نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
درين معموره وحشت فزا
در
هر کجا باشم
بغير از گوشه دل، عضو بيرون رفته از جايم
ميان نغمه سنجان چمن آن عندليبم من
که
در
ايام بي برگي ز بستان بر نمي آيم
از آن ساغر که
در
آغازش عشق از دست او خوردم
همان بيخود شوم هر گاه دست خويش مي بويم
ز شوخي هر نفس
در
عالم ديگر کني جولان
ترا با بي پرو بالي من حيران کجا جويم؟
اگر چه از رگ گردن تويي نزديکتر با من
ترا هر لحظه از جايي من سر
در
هوا جويم
اثر از گرم رفتاران درين عالم نمي ماند
چه از پروانه
در
درياي آتش نقش پا جويم؟
اگر چه نور ايمان
در
فرنگستان نمي باشد
از آن چشم سيه دل من نگاه آشنا مي جويم
هلاک من بود
در
جلوه مستانه ساقي
به آب خضر دست از جان بي آرام مي شويم
زير يک پيرهنم
در
همه جا با يوسف
من که زان يار گرامي به خبر ساخته ام
تا نظر از گل رخسار تو برداشته ام
مژه دستي است که
در
پيش نظر داشته ام
بس که رخسار تو
در
مد نظر داشته ام
ديده ام روي تو، اگر آينه برداشته ام
روز و شب چون مژه
در
پيش نظر جلوه گرست
نسخه اي کز خط مشکين تو بر داشته ام
چون زنم بال به هم
در
صف فارغبالان؟
من که هر پر زدني دام دگر داشته ام
به که
در
جستن تنگ شکر صرف کنم
پر و بالي که از آن تنگ شکر يافته ام
سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد
مشت خاکي است که
در
ديده دنيا زده ام
غوطه
در
خون زده چون پنجه مرجان دستم
بس که کف بر سر شوريده چو دريا زده ام
دست چون
در
کمر موج تهيدست زنم؟
من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام
اين زمان
در
سفره قطره به جان مي لرزم
من که صد مرتبه چون سيل به دريا زده ام
چون صدف کاسه
در
يوزه به نيسان نبرم
به گره آب رخ خويش چو گوهر زده ام
غوطه ها
در
عرق خود زده ام چون گل صبح
تا سرافراز به يک زخم نمايان شده ام
مژه
در
چشم ترم پنجه مرجان شده است
تا نظر باز به آن سيب زنخدان شده ام
به زبان آمده صائب
در
و ديوار به من
تا سخنگوي و سخنساز و سخندان شده ام
مي زدم جوش طرب
در
دل خم چون مي ناب
به چه تقصير به پيمانه و مينا رفتم؟
ز آهن و سنگ چه سختي که نيامد پيشم
در
دل سوخته اي تا چو شرار افتادم
رخنه از آه
در
آن دل نتوانستم کرد
من که صد غنچه پيکان به نفس وا کردم
هر قدر خون که به دلها طلب دنيا کرد
من ز گرداندن رو
در
دل دنيا کردم
ابرا ين باديه
در
شوره زمين مي گردد
حيف و صد حيف ز تخمي که پريشان کردم
ياد آن عهد که
در
بحر سفر مي کردم
کمر سعي خود از موج خطر مي کردم
اي خوش آن عهد که
در
مصر وجود از مستي
يوسفي بود به هر جاي نظر مي کردم
اين که عمرم همه
در
مرحله پيمايي رفت
کاش يک بار هم از خويش سفر مي کردم
خرده اي را که ز جيب دگران مي جستم
همه
در
نقطه من بود چو پرگار شدم
عشق از آن جوش که
در
مغز من انداخت، هنوز
مضطرب چون کف دريافت به سر دستارم
مي روم هر نفس از بيم گسستن به گداز
گر چه چون رشته وطن
در
دل گوهر دارم
خار راه تو کند
در
دل گل خون از ناز
من درين ره به چه اميد قدم بردارم؟
گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
پنجه
در
پنجه آن زلف معنبر دارم
سود و سرمايه من از سفر عالم خاک
کف خاکي است که
در
کوي تو بر سر دارم
هر که محروم شد تا از نان جوين مي داند
که چون خون
در
جگر از نعمت الوان دارم
چند
در
سود و زيان عمر سر آيد، کو عشق
تا ازين عالم پر سود و زيان برخيزم
من که از آب رخ خود چو گهر سيرابم
در
دل بحرم اگر بر لب ساحل باشم
گر چه
در
کنج قفس بال و پرم غنچه شده است
مي کند سير گلستان دل بازيگوشم
منم آن جور وطن ديده که از ذوق سفر
رو به ديوار و
در
خانه زين مي مالم
جوهر خط که
در
آن آينه رو پنهان است
زره زير قبايي است که من مي دانم
همتي کز دو جهان است دست فشان مي گذرد
در
زخم زلف دوتايي است که من مي دانم
در
ره عشق که بال و پر او عرياني است
راهزن راهنمايي است که من مي دانم
در
خرابي است دو صد گنج سعادت مدفون
جغد را فر همايي است که من مي دانم
نعل من پيش محيط است
در
آتش چون سيل
تا به دريا نرسم ناله و فرياد زنم
در
نهانخانه غيب است کليد دل من
اين نه چشم است که برهم نهم و باز کنم
آرزويي که گره
در
دل گستاخ من است
ادب اين است که با تيغ و کفن عرض کنم
چون سر زلف اميد من ناکام اين است
که شبي روز
در
آغوش و کنار تو کنم
بحر و کان
در
نظرت چشم ترست و لب خشک
به چه سرمايه تمناي وصال تو کنم؟
صفحه قبل
1
...
3039
3040
3041
3042
3043
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن