167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • باز مي گردد به جان بي نفس سوي عدم
    هر که در ملک وجود آيد ز روشن گوهران
  • همچو آب گوهر از موج حوادث ايمن است
    هر که را در عالم آب است کوته تر زبان
  • قلقل مينا مرا در چشم مي ريزد نمک
    خواب هر چند از صداي آب مي گردد گران
  • از گرانجاني در آن عالم کنندش سنگسار
    هر که بر دل خلق را بسيار مي گردد گران
  • آب اگر در نوبهاران مي چکيد از روي باغ
    مي چکد آتش ز رخسار گلستان از خزان
  • از رخ زرين، بساط خاک را در يک نفس
    آسمان پر ز اختر مي کند فصل خزان
  • گر چه از دست زر افشانش زمين کان طلاست
    خرقه صد پاره در بر مي کند فصل خزان
  • برگها را مي کند در کف زدن بي اختيار
    چون سماع بيخودي سر مي کند فصل خزان
  • در حقيقت دنيي و عقبي دو منزل بيش نيست
    اين دو منزل را يکي سازد روان عاشقان
  • عيب دنيا را نمي بينند با صد چشم خلق
    گر چه بي پرده است در چشم نظرپوشيدگان
  • هر که دستار تعين از سر خود وا نکرد
    در صف مردان بود کمتر ز سر پوشيدگان
  • جذبه اي با ناله عشاق مي باشد که گل
    مي دود از پوست بيرون در هواي بلبلان
  • چاک در ديوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
    گر چنين بالد گل از مدح و ثناي بلبلان
  • محو در خورشيد شد شبنم ز گل تا چشم بست
    برنمي داريم چشم از گلرخان ما همچنان
  • شمع از آتش زباني داد صائب سر به باد
    در مقام لاف سر تا پاي زبان ما همچنان
  • ساحل آن باشد که امنيت در او لنگر کند
    جاي دست انداز موج بحر را ساحل مخوان
  • مشکل آن باشد که حل گردد در او فکر جهان
    مشکلي کز فکر حل آن شود مشکل مخوان
  • پرتو خورشيد را در دام روزن مي کشد
    هر که صائب دل نهد بر اعتبار اين جهان
  • خم چه پروا دارد از جوش شراب لاله رنگ؟
    چرخ از جا در نمي آيد ز غوغاي جهان
  • سرخ رويي در شراب نارس اين نشأه نيست
    مي کند دل را سيه چون لاله صهباي جهان
  • زود بر هم مي خورد هنگامه حسن و عشق را
    گر نباشد پرده شرم و حجابي در ميان
  • برنمي آرد نفس نشمرده چون صبح از جگر
    هر که مي داند بود پاي حسابي در ميان
  • از سبب مگذر که پر گوهر نمي گردد صدف
    از کرم تا پاي نگذارد سحابي در ميان
  • پوست زندان است بر هر کس که دارد جوهري
    تيغ جوهردار دارد پيچ و تابي در ميان
  • در حريم بيضه چون عيسي شود گويا ز مهد
    نيست حاجت طوطي ما را به تلقين سخن
  • بسترش خار است صائب تا بود در کان گهر
    نيست جز سنگ ملامت رزق پاکان از وطن
  • مي کند بي پرده عيبش را به آواز بلند
    هر که در گوش گران آهسته مي گويد سخن
  • مي توان پرهيز کرد از دشمنان خارجي
    واي بر آن کس که گرگ او بود در پيرهن
  • آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
    مي تواند کار عالم را به ابرو ساختن
  • رو به هر جانب که آرد در حصار آهن است
    هر که را باشد سلاحي چون سپر انداختن
  • قطره را گوهر، گهر را بحر عمان کردن است
    سر چو شبنم در ره خورشيد تابان باختن
  • خون رحمت در دل ابر بهار آرد به جوش
    بر اميد نسيه نقد خود چو دهقان باختن
  • دارم اين يک چشمه کار از پير کنعان يادگار
    چشم را از گريه در راه عزيزان باختن
  • در ميان دلبران از چشم پر کار تو ماند
    دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن
  • از زمين عيسي به چرخ از راه خودسازي رسيد
    چند باشي در مقام قصر و ايوان ساختن؟
  • چشم اگر داري که در چشم جهان شيرين شوي
    چون گهر بايد به تلخ و شور عمان ساختن
  • خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گير
    هر که بتواند پناه از بي پناهي ساختن
  • در تلاش نام نتوان چون عقيق ساده لوح
    با دل پر خون به ننگ رو سياهي ساختن
  • بستر و بالين ز خشت و خاک کن در زندگي
    عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهي ساختن
  • خنده اي بر روي من کن در زمان زندگي
    اين که بعد از مرگ روحم شاد خواهي ساختن
  • نيست در آتش پرستي ها مرانسبت به شمع
    بر ندارم من به کشتن سر ز پاي سوختن
  • شب نمي سازد به چشمش روز روشن را سياه
    هر که را در دل بود نور و ضياي سوختن
  • سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
    باز کن آغوش رغبت در هواي سوختن
  • هر سيه رويي که کوشش مي کند در جمع مال
    جمع چون هندو کند هيزم براي سوختن
  • خيمه بيرون زن ز هستي، تا تواني چون حباب
    در ته يک پيرهن با بحر صحبت داشتن
  • مي کند دل را چو سرو آزاد از دلبستگي
    چشم پيش پا چو نرگس در گلستان داشتن
  • خاک بر لب مال اينجا، تا تواني چون مسيح
    دست در يک کاسه با خورشيد تابان داشتن
  • ز اشتياق خويش در يک جا نمي گيرد قرار
    اي خوشا حسني که خود باشد سپند خويشتن
  • لب نگه دار از لب ساغر که نادم مي شود
    هر که اندازد در آب تلخ، قند خويشتن
  • مي کند در هر نگاهي روي شرم آلود او
    از عرق ايجاد چندين ديده بان از خويشتن