نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
نيست صائب غير آه نا اميدي خوشه اش
تخم اميدي که من
در
شوره زار افکنده ام
مدتي چون غنچه
در
خون جگر پيچيده ام
تا درين گلزار چون گل يک دهن خنديده ام
شعله بي مايه ام با خار و خس
در
دارو گير
خورده ام صد زخم تايک پيرهن باليده ام
تا چو مي صائب کلامم پخته و رنگين شده است
در
حريم سينه خم سالها جوشيده ام
مي کند
در
پيش پا ديدن نگاهم کوتهي
بس که از شرم غدار او نظر دزديده ام
سالها
در
پرده دل خون خود را خورده ام
تا درين گلزار چون گل يک دهن خنديده ام
کي پريشان مي کند خواب اجل صائب مرا
من که
در
بيداري اين خواب پريشان ديده ام
چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند
پاي پرخاري که
در
دامان تر پيچيده ام
پيش چشم من سواد شهر خون مرده اي است
نقش خود چون لاله
در
دامان صحرا ديده ام
تيغ اگر از آسمان بر فرق من باريده است
خار
در
چشمم اگر هرگز به بالا ديده ام
در
کنار گل چو شبنم خار دارم زير پا
روي گرمي تا ازان خورشيد سيما ديده ام
نشاه صهباي عشرت را نمي دانم که چيست
خوشه اي از دور
در
دست ثريا ديده ام
نيست صائب هيچ کس
در
خرده بيني همچو من
صد سواد اعظم از خال سويدا ديده ام
گر بگويم خواب شيرين تلخ بر مردم شود
آنقدر فيضي که من
در
پرده شب ديده ام
پاي لغز صد هزاران عاشق لب تشنه است
چاه سيميني که من
در
سيب غبغب ديده ام
چون به تلخي نگذرانم روزگار خويش را
من که نوش خلق را
در
نيش عقرب ديده ام
به که مهر خامشي بر لب زنم اظهار را
من که صائب قتل خود
در
عرض مطلب ديده ام
نيست چون شبنم مرا مانع کسي از قرب گل
از ادب من حلقه بيرون
در
گرديده ام
بيخودي چون غنچه
در
من دست و دل نگذاشته است
مي کند باد سحر گاهي گريبان پاره ام
پيشتر زان کز شفق رنگين شود جام هلال
کاسه
در
خون جگر مي زد دل خونخواره ام
زخم من
در
آرزوي مشک مي غلطد به خون
بهر نو خطان گريبان مي درد نظاره ام
چشم من صائب به روي نوخطان واکرده اند
ماه را کي
در
نظر مي آورد نظاره ام
غوطه
در
خون زد سپهر از ناخن انديشه ام
بيستون يک دانه ياقوت شد از تيشه ام
آن سبکدستم که چون
در
بيستون رو آورم
چون سپند از جاي خيزد پيش پاي تيشه ام
تا چه گلها سايه ام
در
دامن گردون کند
کوچه باغ خلد شد مغز زمين از ريشه ام
بر دلم صائب چو کوه قاف مي آيد گران
گر پري داخل شود
در
خلوت انديشه ام
چشم سوزن خيره گردد از صفاي خرقه ام
بخته چون انجم شود گم
در
ضياي خرقه ام
بس که گرديدم به گرد خويش صائب چون فلک
دانه دل نرم شد
در
آسياي خرقه ام
شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله ام
سبزه خوابيده
در
گلشن نماند از ناله ام
بس که باشد شکوه هاي آتشين
در
نامه ام
دود بر مي آرد از بال سمندر نامه ام
گرچه از خامي سيه گرديده يکسر نامه ام
مي کند
در
بحر رحمت کار عنبر نامه ام
راز با هر ساده لوحي
در
ميان نتوان نهاد
نيست چون پروانه مغرور جز پر نامه ام
از مروت نيست خون کردن دل احباب را
ورنه دارد شکوه ها
در
سينه مضمر نامه ام
آن سيه روزم خود که
در
ايام عمر خود نديد
نور را درخواب چشم روزن کاشانه ام
در
بناي صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تيغم که هر سنگي کند دندانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر
در
سنگ سيراب است دايم دانه ام
سيل
در
ويراني من بي گناه افتاده است
آب بر مي آورد چون چشم از خود خانه ام
در
مذاق من شراب تلخ آب زندگي است
شيشه چون خالي شد از مي پر شد پيمانه ام
گرچه از گنج گهر کردم جهان را بي نياز
نيست شمعي غير چشم جغد
در
ويرانه ام
در
نبندد چون کمان برروي مهمان خانه ام
مي ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام
از هواي خود شود پيوسته ويران خانه ام
مي کشد از رخنه ديوار و
در
خميازه ها
حرف مهر از دشمن خونخوار باور مي کنم
داغ دارد صبح را
در
ساده لوحي سينه ام
سبزه من مي کند نشو و نما
در
زير سنگ
نيست کوه غم گران بر خاطر بي کينه ام
من که از نظاره يوسف نمي رفتم ز جا
نوخطي ديدم که بازي کرد دل
در
سينه ام
صاف چون صبح است با عالم دل بي کينه ام
مي توان رو ديد از روشندلي
در
سينه ام
داشت چون طوطي نهان
در
زنگ خودبيني مرا
تا نظر بستم ز خود بي زنگ شد آيينه ام
زشت و زيبا وبلند و پست از روشندلي
در
نظر آيد به يک دندانه چون آيينه ام
مي پذيرم گرچه هر نقشي که مي آيد به چشم
در
برون کردن زدل مردانه چون آيينه ام
چرخ کاه کهنه اي مي داد پيش از من به باد
دانه من
در
آسياي آسمان انداختم
ناله بي پرده را
در
خلوت او راه نيست
ورنه اين نه پرده را از يک فغان مي سوختم
صفحه قبل
1
...
3028
3029
3030
3031
3032
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن