167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • عندليبي را دهن پر زر نکردم در بهار
    عاقبت چون گل به کوري خرج آتش شد زرم
  • من که بودم از سبک مغزان دريا چون حباب
    از گراني غوطه زد در کاسه زانو سرم
  • گرچه مي دارم به سيلي سرخ روي خويش را
    مي شود چون لاله خون مرده مي در ساغرم
  • نيست امروز از جنون اين شور و غوغا بر سرم
    در حريم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
  • ريزش ابر آورد در خنده ما را همچو برق
    صحبت ما مي شود از گريه مستانه گرم
  • من که عالمگير مي گردم ز طوفان چون تنور
    در دهانم خاک اگر نان تن آساني خورم
  • مي کنم در کار ساحل اين کهن تابوت را
    تا به کي سيلي درين درياي طوفاني خورم
  • نعل هرکس را که شوق کعبه در آتش گذاشت
    جاي چون مژگان دهد خارمغيلان را به چشم
  • سرو سيم اندام من تا در گلستان جلوه کرد
    شاخ گل شد ميل آتش عندليبان را به چشم
  • از شکر خند تو مي ريزد نمک در چشم خواب
    گر چه صبح نوبهاران خواب مي آرد به چشم
  • صرف گردد باده ممزوج در پيمانه ات
    بس که رخسارت قدح را آب مي آرد به چشم
  • بس که خوار وزار شد در روزگار حسن تو
    ديدن خورشيد تابان آب مي آرد به چشم
  • بس که شد در روزگار حسن او خورشيد خوار
    اشک گرم از ديدنش بي اختيار آيد به چشم
  • در سر کويي که خورشيد ست يک خونين جگر
    نيست ممکن صائب بي اعتبار آيد به چشم
  • سرو چون با آن قد استاده مي آيد به چشم
    سايه در زير پا افتاده مي آيد به چشم
  • ديده هر کس که حيوان نيست در بحر وجود
    کشتي از دست لنگر داده مي آيد به چشم
  • باده خون دل بود در ديده غم ديدگان
    بيغمان را خون دل چون باده مي آيد به چشم
  • بس که گردون سيه دل تلخ رو افتاده است
    صبح خندانش در نگشاده مي آيد به چشم
  • عزم صادق بي نيازست از دليل ورهنما
    سيل را در قطع ره کي جاده مي آيد به چشم
  • صحبت من در نمي گيرد به کاهل مشربان
    هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
  • تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
    کو چنان دستي که اين آيينه را از گل کشم
  • من که ديدم بارها از رخنه دل کعبه را
    خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
  • در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسي
    مي ربايم قطره اي و سر به دريا مي کشم
  • در پناه اهل عزلت مي گريزم چند گاه
    پرده اي بر روي خود از بال عنقا مي کشم
  • مي زنم هر دم به دل نقش اميد تازه اي
    خامه اي در دست دارم نقش عنقا مي کشم
  • ميخورد خون تيغ جوهر دار در بند نيام
    از سواد شهر رخت خود به صحرا مي کشم
  • پرده از حسن عمل بر دامن تر مي کشم
    چون صدف دامان تر در آب گوهر مي کشم
  • دور باش حسن را با پاک چشمان کار نيست
    از حجاب خويشتن در وصل هجران مي کشم
  • عاقلان ديوار زندان رخنه مي سازند و من
    نقش يوسف بر در و ديوار زندان مي کشم
  • تا چون موسي نور وحدت سرمه در چشمم کشيد
    از عصاي خويش ناز نخل ايمن مي کشم
  • کشتي از بي لنگريها مي رود در زير بار
    از سبک سنگي گراني چون فلاخن مي کشم
  • در گلستاني که يک نخل خزان ديده است خضر
    از رعونت برزمين چون سرو دامن مي کشم
  • در تلافي سينه پيش برق مي سازم سپر
    دانه اي چون مور اگر گاهي ز خرمن مي کشم
  • رخت ازين دنياي پر وحشت به يک سومي کشم
    خويش را در گوشه آن چشم جادو مي کشم
  • عجز در کاري که نتوان پيش بردن قدرت است
    من ز کار خويش دست از کارداني مي کشم
  • از دل چون سرمه خود ميل آهي مي کشم
    خويش را در گوشه چشم سياهي مي کشم
  • خار ديوارم که از برگ و نوا بي طالعم
    از ثبات خويش در نشو و نما بي طالعم
  • مي نمايم ره به خلق و مي خورم بر سر لگد
    در ميان رهبران چون نقش پا بي طالعم
  • چون سويدا اگرچه راهي هست در هر دل مرا
    همچو تخم خال از نشو و نما بي طالعم
  • نيست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
    جغد بي بال و پرم، از خودنمايي فارغم
  • آفتاب از لعل غافل نيست در زندان سنگ
    از تلاش رزق با بي دست و پايي فارغم
  • حسن او در روزگار خط به حال خويش ماند
    از خزان برگي نشد صائب ازين گلزار کم
  • چون صدف تا دست بر بالاي هم بنهاده ام
    کاسه در آب گهر درعين دريا مي زنم
  • دست من گيراي گران تمکين که چون موج سراب
    سالها شد قطره در دامان صحرا مي زنم
  • چند روزي از در ميخانه سروا مي زنم
    پشت دستي بر قدح، سنگي به مينا مي زنم
  • چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
    مي کشم چون موج ميدان و به دريا مي زنم
  • من که جان بخشي چو خضر شيشه دارم در بغل
    خنده قهقه بر اعجاز مسيحا مي زنم
  • مي فتد هر روز در کارش شکست تازه اي
    من ز سوداي سر زلفي که سر وا مي زنم
  • غوطه در خون مي زنم از خارخار انتقام
    گل اگر بر دشمن خود از عداوت مي زنم
  • از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
    من همان از ساده لوحي حلقه بر در مي زنم