167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
    من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
  • نيم ثابت قدم در کفر و ايمان از دو رنگيها
    گهي بيت الحرام خويش و گه بتخانه خويشم
  • ز بار دل سبک سازم اگر دوش دو عالم را
    همان در زير بار همت مردانه خويشم
  • چو خون شد مشک ممکن نيست ديگر بار خون گردد
    عبث در فکر اصلاح دل ديوانه خويشم
  • ز عشق است اين که دارم در نظرها شوکت گردون
    چو اين تيغ از کفم بيرون رود يک قبضه خاکم
  • ز خشکي گر چه ني در ناخن من مي کند سودا
    تهي پايي چو آيد بر سر من خار نمناکم
  • دل آسوده اي داري مپرس از صبر و آرامم
    نگين را در فلاخن مي نهد بيتابي نامم
  • ز بس زهر شکايت خوردم و بر لب نياوردم
    به سبزي مي زند تيغ زبان چون پسته در کامم
  • در آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب
    نمي دانم کجا خواهد کشيد آخر سرانجامم
  • مرا دلگرمي صياد دارد در قفس صائب
    نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم
  • به گردخوان مردم چون مگس ناخوانده چون گردم؟
    که من در خانه خود از حيا ناخوانده مهمانم
  • اگر با نو بهاران در ته يک پيرهن باشم
    برآرد چون گل رعنا خزان سر از گريبانم
  • فلک را مي کشد چون قمريان در حلقه فرمان
    به گيسوي مسلسل سر و دلجويي که من دانم
  • کند هم سير با تخت سليمان در جهانگردي
    ز شوخي شيشه دل را پريرويي که من دانم
  • به زودي حلقه بيرون در سازد سويدا را
    ز حسن دلپذير آن خال هندويي که من دانم
  • اگر در پرده شرم و حيا رويش نهان گردد
    به فکر دور گردان مي فتد بويي که من دانم
  • به فکر عندليب بينواي ما کجا افتد؟
    که گل از غنچه خسبان است در کويي که من دانم
  • مشو نوميد اگر يک چند خون در دل کند چشمش
    که خون را مشک مي گرداند آهويي که من دانم
  • ز رخسار که گل را در جگر خارست مي دانم
    نسيم صبح از بوي که بيمارست مي دانم
  • ز مستي گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
    ولي در صيد دل بسيار هشيارست مي دانم
  • نمي دانم چها در بار دارد جلوه يوسف
    به صد جان گر خرد مفت خريدارست مي دانم
  • به رنگ تازه اي در هر دهن ناليدن بلبل
    ز رنگ آميزي آن حسن بيرنگ است مي دانم
  • بغير از زير بار عشق در زير فلک هر کس
    که زير بار ديگر مي رود، حمال مي دانم
  • ندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندي
    اگر ادبار رود آرد به من، اقبال مي دانم
  • چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
    به خود يک غنچه را در بوستان يکدل نمي دانم
  • سپندي را به تعليم دل من نامزد گردان
    که آداب نشست و برخاست در محفل نمي دانم!
  • به خون زخم مي جوشم، به روي داغ مي غلطم
    نه بيدردم که در بستر گل و ريحان برافشانم
  • چو بر مي گردد از آب روان نيکي، همان بهتر
    که در سرچشمه شمشير نقد جان برافشانم
  • من آن ديوانه ام کز شور من عالم به وجد آيد
    سر زنجير اگر در گوشه زندان برافشانم
  • ز بس کز دل غبار آلود مي آيد حديث من
    دو عالم گم شود در گرد اگر ديوان برافشانم
  • در آتش مي گذارد حسن نعل پاک چشمان را
    که از خورشيد چون سيماب بي لنگر شود شبنم
  • در آن گلشن که از مي چهره را چون گل برافروزي
    به روي آتشين لاله خاکستر شود شبنم
  • تن آساني دل بيدار را غافل نمي سازد
    کجا در خواب ناز از نرمي بستر شود شبنم
  • مده از دست صائب دامن مژگان خونين را
    که در گلزارها محرم ز چشم تر شود شبنم
  • مرا تهديد فردا مي دهد واعظ، نمي داند
    که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بينم
  • دلم از خار خار رشک، خار پيرهن گردد
    ترا با برگ گل گر در ته يک پيرهن بينم
  • خوش آن روزي که صائب از نهالش کام برگيرم
    ترنج نيک بختي در کف از سيب ذقن بينم
  • نمي گردد حجاب بينش من پرده ظاهر
    که در سر هر چه هر کس دارد از دستار مي بينم
  • فريب دانه نتواند مرا در دام آوردن
    که از آغاز هر کار آخر آن کار مي بينم
  • مگر از دور گرد محمل ليلي نمايان شد؟
    که از مجنون اثر در دامن صحرا نمي بينم
  • فرامش وعده من گر نه مکري در نظر دارد
    چرا امروز ذوق از وعده فردا نمي بينم؟
  • من و دامان شب، کامروز در آفاق داماني
    که داد من دهد، جز دامن شبها نمي بينم
  • ز رنگ آميزي شرم و حيا در هر نگاهي من
    هزاران رنگ گل زان آتشين رخسار مي چينم
  • به من تکليف آب زندگي کردن، بود کشتن
    ترا اي خضر در قيد جهان جاويد مي خواهم
  • به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شيشه مي خيزد
    دل ديوانه را در کوچه و بازار مي خواهم
  • چو زلف چنگ چون در دامن مطرب نياويزم؟
    کمند عشرت رم کرده را از ساز مي خواهم
  • در آن مجلس که نبود روي گرمي، پاي نگذارم
    سپندم، از حرير شعله پاي انداز مي خواهم
  • ز صد رهرو به پيمودن يکي منزل نمي يابد
    من از منزل نشان در راه ناپيموده مي خواهم
  • ز گلزاري که چون باد صبا صد پرده در دارد
    من از مشکل پسندي غنچه نگشوده مي خواهم
  • نمي آيد ز من همراهي هر نو سفر صائب
    رفيقي پاي در راه طلب فرسوده مي خواهم