167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • درين معموره وحشت فزا در هر کجا باشم
    بغير از گوشه دل، عضو بيرون رفته از جايم
  • ميان نغمه سنجان چمن آن عندليبم من
    که در ايام بي برگي ز بستان بر نمي آيم
  • از آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردم
    همان بيخود شوم هر گاه دست خويش مي بويم
  • ز شوخي هر نفس در عالم ديگر کني جولان
    ترا با بي پرو بالي من حيران کجا جويم؟
  • اگر چه از رگ گردن تويي نزديکتر با من
    ترا هر لحظه از جايي من سر در هوا جويم
  • اثر از گرم رفتاران درين عالم نمي ماند
    چه از پروانه در درياي آتش نقش پا جويم؟
  • اگر چه نور ايمان در فرنگستان نمي باشد
    از آن چشم سيه دل من نگاه آشنا مي جويم
  • هلاک من بود در جلوه مستانه ساقي
    به آب خضر دست از جان بي آرام مي شويم
  • زير يک پيرهنم در همه جا با يوسف
    من که زان يار گرامي به خبر ساخته ام
  • تا نظر از گل رخسار تو برداشته ام
    مژه دستي است که در پيش نظر داشته ام
  • بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام
    ديده ام روي تو، اگر آينه برداشته ام
  • روز و شب چون مژه در پيش نظر جلوه گرست
    نسخه اي کز خط مشکين تو بر داشته ام
  • چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟
    من که هر پر زدني دام دگر داشته ام
  • به که در جستن تنگ شکر صرف کنم
    پر و بالي که از آن تنگ شکر يافته ام
  • سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد
    مشت خاکي است که در ديده دنيا زده ام
  • غوطه در خون زده چون پنجه مرجان دستم
    بس که کف بر سر شوريده چو دريا زده ام
  • دست چون در کمر موج تهيدست زنم؟
    من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام
  • اين زمان در سفره قطره به جان مي لرزم
    من که صد مرتبه چون سيل به دريا زده ام
  • چون صدف کاسه در يوزه به نيسان نبرم
    به گره آب رخ خويش چو گوهر زده ام
  • غوطه ها در عرق خود زده ام چون گل صبح
    تا سرافراز به يک زخم نمايان شده ام
  • مژه در چشم ترم پنجه مرجان شده است
    تا نظر باز به آن سيب زنخدان شده ام
  • به زبان آمده صائب در و ديوار به من
    تا سخنگوي و سخنساز و سخندان شده ام
  • مي زدم جوش طرب در دل خم چون مي ناب
    به چه تقصير به پيمانه و مينا رفتم؟
  • ز آهن و سنگ چه سختي که نيامد پيشم
    در دل سوخته اي تا چو شرار افتادم
  • رخنه از آه در آن دل نتوانستم کرد
    من که صد غنچه پيکان به نفس وا کردم
  • هر قدر خون که به دلها طلب دنيا کرد
    من ز گرداندن رو در دل دنيا کردم
  • ابرا ين باديه در شوره زمين مي گردد
    حيف و صد حيف ز تخمي که پريشان کردم
  • ياد آن عهد که در بحر سفر مي کردم
    کمر سعي خود از موج خطر مي کردم
  • اي خوش آن عهد که در مصر وجود از مستي
    يوسفي بود به هر جاي نظر مي کردم
  • اين که عمرم همه در مرحله پيمايي رفت
    کاش يک بار هم از خويش سفر مي کردم
  • خرده اي را که ز جيب دگران مي جستم
    همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
  • عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
    مضطرب چون کف دريافت به سر دستارم
  • مي روم هر نفس از بيم گسستن به گداز
    گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
  • خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
    من درين ره به چه اميد قدم بردارم؟
  • گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
    پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
  • سود و سرمايه من از سفر عالم خاک
    کف خاکي است که در کوي تو بر سر دارم
  • هر که محروم شد تا از نان جوين مي داند
    که چون خون در جگر از نعمت الوان دارم
  • چند در سود و زيان عمر سر آيد، کو عشق
    تا ازين عالم پر سود و زيان برخيزم
  • من که از آب رخ خود چو گهر سيرابم
    در دل بحرم اگر بر لب ساحل باشم
  • گر چه در کنج قفس بال و پرم غنچه شده است
    مي کند سير گلستان دل بازيگوشم
  • منم آن جور وطن ديده که از ذوق سفر
    رو به ديوار و در خانه زين مي مالم
  • جوهر خط که در آن آينه رو پنهان است
    زره زير قبايي است که من مي دانم
  • همتي کز دو جهان است دست فشان مي گذرد
    در زخم زلف دوتايي است که من مي دانم
  • در ره عشق که بال و پر او عرياني است
    راهزن راهنمايي است که من مي دانم
  • در خرابي است دو صد گنج سعادت مدفون
    جغد را فر همايي است که من مي دانم
  • نعل من پيش محيط است در آتش چون سيل
    تا به دريا نرسم ناله و فرياد زنم
  • در نهانخانه غيب است کليد دل من
    اين نه چشم است که برهم نهم و باز کنم
  • آرزويي که گره در دل گستاخ من است
    ادب اين است که با تيغ و کفن عرض کنم
  • چون سر زلف اميد من ناکام اين است
    که شبي روز در آغوش و کنار تو کنم
  • بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
    به چه سرمايه تمناي وصال تو کنم؟