167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • بر کوه و دشت جلوه من جاي تنگ داشت
    چون سيل در محيط تو بي دست و پا شدم
  • تا کي چو سرو دست توان داشت در بغل؟
    از بي بري به خار گلشن گران شدم
  • آن کعبه را که مي طلبيدم به صد نياز
    در پيش چشم بود چو بي جستجو شدم
  • غافل که غوطه در جگر خاک مي زند
    آن ساده دل که گرد ز رخ مي فشاندم
  • در کام شير مانده ام از دعوي خودي
    خضر من است هر که ز خود مي رهاندم
  • از چشم و دل مپرس که در اولين نگاه
    شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم
  • چون موج در ميان ز کنارم کشد محيط
    هر چند خويش را به کنار از ميان کشم
  • از بوسه غير دلزده گرديده است و من
    در فکر اين که چون زلب او سخن کشم
  • مژگان صفت به ديده خود جاي مي دهم
    از پاي هر که در ره او خار مي کشم
  • آورده ام ز هر دو جهان روي خود به دل
    در نقطه سير گردش پرگار مي کنم
  • سنگين کند ز گوش گران بار درد من
    در پيش هر که درد دل آغاز مي کنم
  • بر هر زمين که مي رسم، از پيچ و تاب خويش
    دامي ز شوق صيد تو در خاک مي کنم
  • در باغ بي تو هر قدح خون که مي خورم
    دست و دهن به دامن گل پاک مي کنم
  • در کام بي نيازي من آب و خون يکي است
    نفي خزف ز پاکي گوهر نمي کنم
  • چندان که در بساط جهان مي کنم نظر
    جز سنگ و شيشه نيست دو دل مهربان هم
  • هر چند خون شود به مقامي نمي رسد
    اين شيشه ها که در ره دل ما شکسته ايم
  • گر دست ما تهي است ز سيم و زر نثار
    از چهره آستان تو در زر گرفته ايم
  • از پيچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
    چون رشته جاي در دل گوهر گرفته ايم
  • از زندگي است يک دو نفس در بساط ما
    چون صبح ما ز روز ازل پير زاده ايم
  • ابروي قبله در گره سبحه گم شده است
    تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ايم
  • صلح از فلک به ديده بيدار کرده ايم
    رو در صفا و پشت به زنگار کرده ايم
  • زيبا و زشت در نظر ما يکي شده است
    تا خويش را چو آينه هموار کرده ايم
  • ما رنگ گل ز بوي گل ادراک کرده ايم
    سير بهار در خس و خاشاک کرده ايم
  • ما گل به دست خود ز نهالي نچيده ايم
    در دست ديگران گلي از دور ديده ايم
  • چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
    در يک پياله کرده و بر سر کشيده ايم
  • ما با خيال ساخته ايم از وصال دوست
    سر در حضور گل به ته پر کشيده ايم
  • در پرده دل است شب و روز عيش ما
    دايم چو غنچه سر به ته پر کشيده ايم
  • هرگز ز پيش چشم چو مژگان نمي رود
    خاري که در ره تو ز پا بر کشيده ايم
  • خون همچو نافه در تن ما مشک مي شود
    تا دست خود ز نعمت الوان کشيده ايم
  • از ما مپرس حاصل مرگ و حيات را
    در زندگي به خواب و به مردن فسانه ايم
  • چون زلف هر که را که فتد کار در گره
    با دست خشک عقده گشا همچو شانه ايم
  • از گوشه اي که نيست در او ره خيال را
    ما فيض گوشه دهن يار مي بريم
  • در دست ما ز مال جهان نيست خرده اي
    دايم خبر به خانه ز بازار مي بريم
  • در دست و پا زدن گرو از موج مي بريم
    دانسته ايم اگر چه به ساحل نمي رسيم
  • خوني که بود در تن ما، سوخت چون نفس
    وز بخت بد هنوز به قاتل نمي رسيم
  • چون گل ز دامن تر ما آب مي چکد
    عمري است گر چه در ته دامان آتشيم
  • قانع ز گل نه ايم به بويي چو عندليب
    ما سرو را چو فاخته در زير پر کشيم
  • ظلم است هر چه در خم مي غير مي کنند
    جاي شراب را به فلاطون نمي دهيم
  • از ساده دلي ريشه کند در جگر خاک
    هر چند که چون نقش بر آب است حياتم
  • آه اين چه حجاب است که از شرم رخ تو
    در خانه خود روي به ديوار نشينم
  • در فکر گشاد دل من بس که فرو رفت
    افزود به دل عقده اي از عقده گشايم
  • اگر چه روي مرا داشت روزگار بر آتش
    چه خون که در دل آتش نکرد اشک کبابم
  • ز خشک مغزي ميناچه خون که در جگرم نيست
    خوش آن زمان که به ميناي غنچه بود گلابم
  • اميد هست که در حشر زرد روي نگردم
    چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
  • به من چگونه رسد پيچ و تاب موي در آتش؟
    که من ز موي ميان مشق پيچ و تاب گرفتم
  • به روي من در اميد هر که بست ز مردم
    من از گشايش توفيق فتح باب گرفتم
  • ز فکر صائب من کاينات مست و خرابند
    چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم
  • در زير تيغ دايم خون مي خورد ز خجلت
    هر کس به برگ سبزي شد شرمسار مردم
  • رازي که در دلم هست صائب ز طينت پاک
    چون آب مي توان خواند از صفحه جبينم
  • برق در جستن من گو نفس خويش مسوزان
    نه چنان رفته ام از خود که توان يافت سراغم