167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نيست چون شبنم و بال دامن گل خون ما
    ما سر خود در کنار آفتاب افکنده ايم
  • خار اين صحرا به آب زندگي خود را رساند
    ما همان چون موج لنگر در سراب افکنده ايم
  • ما دل خود را ز غفلت در گناه افکنده ايم
    يوسف خود را ز بي چشمي به چاه افکنده ايم
  • در سخن استادگي از ما سبکساران مخواه
    چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ايم
  • در ميان ما و آتش مي شود صائب حجاب
    پرده شرمي که بر روي گناه افکنده ايم
  • ما به چشم کوته انديشان چنين آسوده ايم
    ورنه در هر کوچه اي پاي طلب فرسوده ايم
  • صرفه خود چون صدف در بستن لب ديده ايم
    ورنه ما چون موج، بر و بحر را پيموده ايم
  • لب به تبخال جگر در تشنگي تر کرده ايم
    پيش نيسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ايم
  • هرقدر احباب عيب از ما برون آورده اند
    در برابر ما ز غيرت بر هنر افزوده ايم
  • ديو را در شيشه سر بسته نتوان بند کرد
    ما چه از فکر سفر زير فلک آسوده ايم؟
  • گر چه آب زندگي از خامه ما مي چکد
    ما ز بخت تيره صائب در لباس دوده ايم
  • نفس غافل گير ما در انتظار فرصت است
    خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ايم
  • سيلي بي زنهار را در زير پل آرام نيست
    ما ز غفلت زير طاق آسمان آسوده ايم
  • در چراگاه جهان بر ما کسي را حکم نيست
    چون غزال وحشي از خواب شبان آسوده ايم
  • چون هما از روزي خود نيست ما را شکوه اي
    مغز را از چشم بد در استخوان پوشيده ايم
  • رود نيل از چهره ما گرد غربت مي برد
    گر دو روزي در غبار کاروان پوشيده ايم
  • گل ز شوخي مي گذارد در ميان با خار و خس
    خرده رازي که ما از باغبان پوشيده ايم
  • خاطري مجروح از تيغ زبان ما نشد
    ار چه ما چون بيد در زخم زبان پوشيده ايم؟
  • ما به روي تازه در گلزار عالم همچو سرو
    تنگدستي را ز چشم اين و آن پوشيده ايم
  • در چنين صبحي که جست از خواب سنگين کوه قاف
    پرده بر روي دل از خواب گران پوشيده ايم
  • بخت رو گردان شد از ما تا برآورديم تيغ
    فتح از ما بود در هرجا سپر انداختيم
  • رزق اگر دارد کليدي در کف دست دعاست
    بي سبب ما زور بر پاي طلب مي آوريم
  • با سپهر تلخ سيما خنده رو بر مي خوريم
    زهر اگر در جام ما ريزند شکر مي خوريم
  • نعمت الوان عالم را کند خون در جگر
    کاسه خوني که ما از دست دلبر مي خوريم
  • در تلافي ميوه شيرين به دامن مي دهيم
    همچو نخل پر ثمر سنگي که بر سر مي خوريم
  • صائب از فيض خموشي در دل درياي تلخ
    آب شيرين چون صدف از جام گوهر مي خوريم
  • ما ز حيرت در حريم وصل هجران مي کشيم
    دلو خود خالي برون از چاه کنعان مي کشيم
  • فکر رنگين است باغ دلگشاي اهل فکر
    چون غمي رو مي دهد سر در گريبان مي کشيم
  • نعمت آن باشد که چشمي نيست در دنبال او
    ما به نان خشک خود با ديده تر قانعيم
  • چشم ما پوشيده گرديده است از شرم حضور
    ورنه با گل در ته يک پيرهن چون شبنميم
  • دم زدن کفرست در جايي که عيسي ناطق است
    حق به دست ماست گر خاموش همچون مريميم
  • در ته يک پيرهن چون بوي گل با برگ گل
    هم زيکديگر جدا افتاده و هم با هميم
  • راز پنهاني که دارم در دل روشن چو آب
    بي تامل مي توان خواند از خط پيشانيم
  • در چنين وقتي که مي بايد گزيدن دست و لب
    از خجالت مهر لب گرديده بي دندانيم
  • بزم گل بازي فرو چينيم در گلزار قدس
    ثابت و سيار را چون گل به يکديگر زنيم
  • در بساط آفرينش هر چه درد و داغ هست
    دسته بنديم و به رغبت همچو گل برسر زنيم
  • نيست شوري در نمکدان بزم هستي را مگر
    داغ خود را خوش نمک از شورش محشر کنيم
  • قدر در اشک را مژگان چه مي داند که چيست
    رشته جان را امانت دار اين گوهر کنيم
  • همچو مژگان روز و شب در پيش چشم استاده است
    از خيالش خويش را چندان که غافل مي کنيم
  • داغ عشقي را که در صد پرده مي بايد نهان
    لاله دامان دشت و شمع محفل مي کنيم
  • کي به دست سنبل فردوس دل خواهيم داد
    ما که در سوداي زلف يار دل دل مي کنيم
  • هر که دست رد نهد بر سينه افکار ما
    از دعا در کار او تيغ دو دستي مي کنيم
  • قطره چون در موج بهر آويخت دريا مي شود
    جان زار خويش را پيوند مويي مي کنيم
  • هر سر خاري به خون ما کشد تيغ از نيام
    ما چه فارغبال در دامان صحرا مي رويم
  • گر چه ما راه طلب را پاي در گل مي رويم
    پيشتر از برق رفتاران به منزل مي رويم
  • گر چه مي دانيم گوهر نيست در بحر سراب
    همچنان ما از پي دنياي باطل مي رويم
  • زخم خاري صيد ما را مي کشد در خاک و خون
    بي سبب تصديع دست و تيغ قاتل مي دهيم
  • بحر اگر چون پنجه مرجان بود در دست ها
    چون جواب تلخ بي منت به سايل مي دهيم
  • پس از عمري که از نيسان گرفتم قطره آبي
    گره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبم
  • چنان از موج رحمت دامن اين بحر خالي شد
    که جوهر در جبين خنجر قاتل نمي بابم