نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
خواب وقت فيض
در
محراب مي گيرد مرا
چون سگان
در
صبح دام خواب مي گيرد مرا
منت ايزد را که
در
انجام عمر آمد به دست
در
جواني گر ز کف دامان فرصت شد مرا
تخم اميدي که دل
در
سينه خرمن کرده بود
در
زمين شور دنيا جمله باطل شد مرا
پاي
در
دامان عزلت کش که چون موج سراب
زندگي پا
در
رکاب از خوش عناني شد مرا
نيستم مرغي که باشم بر دل صياد، بار
چشم دامي
در
کمين
در
هر گذر باشد مرا
گر ز دل بيرون دهم خاري که دارم
در
جگر
آشيان آماده
در
کنج قفس باشد مرا
مي کنم باد صبا را حلقه بيرون
در
راه اگر
در
زلف آن پيمان شکن باشد مرا
داده ام دل را به دست عشق
در
روز ازل
يوسف بي جرم
در
زندان نمي باشد مرا
نيست تا گل
در
نظر صائب چو بلبل خامشم
در
حضور گل ز شيون ياد مي آيد مرا
برگ عيش من
در
ايام خزان آماده است
تا به گل رفته است پا چون سرو
در
کويش مرا
پيش دريا نعل بي تابي مرا
در
آتش است
خار نتواند چو سيل آويخت
در
دامن مرا
بال من
در
گرد سر گرديدن گل ريخته است
از مروت نيست زين گلشن به
در
کردن مرا
آهم از دل تا به لب جولان کند
در
لاله زار
در
گلو از بس گره شد گريه خونين مرا
سبز مي شد حرف
در
منقار طوطي ز انفعال
در
نظر مي بود اگر آيينه رويي مرا
گر چه
در
ظاهر مرا پاي اقامت
در
گل است
سر به صحرا مي دهد چون وحشيان هويي مرا
نيست
در
دل خاکساران را تماشايي که نيست
آسمان
در
زير پا افتاده است اين پشته را
در
دل تنگ است فتح الباب ها عشاق را
خنده ها
در
پرده باشد غنچه نشکفته را
روي شرم آلود گل را باغبان
در
کار نيست
حاجب و دربان نمي بايد
در
نگشاده را
دارد از حکم روان ما را قضا
در
پيچ و تاب
اختياري نيست خاشاک
در
آب افتاده را
شبنم گلزار جنت
در
نمي آيد به چشم
گريه همچون شمع
در
دامان شب ها کرده را
سير و دور سبحه
در
محراب افزون مي شود
در
عبادت جمع چون سازم دل صد پاره را؟
در
رحم رزق مقدر يافت طفل بي زبان
همچنان دل مي تپد
در
سينه روزي خواره را
گر چه
در
ابر تنک خورشيد را نتوان نهفت
مي کنم از سادگي
در
خرقه پنهان شيشه را
سرو همت را برومندي بود
در
بر گريز
خنده مي ريزد ز لب
در
وقت احسان شيشه را
ديد تا
در
آتش تعجيل، نعل لاله را
مي کند
در
هفته اي گل خنده يکساله را
در
کهنسالي به لب مهر خموشي چون زنم؟
من که
در
گهواره زه کردم کمان ناله را
نيست صائب
در
ترازوي شعورش سنگ کم
هر که
در
يک پله دارد کعبه و بتخانه را
گنج را زين پيش
در
ويرانه مي کردم نهان
اين زمان
در
گنج پنهان مي کنم ويرانه را
حسن و عشق پاک را شرم و حيا
در
کار نيست
پيش مردم شمع
در
بر مي کشد پروانه را
شعله پا
در
رکاب شمع را آن رتبه نيست
نعل
در
آتش بود جاي دگر پروانه را
کلک صائب چون عصاي موسوي
در
رود نيل
رخنه ها
در
سينه پيدا مي کند آيينه را
در
دل و
در
ديده ما گر نگنجد دور نيست
عرض حسنش تنگ ميدان مي کند آيينه را
تا خط سبز تو آمد
در
کنار آيينه را
مي رود آب خضر
در
جويبار آيينه را
در
تماشاي جمال خويش بي تاب است حسن
مي گذارد گل ز شبنم
در
کنار آيينه را
غنچه تصوير وا شد، عقده دل وا نشد
در
چه ساعت کرد پيوند اين گره
در
تار ما؟
خانه ما
در
ره سيلاب اشک افتاده است
حيف از اوقاتي که گردد صرف
در
تعمير ما
گر چه ما را هست
در
ظاهر پر و بالي چو تير
هست
در
دست کمان سر رشته پرواز ما
پشت ما بر خاکساري، روي ما
در
بي کسي
واي بر آن کس که افتاده است
در
دنبال ما
نيست صائب جام عيش ما چو گل پا
در
رکاب
تا فلک گردان بود،
در
دور باشد جام ما
خون به صد رنگيني اظهار شکايت مي کند
نيست
در
ظاهر زبان گر
در
دهان زخم ما
گرد الماس و نمک، پر
در
پر هم بافته است
راه مرهم نيست
در
دارالامان زخم ما
دام
در
صيد دل ما بي گناه افتاده است
اين گره
در
کار خود از دانه مي يابيم ما
در
ره افتادگي از ما کسي
در
پيش نيست
نقش بر روي زمين هر گام مي بنديم ما
در
کف عشقيم عاجز، ورنه
در
ميدان رزم
شير مردان را به مژگان جبهه مي خاريم ما
موج دريا گر چه تردست است
در
حل حباب
در
گشاد عقده ها دست دگر داريم ما
در
بهار ما خزان ها چون حنا پوشيده است
گر چه
در
ظاهر بهار بي خزان داريم ما
نعل ما چون لاله
در
آتش بود جاي دگر
بر جگر داغ غريبي
در
وطن داريم ما
مي کند خون
در
دل آب روان بخش حيات
اين عقيقي کز صبوري
در
دهن داريم ما
هر که خود را جمع مي سازد همه عالم
در
اوست
بحر را
در
حقه گرداب مي جوييم ما
چون صدف
در
دامن ما نيست جز
در
يتيم
وقت ابري خوش که برمي خيزد از دامان ما
ميسر نيست خود را يافتن
در
شورش محشر
سري
در
جيب تنهايي بکش، خود را بياب اينجا
کيم من تا نپيچد فکر عشق او مرا
در
هم؟
که سيمرغ فلک سر
در
ته پر مي برد اينجا
سرت تا هست، تخم سجده اي
در
خاک کن صائب
که دارد سرفرازي ها
در
آن عالم، سجود اينجا
دگر با نوخطي دارد دل من
در
ميان سودا
که دارد
در
گره هر موي خطش يک جهان سودا
بهار خرمي
در
پوست دارد نخل بي برگش
به ظاهر گر چه افسرده است
در
فصل خزان سودا
توان
در
پرده شرم از عذار يار گل چيدن
که حسن باده گلرنگ
در
مينا شود پيدا
کند جان
در
تن ديوان حشر از معني رنگين
شهيد عشق او چون
در
صف محشر شود پيدا
سبکرو جاي خود وا مي کند
در
سنگ اگر باشد
چو آب افتاد
در
ره، جويباري مي شود پيدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم
در
ساغر
ولي از خوردنش
در
دل بهاري مي شود پيدا
سيه رويي ندارد راستي
در
پي، نظر واکن
که اين معني ز نقش راست باشد
در
نگين پيدا
فرو رفتيم عمري گر چه
در
دريا چو غواصان
نيامد گوهري
در
کف به جان بي نفس ما را
فغان کز پوچ مغزي چون جرس
در
وادي امکان
سر آمد عمر
در
فرياد بي فريادرس ما را
همين بس حاصل ما
در
خرابات از تهيدستي
که
در
هنگام مستي ها نمي گيرد عسس ما را
نفس دزديده، پا
در
خلوت وحشي خيالان نه
که هست از چشم آهو حلقه
در
خانه ما را
نمي دانم کدامين غنچه لب
در
پرده مي خندد
که شور صد قيامت
در
نمکدان است دلها را
فروغ گوهري
در
ديده من خواب مي سوزد
که مي ريزد نمک
در
پرده هاي خواب دريا را
فرو رو
در
وجود خويش صائب تا شود روشن
که قدرت
در
دل هر قطره مضمر کرد دريا را
عدالت کن که
در
عدل آنچه يک ساعت به دست آيد
ميسر نيست
در
هفتاد سال اهل عبادت را
يکي باشد غنا و فقر
در
ميزان اهل دل
تفاوت نيست
در
خشکي و دريا آب گوهر را
در
آغوش نگين دان نيست آرامش ز بي تابي
گهر
در
خانه زين ديده پنداري نشستن را
به خون غلطيدن من سنگ را
در
گريه مي آرد
مگر بندد حيا
در
کشتن من چشم قاتل را
ازان هر لحظه مجنون
در
بياباني کند جولان
که
در
هر جلوه ليلي مي دهد تغيير محمل را
ندانستم که خواهد رفت چندين خار
در
پايم
شکستم بي سبب
در
خرقه تن سوزن دل را
درين گلشن نباشد نعل
در
آتش چسان گل را؟
که دارد ياد، هر خاري
در
او صد کاروان گل را
مبين
در
سر فرازي هيچ خردي را به چشم کم
که جا
در
ديده خود مي دهد خورشيد شبنم را
شود محشور
در
سلک بخيلان
در
صف محشر
اگر شهرت ز احسان مطلب افتاده است حاتم را
(سبکروحي چو باد صبح
در
گلشن نمي آيد
که ريزد
در
قدم چون برگ گل صائب بيانم را (کذا))
نظر کن
در
ترازو داري آن خورشيد تابان را
اگر
در
پله ميزان نديدي ماه کنعان را
مکن
در
مد احسان کوتهي
در
روزگار خط
که نشتر مي کند خشکي رگ ابر بهاران را
در
آن فرصت که
در
ديوانگي ثابت قدم بودم
ز لنگر کشتيم بي بال و پر مي کرد طوفان را
معطر شد
در
و ديوار از افکار من صائب
اگر چه
در
صفاهان نيست بو، سيب صفاهان را
ز چشم شور زاهد جام
در
دستم نمکدان شد
سزاي آن که
در
مجلس دهد ره هوشياران را!
نهادي چون قدم
در
راه از دلبستگي بگذر
که مي گردد گره
در
رشته سنگ راه، سوزن را
مزن زنهار
در
کوي مغان لاف زبردستي
که زور مي حصاري مي کند
در
خم فلاطون را
حديث توبه را با ساده لوحان
در
ميان افکن
مکن
در
کار پي بر کردگان اين نعل وارون را
خرام بي خودي دست طمع
در
آستين دارد
مده
در
مجلس مي جلوه آن بالاي موزون را
هواي دامن صحراست ليلي را مگر
در
سر؟
که دل
در
سينه مي لرزد چو برگ بيد مجنون را
مرا
در
چرخ آورده است صائب طفل خودرايي
که از شوخي گذارد
در
فلاخن کوه تمکين را
ز قرب بوالهوس صد خار دارم
در
جگر صائب
چسان بلبل تواند ديد
در
گلزار گلچين را؟
همان
در
پيش چشمش گرد خجلت بر جبين دارد
اگر
در
سرمه خوابانند صد شب چشم آهو را
به افسون مي توانستم پري
در
شيشه کرد، اکنون
ميسر نيست آرم
در
خيال آن آشنا رو را
غنيمت دان
در
اينجا اين دو نعمت را، که
در
جنت
نخواهي يافت خط سبز و رنگ آفتابي را
مده
در
جوش گل چون لاله از کف ميگساري را
که نعل از برق
در
آتش بود ابر بهاري را
ندامت چون لبم را
در
ته دندان نفرسايد؟
چو گل
در
خنده کردم صرف، ايام جواني را
به اميدي که چون باد بهار از
در
درون آيي
چو گل
در
دست خود داريم نقد زندگاني را
ز پاس هيچ دل غافل مشو
در
عالم وحدت
که دارد
در
بغل هر غنچه اينجا گلستاني را
شود آسان دل از جان بر گرفتن
در
کهنسالي
که
در
فصل خزان، برگ از هوا گيرد جدايي را
کند ليلي چنين گر جلوه مستانه
در
صحرا
شود هر لاله بر مجنون من ميخانه
در
صحرا
نمي گرديد ياد شهر، مجنون مرا
در
دل
اگر مي داشتم از سنگ طفلان خانه
در
صحرا
چو مجنون
در
سرم تا بود شور عشق، مي آمد
صفير ني به گوشم نعره شيرانه
در
صحرا
صفحه قبل
1
...
301
302
303
304
305
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن