نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
پيرو از زخم زبان اعتراض آسوده است
شمع
در
هر گام سر مي بازد از رهبر شدن
مي روي دامن کشان صد چشم حسرت
در
قفا
کيست آن کس کز تو پرسد تا کجا خواهي شدن؟
حسن شد از حلقه خط سيه پا
در
رکاب
کي نمي دانم تو سرکش خوش عنان خواهي شدن؟
هاله آغوش من خواهد ترا
در
بر گرفت
از زمين چون ماه اگر بر آسمان خواهي شدن؟
غنچه سان مهر خموشي بر لب گفتار زن
يا چو لب وا کردي از هم غوطه ها
در
خار زن
نيست دستار ترا از طره بهتر هيچ گل
شاخ گل گو
در
هوايش بر زمين دستار زن
آب را بر باد ده،
در
چشم آتش خاک زن
فرد شو چون مهر تابان خيمه بر افلاک زن
تنگدستان را به دولت مي رساند فال نيک
در
گريبان سر چو دزدي، فال آن فتراک زن
دست و لب
در
چشمه آتش بشو چون آفتاب
بعد ازان خود را به قلب آب آتشناک زن
عدل را
در
وقت ظلم اي محتسب منظور دار
حد ما چون مي زني باري به چوب تاک زن!
در
محيط آفرينش خوش عنان چون موج باش
چون حباب از ساده لوحي خيمه بر دريا مزن
يا مريد سرو و گل، يا امت شمشاد باش
دست
در
هر شاخ همچون تاک بي پروا مزن
هر چه هر کس دارد از دريوزه دل يافته است
تا
در
دل مي توان زد حلقه بر درها مزن
مرغ دست آموز روزي بي نيازست از طلب
در
تلاش اين شکار رام دست و پا مزن
عالمي را از نفس چون مي تواني داد جان
مهر خاموشي به لب
در
مهد چون عيسي مزن
مي توان زد دست بي مانع چو
در
دامان شب
دست چون بي حاصلان بر دامن ديگر مزن
شکوه از گردون نيلي مي کند دل را سياه
مهر بر لب زن، نفس
در
زير خاکستر مزن
غوطه
در
موج حلاوت زد زمين و آسمان
تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سيراب گشت
غوطه
در
خون زد جهان تا رنگ پيدا کرد حسن
صرصر بي اعتدالي
در
بهار عشق نيست
رنگ و بو هرگز نمي بازد گل (و) نسرين حسن
از دل و جان بنده غربت نگردد، چون کند؟
آنچه يوسف ديد از اخوان
در
غم آباد وطن
نيست غير از عشق خضري
در
بيابان وجود
هر کجا گم گشته اي يابي، به عشق ارشاد کن
از کمند پيچ و تاب عشق صائب سر مپيچ
همچو جوهر ريشه محکم
در
دل فولاد کن
مي توان کردن به عادت زهر را شيرين چو قند
در
حيات از مرگ تلخ خود مکرر ياد کن
اي که چون خم تا به گردن
در
ميان باده اي
از خمارآلودگان گاهي به ساغر ياد کن
بر لب بام آ، به زردي چون نهد رو آفتاب
وقت رفتن شربتي
در
کار اين بيمار کن
هيچ کس را نيست
در
روي زمين درد سخن
نامه خود را به کار رخنه ديوار کن
زلف مشکين را ز صبح عارض خود دور کن
چون چراغ روز، گل را
در
نظر بي نور کن
سينه را از آرزو چون بي نيازان پاک کن
از دل بي مدعا خون
در
دل افلاک کن
يوسف سيمين بدن را با قبا
در
بر مکش
از نسيم صبحدم چون گل گريبان چاک کن
در
گذر از ثابت و سيار، صائب همچو برق
روي از يک قبله روشن همچو ابراهيم کن
در
زمين ساده دهقان مي فشاند تخم را
از خس و خاشاک بي حاصل زمين را ساده کن
هست اگر صائب ترا
در
سر هواي صيد عام
دانه از تسبيح ساز و دام از سجاده کن
اي دل از پست و بلند روزگار انديشه کن
در
برومندي ز قحط برگ و بار انديشه کن
اي که مي خندي چو گل
در
بوستان بي اختيار
از گلاب گريه بي اختيار انديشه کن
از بت پندار زناري است هر مو بر تنم
تيشه مردانه اي
در
کار اين بتخانه کن
سرمه سايي مي کند
در
مغزها دود خمار
اين جهان تيره را روشن به يک پيمانه کن
صيقلي کن سينه خود را ز موج اشک و آه
دفتر آيينه را
در
پيش اسکندر فکن
جمع کن خار و خس اين دشت را چون گردباد
در
گريبان سپهر و ديده اختر فکن
آبروي خود به گوهر کن مبدل چون صدف
هيچ جز همت، گدايي از
در
دل ها مکن
چون کشيدي پاي
در
دامان تسليم و رضا
تيغ اگر چون کوه بارد بر سرت پروا مکن
از بهاران صلح کن چون غنچه گل با نسيم
در
به روي هر که نگشايد ازو دل، وا مکن
تا نگرداني سبک دامان طفلان را ز سنگ
رو چو مجنون از سواد شهر
در
صحرا مکن
هر سر موي ترا دستي است
در
تسخير دل
باز اين تکليف با موي ميان خود مکن
در
چنين فصلي که هر خار از نزاکت چون گل است
خاطر(ي) مجروح از تيغ زبان خود مکن
گر هواي سير عالم هست صائب
در
سرت
پا به دامن کش، سفر از آستان خود مکن
مرگ چون مو از خميرت مي کشد آسان برون
ريشه محکم
در
دل فولاد چون جوهر مکن
چشم تا بر هم زني اين مور گرديده است مار
بي سبب تعجيل
در
نشو و نماي خط مکن
جز زمين گيري ندارد پله عشق مجاز
آشيان چون قمريان بر سر و پا
در
گل مکن
نقد جان را عاقبت تسليم چون خواهي نمود
از تپيدن بيش ازين خون
در
دل قاتل مکن
صفحه قبل
1
...
3044
3045
3046
3047
3048
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن