نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
چون شوم از تو برومند، که
در
عالم آب
شرم نگذاشت لبي تر ز زلال تو کنم
به کشيدن دل خود چون تهي از آه کنم؟
نيست
در
دست من اين رشته کوتاه کنم
مي کند گريه تراوش از دل من بي خواست
نيست
در
دست من اين رشته که کوتاه کنم
در
وطن شد به زر قلب برابر يوسف
به چه اميد برون من سر ازين چاه کنم؟
با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟
در
صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟
در
و ديوار به وحشت زدگان زندان است
ننهم روي خود از شهر به هامون چه کنم؟
آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
نروم
در
دهن شير چو مجنون چه کنم؟
حيف و صد حيف که
در
سينه بي حاصل من
نيست آهي که بساط دو جهان برچينم
با گل روي تو
در
پرده نظر مي بازيم
ما از آن آينه با آينه دان ساخته ايم
نيست
در
مصر غريبي ز عزيزان خبري
ما نه از بي پر و بالي به وطن ساخته ايم
ميل مرکز همه را نعل
در
آتش دارد
ما به ياد وطن خون ز وطن ساخته ايم
نقد جان
در
بغل از بهر نثار آمده ايم
همه جا رقص کنان همچو شرار آمده ايم
نقد جان چيست که
در
راه فنا نتوان باخت؟
ما درين کار به صد حرص شرار آمده ايم
چهره عيش
در
آيينه ما ننموده است
تا به اين خانه پر گرد و غبار آمده ايم
بي نيازي ز دل يار گدايي داريم
ما به اين
در
نه به اميد درم آمده ايم
خوشه اي چون مه نو قسمت ما خواهد شد
در
تمامي به سر خرمن ماه آمده ايم
اين که
در
جامه زهديم نه از دينداري است
که پي راهزني بر سر راه آمده ايم
درد و داغيم که جا
در
همه دلها داريم
درس عشقيم که محتاج به تکرار نه ايم
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کرديم
سفر آن بود که ما
در
قدم دل کرديم
تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان
در
دهن شير شديم
چه بود خرده جان پيش زر گل صائب
به که جان
در
قدم خار و خسي افشانيم
چند
در
پرده دل باده گلنار زنيم
اي خوش آن روز که مي بر سر بازار زنيم
بحر و کان
در
نظرش چشم ترست و لب خشک
حسن او را به چه سرمايه خريدار شويم
نيست چون سوخته اي تا دل ما صيد کند
به که پنهان چو شرر
در
جگر سنگ شويم
چو ماه نو به تمامي به هم شکن خود را
که
در
دو هفته کند بازت آفتاب تمام
در
آن چمن که تو از رخ نقاب برداري
نسيم دفتر گل را دهد به آب تمام
چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده ام
که دست
در
کمر زلف دلستان زده ام
چو رفته است مرا از خمار دست از کار
ازين چه سود که ميخانه
در
بغل دارم
چو چشم اگر چه به ظاهر دو دست من خالي است
هزار گوهر يکدانه
در
بغل دارم
معاشران همه
در
پاي خم ز دست شدند
منم که بر سر خود دست چون سبو شدم
به تيغ حادثه از جاي
در
نمي آيم
ز درد و داغ دل پينه بسته اي دارم
چه شعله بود که زد حرص
در
نهاد مرا
که دل خنک نشد از موي همچو کافورم
به حسن شوخ ندانم چه نسبت است مرا
که هيچ جا نه و
در
صد هزار جاست دلم
خوش آن که روز شب خود ز روي يار کنم
شبي به روز
در
آن زلف مشکبار کنم
خمار آن لب ميگون به مي نمي شکند
چه لازم است که خون
در
دل خمار کنم
اگر چه از سر زلفش بريده ام عمري است
هنوز
در
رگ جان پيچ و تاب مي بينم
چه لازم است که خود را سبک کنم چون کاه
چو رنگ جاذبه
در
کهربا نمي بينم
چه لازم است بر آيينه مشق بوسه کنم
چو نقش خويش
در
آن نقش پا نمي بينم
نه مي به جام و نه گل
در
کنار مي خواهم
تبسمي ز لب لعل يار مي خواهم
متاع هستي من هر چه هست باختني است
ز عشق دست و دلي
در
قمار مي خواهم
چو نيست يک دل بيدار
در
جهان صائب
همان به است که من نيز تن به خواب دهم
همان ز شرم کرم سرفکنده ايم چو بيد
چو نخل
در
عوض سنگ اگر چه بر داديم
چه نعمتي است که زاغ و زغن نمي دانند
که ما به کنج قفس
در
ميان گلزاريم
ازان جو شمع ز ما روشن است محفلها
که هر چه
در
دل ما هست بر زبان داريم
چو نيست يک دو نفس بيش عمر شبنم ما
همان به است که
در
کار آفتاب کنيم
در
زير بار من نبود دوش هيچ کس
دايم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
صيد زبون چه عذر تواند ز تيغ خو است؟
در
حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام
در
قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه اي که هست به عالم دويده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوي آتشي است
در
کام اهل دل ثمر نارسيده ام
در
عين وصل داغ جدايي چو لاله ام
خالي و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
صفحه قبل
1
...
3040
3041
3042
3043
3044
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن