167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • چون شوم از تو برومند، که در عالم آب
    شرم نگذاشت لبي تر ز زلال تو کنم
  • به کشيدن دل خود چون تهي از آه کنم؟
    نيست در دست من اين رشته کوتاه کنم
  • مي کند گريه تراوش از دل من بي خواست
    نيست در دست من اين رشته که کوتاه کنم
  • در وطن شد به زر قلب برابر يوسف
    به چه اميد برون من سر ازين چاه کنم؟
  • با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟
    در صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟
  • در و ديوار به وحشت زدگان زندان است
    ننهم روي خود از شهر به هامون چه کنم؟
  • آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
    نروم در دهن شير چو مجنون چه کنم؟
  • حيف و صد حيف که در سينه بي حاصل من
    نيست آهي که بساط دو جهان برچينم
  • با گل روي تو در پرده نظر مي بازيم
    ما از آن آينه با آينه دان ساخته ايم
  • نيست در مصر غريبي ز عزيزان خبري
    ما نه از بي پر و بالي به وطن ساخته ايم
  • ميل مرکز همه را نعل در آتش دارد
    ما به ياد وطن خون ز وطن ساخته ايم
  • نقد جان در بغل از بهر نثار آمده ايم
    همه جا رقص کنان همچو شرار آمده ايم
  • نقد جان چيست که در راه فنا نتوان باخت؟
    ما درين کار به صد حرص شرار آمده ايم
  • چهره عيش در آيينه ما ننموده است
    تا به اين خانه پر گرد و غبار آمده ايم
  • بي نيازي ز دل يار گدايي داريم
    ما به اين در نه به اميد درم آمده ايم
  • خوشه اي چون مه نو قسمت ما خواهد شد
    در تمامي به سر خرمن ماه آمده ايم
  • اين که در جامه زهديم نه از دينداري است
    که پي راهزني بر سر راه آمده ايم
  • درد و داغيم که جا در همه دلها داريم
    درس عشقيم که محتاج به تکرار نه ايم
  • جز غبار از سفر خاک چه حاصل کرديم
    سفر آن بود که ما در قدم دل کرديم
  • تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
    آخر از زخم زبان در دهن شير شديم
  • چه بود خرده جان پيش زر گل صائب
    به که جان در قدم خار و خسي افشانيم
  • چند در پرده دل باده گلنار زنيم
    اي خوش آن روز که مي بر سر بازار زنيم
  • بحر و کان در نظرش چشم ترست و لب خشک
    حسن او را به چه سرمايه خريدار شويم
  • نيست چون سوخته اي تا دل ما صيد کند
    به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شويم
  • چو ماه نو به تمامي به هم شکن خود را
    که در دو هفته کند بازت آفتاب تمام
  • در آن چمن که تو از رخ نقاب برداري
    نسيم دفتر گل را دهد به آب تمام
  • چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده ام
    که دست در کمر زلف دلستان زده ام
  • چو رفته است مرا از خمار دست از کار
    ازين چه سود که ميخانه در بغل دارم
  • چو چشم اگر چه به ظاهر دو دست من خالي است
    هزار گوهر يکدانه در بغل دارم
  • معاشران همه در پاي خم ز دست شدند
    منم که بر سر خود دست چون سبو شدم
  • به تيغ حادثه از جاي در نمي آيم
    ز درد و داغ دل پينه بسته اي دارم
  • چه شعله بود که زد حرص در نهاد مرا
    که دل خنک نشد از موي همچو کافورم
  • به حسن شوخ ندانم چه نسبت است مرا
    که هيچ جا نه و در صد هزار جاست دلم
  • خوش آن که روز شب خود ز روي يار کنم
    شبي به روز در آن زلف مشکبار کنم
  • خمار آن لب ميگون به مي نمي شکند
    چه لازم است که خون در دل خمار کنم
  • اگر چه از سر زلفش بريده ام عمري است
    هنوز در رگ جان پيچ و تاب مي بينم
  • چه لازم است که خود را سبک کنم چون کاه
    چو رنگ جاذبه در کهربا نمي بينم
  • چه لازم است بر آيينه مشق بوسه کنم
    چو نقش خويش در آن نقش پا نمي بينم
  • نه مي به جام و نه گل در کنار مي خواهم
    تبسمي ز لب لعل يار مي خواهم
  • متاع هستي من هر چه هست باختني است
    ز عشق دست و دلي در قمار مي خواهم
  • چو نيست يک دل بيدار در جهان صائب
    همان به است که من نيز تن به خواب دهم
  • همان ز شرم کرم سرفکنده ايم چو بيد
    چو نخل در عوض سنگ اگر چه بر داديم
  • چه نعمتي است که زاغ و زغن نمي دانند
    که ما به کنج قفس در ميان گلزاريم
  • ازان جو شمع ز ما روشن است محفلها
    که هر چه در دل ما هست بر زبان داريم
  • چو نيست يک دو نفس بيش عمر شبنم ما
    همان به است که در کار آفتاب کنيم
  • در زير بار من نبود دوش هيچ کس
    دايم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
  • صيد زبون چه عذر تواند ز تيغ خو است؟
    در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام
  • در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
    هر کوچه اي که هست به عالم دويده ام
  • چون شمع اگر چه هر رگ من جوي آتشي است
    در کام اهل دل ثمر نارسيده ام
  • در عين وصل داغ جدايي چو لاله ام
    خالي و پر ز ماه چو آغوش هاله ام