نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده
در
صحرا فراموشم
نيم ثابت قدم
در
کفر و ايمان از دو رنگيها
گهي بيت الحرام خويش و گه بتخانه خويشم
ز بار دل سبک سازم اگر دوش دو عالم را
همان
در
زير بار همت مردانه خويشم
چو خون شد مشک ممکن نيست ديگر بار خون گردد
عبث
در
فکر اصلاح دل ديوانه خويشم
ز عشق است اين که دارم
در
نظرها شوکت گردون
چو اين تيغ از کفم بيرون رود يک قبضه خاکم
ز خشکي گر چه ني
در
ناخن من مي کند سودا
تهي پايي چو آيد بر سر من خار نمناکم
دل آسوده اي داري مپرس از صبر و آرامم
نگين را
در
فلاخن مي نهد بيتابي نامم
ز بس زهر شکايت خوردم و بر لب نياوردم
به سبزي مي زند تيغ زبان چون پسته
در
کامم
در
آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب
نمي دانم کجا خواهد کشيد آخر سرانجامم
مرا دلگرمي صياد دارد
در
قفس صائب
نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرممم
به گردخوان مردم چون مگس ناخوانده چون گردم؟
که من
در
خانه خود از حيا ناخوانده مهمانم
اگر با نو بهاران
در
ته يک پيرهن باشم
برآرد چون گل رعنا خزان سر از گريبانم
فلک را مي کشد چون قمريان
در
حلقه فرمان
به گيسوي مسلسل سر و دلجويي که من دانم
کند هم سير با تخت سليمان
در
جهانگردي
ز شوخي شيشه دل را پريرويي که من دانم
به زودي حلقه بيرون
در
سازد سويدا را
ز حسن دلپذير آن خال هندويي که من دانم
اگر
در
پرده شرم و حيا رويش نهان گردد
به فکر دور گردان مي فتد بويي که من دانم
به فکر عندليب بينواي ما کجا افتد؟
که گل از غنچه خسبان است
در
کويي که من دانم
مشو نوميد اگر يک چند خون
در
دل کند چشمش
که خون را مشک مي گرداند آهويي که من دانم
ز رخسار که گل را
در
جگر خارست مي دانم
نسيم صبح از بوي که بيمارست مي دانم
ز مستي گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
ولي
در
صيد دل بسيار هشيارست مي دانم
نمي دانم چها
در
بار دارد جلوه يوسف
به صد جان گر خرد مفت خريدارست مي دانم
به رنگ تازه اي
در
هر دهن ناليدن بلبل
ز رنگ آميزي آن حسن بيرنگ است مي دانم
بغير از زير بار عشق
در
زير فلک هر کس
که زير بار ديگر مي رود، حمال مي دانم
ندارد فال بد راه سخن
در
بزم خرسندي
اگر ادبار رود آرد به من، اقبال مي دانم
چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
به خود يک غنچه را
در
بوستان يکدل نمي دانم
سپندي را به تعليم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و برخاست
در
محفل نمي دانم!
به خون زخم مي جوشم، به روي داغ مي غلطم
نه بيدردم که
در
بستر گل و ريحان برافشانم
چو بر مي گردد از آب روان نيکي، همان بهتر
که
در
سرچشمه شمشير نقد جان برافشانم
من آن ديوانه ام کز شور من عالم به وجد آيد
سر زنجير اگر
در
گوشه زندان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود مي آيد حديث من
دو عالم گم شود
در
گرد اگر ديوان برافشانم
در
آتش مي گذارد حسن نعل پاک چشمان را
که از خورشيد چون سيماب بي لنگر شود شبنم
در
آن گلشن که از مي چهره را چون گل برافروزي
به روي آتشين لاله خاکستر شود شبنم
تن آساني دل بيدار را غافل نمي سازد
کجا
در
خواب ناز از نرمي بستر شود شبنم
مده از دست صائب دامن مژگان خونين را
که
در
گلزارها محرم ز چشم تر شود شبنم
مرا تهديد فردا مي دهد واعظ، نمي داند
که من امروز
در
دوزخ ز چشم عاقبت بينم
دلم از خار خار رشک، خار پيرهن گردد
ترا با برگ گل گر
در
ته يک پيرهن بينم
خوش آن روزي که صائب از نهالش کام برگيرم
ترنج نيک بختي
در
کف از سيب ذقن بينم
نمي گردد حجاب بينش من پرده ظاهر
که
در
سر هر چه هر کس دارد از دستار مي بينم
فريب دانه نتواند مرا
در
دام آوردن
که از آغاز هر کار آخر آن کار مي بينم
مگر از دور گرد محمل ليلي نمايان شد؟
که از مجنون اثر
در
دامن صحرا نمي بينم
فرامش وعده من گر نه مکري
در
نظر دارد
چرا امروز ذوق از وعده فردا نمي بينم؟
من و دامان شب، کامروز
در
آفاق داماني
که داد من دهد، جز دامن شبها نمي بينم
ز رنگ آميزي شرم و حيا
در
هر نگاهي من
هزاران رنگ گل زان آتشين رخسار مي چينم
به من تکليف آب زندگي کردن، بود کشتن
ترا اي خضر
در
قيد جهان جاويد مي خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شيشه مي خيزد
دل ديوانه را
در
کوچه و بازار مي خواهم
چو زلف چنگ چون
در
دامن مطرب نياويزم؟
کمند عشرت رم کرده را از ساز مي خواهم
در
آن مجلس که نبود روي گرمي، پاي نگذارم
سپندم، از حرير شعله پاي انداز مي خواهم
ز صد رهرو به پيمودن يکي منزل نمي يابد
من از منزل نشان
در
راه ناپيموده مي خواهم
ز گلزاري که چون باد صبا صد پرده
در
دارد
من از مشکل پسندي غنچه نگشوده مي خواهم
نمي آيد ز من همراهي هر نو سفر صائب
رفيقي پاي
در
راه طلب فرسوده مي خواهم
صفحه قبل
1
...
3038
3039
3040
3041
3042
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن