيچ گل
    شاخ گل گو در هوايش بر زمين دستار زن
  • آب را بر باد ده، در چشم آتش خاک زن
    فرد شو چون مهر تابان خيمه بر افلاک زن
  • تنگدستان را به دولت مي رساند فال نيک
    در گريبان سر چو دزدي، فال آن فتراک زن
  • دست و لب در چشمه آتش بشو چون آفتاب
    بعد ازان خود را به قلب آب آتشناک زن
  • عدل را در وقت ظلم اي محتسب منظور دار
    حد ما چون مي زني باري به چوب تاک زن!
  • در محيط آفرينش خوش عنان چون موج باش
    چون حباب از ساده لوحي خيمه بر دريا مزن
  • يا مريد سرو و گل، يا امت شمشاد باش
    دست در هر شاخ همچون تاک بي پروا مزن
  • هر چه هر کس دارد از دريوزه دل يافته است
    تا در دل مي توان زد حلقه بر درها مزن
  • مرغ دست آموز روزي بي نيازست از طلب
    در تلاش اين شکار رام دست و پا مزن
  • عالمي را از نفس چون مي تواني داد جان
    مهر خاموشي به لب در مهد چون عيسي مزن
  • مي توان زد دست بي مانع چو در دامان شب
    دست چون بي حاصلان بر دامن ديگر مزن
  • شکوه از گردون نيلي مي کند دل را سياه
    مهر بر لب زن، نفس در زير خاکستر مزن
  • غوطه در موج حلاوت زد زمين و آسمان
    تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
  • کوه را دل آب شد تا لعل او سيراب گشت
    غوطه در خون زد جهان تا رنگ پيدا کرد حسن
  • صرصر بي اعتدالي در بهار عشق نيست
    رنگ و بو هرگز نمي بازد گل (و) نسرين حسن
  • از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
    آنچه يوسف ديد از اخوان در غم آباد وطن
  • نيست غير از عشق خضري در بيابان وجود
    هر کجا گم گشته اي يابي، به عشق ارشاد کن
  • از کمند پيچ و تاب عشق صائب سر مپيچ
    همچو جوهر ريشه محکم در دل فولاد کن
  • مي توان کردن به عادت زهر را شيرين چو قند
    در حيات از مرگ تلخ خود مکرر ياد کن
  • اي که چون خم تا به گردن در ميان باده اي
    از خمارآلودگان گاهي به ساغر ياد کن
  • بر لب بام آ، به زردي چون نهد رو آفتاب
    وقت رفتن شربتي در کار اين بيمار کن
  • هيچ کس را نيست در روي زمين درد سخن
    نامه خود را به کار رخنه ديوار کن
  • زلف مشکين را ز صبح عارض خود دور کن
    چون چراغ روز، گل را در نظر بي نور کن
  • سينه را از آرزو چون بي نيازان پاک کن
    از دل بي مدعا خون در دل افلاک کن
  • يوسف سيمين بدن را با قبا در بر مکش
    از نسيم صبحدم چون گل گريبان چاک کن
  • در گذر از ثابت و سيار، صائب همچو برق
    روي از يک قبله روشن همچو ابراهيم کن
  • در زمين ساده دهقان مي فشاند تخم را
    از خس و خاشاک بي حاصل زمين را ساده کن
  • هست اگر صائب ترا در سر هواي صيد عام
    دانه از تسبيح ساز و دام از سجاده کن
  • اي دل از پست و بلند روزگار انديشه کن
    در برومندي ز قحط برگ و بار انديشه کن
  • اي که مي خندي چو گل در بوستان بي اختيار
    از گلاب گريه بي اختيار انديشه کن
  • از بت پندار زناري است هر مو بر تنم
    تيشه مردانه اي در کار اين بتخانه کن
  • سرمه سايي مي کند در مغزها دود خمار
    اين جهان تيره را روشن به يک پيمانه کن
  • صيقلي کن سينه خود را ز موج اشک و آه
    دفتر آيينه را در پيش اسکندر فکن
  • جمع کن خار و خس اين دشت را چون گردباد
    در گريبان سپهر و ديده اختر فکن
  • آبروي خود به گوهر کن مبدل چون صدف
    هيچ جز همت، گدايي از در دل ها مکن
  • چون کشيدي پاي در دامان تسليم و رضا
    تيغ اگر چون کوه بارد بر سرت پروا مکن
  • از بهاران صلح کن چون غنچه گل با نسيم
    در به روي هر که نگشايد ازو دل، وا مکن
  • تا نگرداني سبک دامان طفلان را ز سنگ
    رو چو مجنون از سواد شهر در صحرا مکن
  • هر سر موي ترا دستي است در تسخير دل
    باز اين تکليف با موي ميان خود مکن
  • در چنين فصلي که هر خار از نزاکت چون گل است
    خاطر(ي) مجروح از تيغ زبان خود مکن
  • گر هواي سير عالم هست صائب در سرت
    پا به دامن کش، سفر از آستان خود مکن
  • مرگ چون مو از خميرت مي کشد آسان برون
    ريشه محکم در دل فولاد چون جوهر مکن
  • چشم تا بر هم زني اين مور گرديده است مار
    بي سبب تعجيل در نشو و نماي خط مکن
  • جز زمين گيري ندارد پله عشق مجاز
    آشيان چون قمريان بر سر و پا در گل مکن
  • نقد جان را عاقبت تسليم چون خواهي نمود
    از تپيدن بيش ازين خون در دل قاتل مکن