167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان شاه نعمت الله ولي

  • در دل من عشق او گنجي است در ويرانه اي
    گنج اگر خواهي بجو کنج دل ويران من
  • ديده ام آن جمال او در همه حسن دلبران
    در همه حسن دلبران ديده ام آن جمال او
  • در ميان با هر يکي و بر کنار از هر يکي
    عقل کل حيران و سرگردان شده در کوي او
  • دلم خلوت سراي تست غيري در نمي گنجد
    ندارم در همه عالم کسي ديگر به جاي تو
  • هواي تست در جانم هميشه از خدا خواهم
    چه خوش عمري که من دارم که هستم در هواي تو
  • هواي تست در جانم که مي دارد مرا زنده
    ندارم در همه عالم هوائي جز هواي تو
  • هر چه مي بينم بود در چشم من آئينه اي
    مي نمايد در نظر نقش خيال روي تو
  • جام و مي لطيفند اين جسم و جان که داريم
    در باطن آفتابيم در ظاهريم چون ماه
  • دل معمور آن باشد که خوش گنجي بود در وي
    وگر گنجي در او نبود بسي زو کنج ويران به
  • صورت و معني عالم جمع کرده در يکي
    و آن يکي در دو جهان سلطان و سرور ساخته
  • اسم اعظم نعمت الله را عطا کرده به من
    بنده اي را سيدي در بحر و در بر ساخته
  • تا خيال روي خوبش ديده ام در آينه
    روز و شب دارم ز عشقش در برابر آينه
  • اي در ميان جان ها از ما کنار تا کي
    مستان شراب نوشند ما در خمار تا کي
  • در خلوت دل تست ياري و يار غاري
    تو مي روي به هر در غافل ز يار تا کي
  • سيد بجست و جوي تو گردد بهر در روز و شب
    او در برون جوياي تو تو خود درون مخزني
  • درآ در گوشه ديده کناري گير از مردم
    که بر دست و کنار آنجا کنارش در ميان بيني
  • در اين خلوت سراي دل نگنجد غير او ديگر
    چو غيري نيست در عالم تو غيري را چه مي جوئي
  • وصف او گويد به جان شاه فلک در نيمروز
    مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
  • آفتاب از جسم و جان پاک او تا نور يافت
    پادشاهي مي کند در بحر و در بر آفتاب
  • در دو عالم چون يکي دارنده اشيا بود
    هر يکي در ذات خود يکتاي بي همتا بود
  • در شش جهت گشتم بسي در آرزوي روي او
    تا يک جهت گرديده ام آسوده از شش سو شدم
  • ظاهر شده در آدم ذات و صفتش با هم
    ذات و صفتش با هم ظاهر شده در آدم
  • حق تعالي وصف او فرمود در قرآن تمام
    هفت هيکل هر که خواند آيتي در شأن اوست
  • در هر چه نظر کنم توئي در نظرم
    وين طرفه که از تو من ترا مي نگرم
  • گزيده غزليات شهريار

  • در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
    عاشق نمي شوي که ببيني چه مي کشم
  • تا که در ديده من کون و مکان آينه گشت
    هم در آن آينه آن آينه رو مي بينم
  • در نمازند درختان و گل از باد وزان
    خم به سرچشمه و در کار وضو مي بينم
  • صبا به شوق در ايوان شهريار آمد
    که خيز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
  • گشود پير در خم و باغبان در باغ
    شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد
  • ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
    خانه گوئي به سرم ريخت چو اين قصه شنودم
  • آن که مي خواست برويم در دولت بگشايد
    با که گويم که در خانه به رويش نگشودم
  • به جاي آب روان نيستم دريغ که در جوي
    به سر بغلطم و در پيش راه باغ تو گيرم
  • تو با اغيار پيش چشم من مي در سبو کردي
    من از بيم شماتت گريه پنهان در گلو کردم
  • مشکل از گير تو جان در برم اي ناصح عاقل
    که تو در حلقه زنجير جنون گير نکردي
  • در بهاران چون ز دست نوجوانان جام گيرم
    چون خمار باده ام در سر کند غوغا جواني
  • در کار ما پروائي از طعن بدانديشان مکن
    پروانه گو در محفل اين شمع بي پروا بيا
  • در دياري که در او نيست کسي يار کسي
    کاش يارب که نيفتد به کسي کار کسي
  • منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
    سوخت در فصل گلم حسرت بي بال و پري
  • چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدي
    يک نظر در تو ببينم چو تو اين نامه بخواني
  • اي بسا شب به اميدي که زني حلقه به در
    ديده را حلقه صفت دوخته بر در کردم
  • اي سرشگ اينهمه لبريز شدن آن تو نيت
    آتشي بود در اين سينه که در جوش شدي
  • با سر نامه گشودم در گنجينه راز
    که هم از خواجه گشوده است در راز به من
  • در گلشن دل آب و هوائي است بهشتي
    گل باش و در اين آب و هوا نشو و نما کن
  • ديوان شيخ بهايي

  • مي کند زلفت منادي بر در دلها که من
    گوهر خورشيد در دامان شب گم کرده اي
  • چون منتظران به هر زماني صد بار
    جان بر در چشم آيد و دل بر در گوش
  • کشکول شيخ بهايي

  • من چو ايشان ام ولي در راه دين
    نه زنم نه مرد در دين آه از اين
  • قامتت راست چو تير است و عقابست تيري
    که زن دور و مرا در دل و در جان گذرد.
  • چون در ازل وجود يکي ثابت است و بس
    اين مبحث وجود و عدم در ميانه چيست
  • بندي آن چشم مخمورم که از مستي و ناز
    در ميان شهر در هر گوشه اي غوغاي اوست
  • افغان برآيد هر طرف کان مه خرامان در رسد
    کآو از بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد
  • لذت ديوانگي در سنگ طفلان خوردن است
    حيف از آن اوقات مجنون را که در هامون گذشت
  • چرا که هر بلائي در راه خرسندي ايشان مرا غنيمتي است و هر رنجي در ...
  • نيابي خار و خاشاکي در اين ره چون به فراشي
    کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
  • در حديث آمده است که: هر گاه هديه از در وارد شود، امانت داري از ...
  • تهيدستي، در ميهن خويش نيز بيگانه است. مال اما در غربت نيز گوئي ...
  • ... مردمان اين زمان در چه چيز با حيوانات متفاوت اند؟ گفت: در بيشي ...
  • شب دراز و دل جمع و پاسبان در خواب
    چه سجده ها که بر آن خاک در توان کردن
  • بي حجابانه درآ از در کاشانه ي ما
    که کسي نيست بجز درد تو در خانه ي ما
  • ابوعيناء را پرسيدند: در چه حالي؟ گفت: در آن دردم که مردم آرزومند ...
  • . . . يکي در روزگار کودکي، پرهيزگارتر از ايام پيري بود. و خود ...
  • در اشارات سخنان خوش زير، اشعاري به سر وحدت و ظهورش در مظاهر کثرت ...
  • زهجر و وصل تو در حيرتم چه چاره کنم
    نه در برابر چشمي نه غايب از نظري
  • کاروان رفت و تو در خواب و کمينگه در پيش
    وه که بس بيخبر از غلغل بانگ جرسي
  • در عشق تو حالتيش باشد که در آن
    هم با تو و هم بي تو قرارش نبود
  • اي خوش آن طالب ديدار که در راه طلب
    شوق در گوش دلش گفت که دلدار کجاست
  • در اين سنگ و در اين گل مرد فرهنگ
    نه گل بر گل نهد ني سنگ بر سنگ
  • تنم گداخته شد در عنا چو موم از فکر
    که آتش از چه فتاده است در دل فولاد
  • در دير پيش کافري دل در گرو مانده مرا
    زاهد من بيچاره را سوي مصلي مي برد
  • ما را نباشد در جهان غير از دل پرغصه اي
    در حيرتم زان بيخرد کو رشک بر ما مي برد
  • تو نام نيک حاصل کن در اين بازار اي زاهد
    که در کوئي که ما هستيم، نام نيک بدنامي است
  • در استيعاب آمده است که ام حبيبه همسر رسول خدا(ص) در خانه ي ...
  • نيست دل آن دل که در او داغ نيست
    لاله ي بي داغ در اين باغ نيست
  • قصد جان است طمع در لب جانان کردن
    تو مرا بين که در اين کار به جان مي کوشم
  • چنان ناچيز شو در خود که گر در آينه بيني
    نيابي عکس خود با آن که بزدائي فراوانش
  • ... را آمرزد که آنچه در کف دارد، رها کند و آنچه در دو فک دارد، ...
  • گلشن راز شبستري

  • هر آنچ آن هست بالقوه در اين دار
    به فعل آيد در آن عالم به يک بار
  • ديوان صائب

  • چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
    که مرغان اين سخن دارند با هم در گلستان ها
  • رنگ و بوي عاريت پا در رکاب رحلت است
    خارخاري در دل از گلزار مي ماند به جا
  • تا دم رفتن سبک از جا تواني خاستن
    مال را در در زندگي از خويش کن کم کم جدا
  • عشق هيهات است در خلوت شود غافل ز حسن
    نيست در زندان زليخا از مه کنعان جدا
  • قامت خم زندگي را مي کند پا در رکاب
    مي گذارد پل در آتش نعل اين سيلاب را
  • باغبان در بستن در سعي بي جا مي کند
    چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
  • در هواي کام دنيا مي فشاني جان چرا؟
    مي کني در راه بت صيد حرم قربان چرا؟
  • در ره دوري که مي بايد نفس در يوزه کرد
    عمر صرف پوچ گويي چون جرس کرد چرا
  • حسن هم در پرده ناموس مي ماند نهان
    مي کشد خورشيد اگر سر در گريبان صبح را
  • در ديار ما که کفر و دين ز يک سر رشته اند
    سبحه در آغوش گيرد رشته زنار را
  • جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزان
    در بهار آن کس که مي بندد در گلزار را
  • در غريبي کي فتند از جستجو روشندلان؟
    در سفر کردن به جز خود نيست منزل بحر را
  • گر چه مي سازند خود را ديگران در خانه جمع
    گم کند در خانه آيينه خودبين خويش را
  • تا در ايام خزان از زردرويي وارهي
    در بهار از خود بيفشان برگ و بار خويش را
  • اي که در چشم خود از يوسف فزوني در جمال
    از دو چشم خصم کن آيينه دار خويش را
  • در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من
    مي شود سوراخ ها در دل چو مجمر تيغ را
  • اي که پرسي چيست حال دل ترا در چنگ عشق
    گوي مومين چون بود در پيش چوگان برق را؟
  • تيشه اي در کار هستي مي کنم چون کوهکن
    چند دارم در پس کوه آفتاب عشق را
  • مي رسد در خانه در بسته روزي چون اجل
    حرص دارد اين چنين خاطر پريشان خلق را
  • اشک را مي باشد الوان ثمر در چاشني
    گريه بي جا نيست در فصل بهاران تاک را
  • وسعت مشرب مرا در صد بلا انداخته است
    هست در دل عقده ها از خوش عناني تاک را
  • گريه را در پرده دل آب و تاب ديگرست
    حسن ديگر هست در مينا مي گلرنگ را
  • مي رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
    در گريبان از کف خويش است نسرين سيل را
  • قطره اي هم در سواد ديده اش مي بود کاش
    اينقدر آبي که در تيغ است جلاد مرا