نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
عندليبي را دهن پر زر نکردم
در
بهار
عاقبت چون گل به کوري خرج آتش شد زرم
من که بودم از سبک مغزان دريا چون حباب
از گراني غوطه زد
در
کاسه زانو سرم
گرچه مي دارم به سيلي سرخ روي خويش را
مي شود چون لاله خون مرده مي
در
ساغرم
نيست امروز از جنون اين شور و غوغا بر سرم
در
حريم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
ريزش ابر آورد
در
خنده ما را همچو برق
صحبت ما مي شود از گريه مستانه گرم
من که عالمگير مي گردم ز طوفان چون تنور
در
دهانم خاک اگر نان تن آساني خورم
مي کنم
در
کار ساحل اين کهن تابوت را
تا به کي سيلي درين درياي طوفاني خورم
نعل هرکس را که شوق کعبه
در
آتش گذاشت
جاي چون مژگان دهد خارمغيلان را به چشم
سرو سيم اندام من تا
در
گلستان جلوه کرد
شاخ گل شد ميل آتش عندليبان را به چشم
از شکر خند تو مي ريزد نمک
در
چشم خواب
گر چه صبح نوبهاران خواب مي آرد به چشم
صرف گردد باده ممزوج
در
پيمانه ات
بس که رخسارت قدح را آب مي آرد به چشم
بس که خوار وزار شد
در
روزگار حسن تو
ديدن خورشيد تابان آب مي آرد به چشم
بس که شد
در
روزگار حسن او خورشيد خوار
اشک گرم از ديدنش بي اختيار آيد به چشم
در
سر کويي که خورشيد ست يک خونين جگر
نيست ممکن صائب بي اعتبار آيد به چشم
سرو چون با آن قد استاده مي آيد به چشم
سايه
در
زير پا افتاده مي آيد به چشم
ديده هر کس که حيوان نيست
در
بحر وجود
کشتي از دست لنگر داده مي آيد به چشم
باده خون دل بود
در
ديده غم ديدگان
بيغمان را خون دل چون باده مي آيد به چشم
بس که گردون سيه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش
در
نگشاده مي آيد به چشم
عزم صادق بي نيازست از دليل ورهنما
سيل را
در
قطع ره کي جاده مي آيد به چشم
صحبت من
در
نمي گيرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل
در
غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستي که اين آيينه را از گل کشم
من که ديدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک
در
چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
در
قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسي
مي ربايم قطره اي و سر به دريا مي کشم
در
پناه اهل عزلت مي گريزم چند گاه
پرده اي بر روي خود از بال عنقا مي کشم
مي زنم هر دم به دل نقش اميد تازه اي
خامه اي
در
دست دارم نقش عنقا مي کشم
ميخورد خون تيغ جوهر دار
در
بند نيام
از سواد شهر رخت خود به صحرا مي کشم
پرده از حسن عمل بر دامن تر مي کشم
چون صدف دامان تر
در
آب گوهر مي کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نيست
از حجاب خويشتن
در
وصل هجران مي کشم
عاقلان ديوار زندان رخنه مي سازند و من
نقش يوسف بر
در
و ديوار زندان مي کشم
تا چون موسي نور وحدت سرمه
در
چشمم کشيد
از عصاي خويش ناز نخل ايمن مي کشم
کشتي از بي لنگريها مي رود
در
زير بار
از سبک سنگي گراني چون فلاخن مي کشم
در
گلستاني که يک نخل خزان ديده است خضر
از رعونت برزمين چون سرو دامن مي کشم
در
تلافي سينه پيش برق مي سازم سپر
دانه اي چون مور اگر گاهي ز خرمن مي کشم
رخت ازين دنياي پر وحشت به يک سومي کشم
خويش را
در
گوشه آن چشم جادو مي کشم
عجز
در
کاري که نتوان پيش بردن قدرت است
من ز کار خويش دست از کارداني مي کشم
از دل چون سرمه خود ميل آهي مي کشم
خويش را
در
گوشه چشم سياهي مي کشم
خار ديوارم که از برگ و نوا بي طالعم
از ثبات خويش
در
نشو و نما بي طالعم
مي نمايم ره به خلق و مي خورم بر سر لگد
در
ميان رهبران چون نقش پا بي طالعم
چون سويدا اگرچه راهي هست
در
هر دل مرا
همچو تخم خال از نشو و نما بي طالعم
نيست چون طاوس از هر پر
در
آتش نعل من
جغد بي بال و پرم، از خودنمايي فارغم
آفتاب از لعل غافل نيست
در
زندان سنگ
از تلاش رزق با بي دست و پايي فارغم
حسن او
در
روزگار خط به حال خويش ماند
از خزان برگي نشد صائب ازين گلزار کم
چون صدف تا دست بر بالاي هم بنهاده ام
کاسه
در
آب گهر درعين دريا مي زنم
دست من گيراي گران تمکين که چون موج سراب
سالها شد قطره
در
دامان صحرا مي زنم
چند روزي از
در
ميخانه سروا مي زنم
پشت دستي بر قدح، سنگي به مينا مي زنم
چند
در
گرداب سرگردان بگردم چون حباب
مي کشم چون موج ميدان و به دريا مي زنم
من که جان بخشي چو خضر شيشه دارم
در
بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسيحا مي زنم
مي فتد هر روز
در
کارش شکست تازه اي
من ز سوداي سر زلفي که سر وا مي زنم
غوطه
در
خون مي زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت مي زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحي حلقه بر
در
مي زنم
صفحه قبل
1
...
3030
3031
3032
3033
3034
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن