نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
غير عشق ار جان بود
در
دل منه کرسي او
زآنکه شاه عشق دارد تخت
در
ايوان دل
از رخ خوب تو افگند اسب
در
صحراي جان
شاه عشق تو که مي زد گوي
در
ميدان دل
ور بناني نرسيم از
در
او بر
در
او
چون سگ از فاقه بميريم و بدرها نرويم
تا بزنجير کسي سر
در
نياريد بعد از اين
حلقه اي از زلف خود
در
گردن جان کرد و رفت
همچو تو دلداده را
در
دام عشق آورد و بست
همچو تو آزاده را
در
بند هجران کرد و رفت
بر گلستان حسن خويش ايمن مباش از آه من
ور ني بيفتد ناگهان
در
خشک و
در
تر آتشم
گر
در
درون پرده چون سيف جاي خواهي
هر شب چو سگ برين
در
بالين کين آستان را
گر کسي را حسد آيد که ترا مي نگرم
من نه
در
روي تو،
در
صنع خدا مي نگرم
من کيستم که همچو مني را خبر بود
زآن سر که
در
ميان تو و
در
ميان اوست
گر هزارم جان بود
در
پاي او ريزم که نيست
در
ره جانان ز جان دادن پشيماني مرا
از رسيدن
در
وصال تو مرامن مانعم
من ترا
در
خور نيم از من مرا مهجور دار
چون صدف گر
در
ميان دارد
در
مهرش دلت
زآب چشم چون گهر پر کن کنار خويش را
درون پرده مرا چون نمي دهي راهي
چو پرده بر
در
و چون
در
بر آستان چه کنم
با بت اندر کعبه نتوان رفت وبا سگ
در
حرم
بر
در
جانان اگر از خويشتن رفتي بيا
کسي که نقش رخ و زلف تست
در
دل او
موحديست که
در
سينه کفر و دين دارد
در
دهان گير لب خويش دمي تا بيني
ذوق صد تنگ شکر جمع شده
در
دور طب
تا بعقل وراي خود
در
راه تو ننهيم پاي
طفل بي تدبير باشد
در
ره تو عقل و راي
با رخ او که
در
او صورت خود نتوان ديد
هرکه
در
آينه يي مي نگرد خود بينست
از لطف و حسن دايم
در
جمع نيکوان
هستي چو ژاله بر گل وچون لاله
در
گياه
اندر ميان عاشقان صد کشته وخسته بود
چشم ترا
در
هر نظر زلف ترا
در
هر شکن
از پي تعريف جانان را مکن
در
شعر ذکر
بهر شهرت
در
چمن گل را مکش بر روي بيل
در
رهت سرگشته ام خواهد شدن
در
هر قدم
پايم از جا، گرنگيري دست سر گردان خويش
دوست را
در
گردن افگندم هزاران عقد
در
من که شاهان را ندادم گوهري از کان خويش
گفت مارا تو زخود جوي که اندر دل تو
همچو جان
در
تن و
در
روح چو سر پنهانيم
چو
در
جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل
چو
در
عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آيد
هرگز از معجون پند اين درد ساکن کي شود
چون بلا
در
مي کني
در
قرص کافورم هنوز
چون صدف بهر تو دل
در
سينه پنهان داشتست
سلک نظم چون
در
و لؤلوي منثورم هنوز
عاشق ازخودرفت چون
در
داد حسنت جام عشق
کوه از جا شد چوآمد
در
تجلي روي تو
ور چند جان دادي بدو کم کن طمع
در
وصل او
کآن نيم جو را
در
عوض دينار نتوان يافتن
در
وصف رويت بلبل است آن گل که گفتي
در
چمن
زيباتر از رخسار من رخسار نتوان يافتن
در
عشق بازي عقل وجان مي برد شاه نيکوان
چون
در
رخش کردم نظر بگذاشتم تا مي برد
در
کم خويش ميفزاي که آن از همه بيش
در
فزوني کم و اندر کمي افزون نگرد
ور گشايش مي خوهي بر خود
در
راحت ببند
کين
در
ار بر خود نبندي هيچ نگشايد ترا
چو جانرا آسياي شوق
در
چرخست از وصلت
بده آبي که
در
افلاک آتش زد اثير دل
در
بهاران باغ اگر از روي گل گيرد جمال
بي گمان از ميوه گردد
در
خزان آراسته
از شرم چون نبات
در
آبم که گفته ام
کان مه بگاه خشم چو شکر
در
آتش است
هر نفس
در
کوي عشقت روي يوسف حسن تو
صدچو من يعقوب را
در
بيت احزان آورد
بجان قصدت کند دشمن چو داري دوستي
در
دل
صدف مجروح از آن گردد که لؤلو
در
ميان دارد
ديوان شاه نعمت الله ولي
در
سرما عشق زلفش ديگ سودا مي پزد
بس سري
در
سر رودگر اين بود سوداي ما
خون دل
در
جام ديده پيش مردم مي نهيم
در
خيال آنکه بنشيند دمي بر خوان ما
زلفي که رفت
در
سر سوداي او جهان
بر روي ماست واله و
در
پيچ و تاب ماست
تا ابد گنج غمش
در
دل ما خواهد بود
زانکه گنجش ز ازل
در
دل ويرانه ماست
گنج عشق اوکه
در
عالم نمي گنجد همه
از دل ما جو که جايش
در
دل ويران ماست
ما
در
اين دور قمر خوش مجلسي آراستيم
جام مي
در
دور و ما سرمست و اين دوران ماست
هر ذره که مي بيني خورشيد
در
او پيداست
در
ديده ما بيند چشمي که به حق بيناست
عشق مي ورزي نخست از سر برون کي خواجگي
شاه اگر
در
کوي عشق آيد
در
اين صورت گداست
در
راه خطا عقل اگر رفت خطا کرد
تو
در
پي او گر نروي عين صواب است
مجلس عشق است و ما سرمست و سيد
در
نظر
در
چنين گلشن نواي ما ز بلبل خوشتر است
ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ايم
لاجرم ما را
در
اين
در
آبروئي ديگر است
دارم دلي چون آينه دلدار دارم
در
نظر
در
آينه پيدا شده حسني که اسم اعظم است
در
مجلس سلطان ما نقل و شراب بي حد است
دردي درآور که آن
در
بزم اين سلطان کم است
در
کنج ويران دلم گنجي است پنهان عشق او
گنجي اگر بايد ترا
در
کنج ويران من است
در
صورت و
در
معني چندانکه نظر کردم
حسني که به ما بنمود نقشي ز خيال اوست
چشم ما بحر محيطي
در
نظر دارد مدام
غير اين درياي ما
در
چشم بينا شبنمي است
نعمت الله خوش
در
اين درياي بي پايان فتاد
در
چنين دريا چه باشد قطره اي يا شبنمي است
بر
در
ميخانه با رندان مجاور گشته ايم
در
جهان خوشتر از اين دولت سرائي هست نيست
عشق است هرچه هست و جز او نيست
در
وجود
در
هر چه بنگري جز از آنش پديد نيست
در
پي عشق روان شو که طريقت اين است
توچه داني که
در
اين راه کجا بايد رفت
نور چشم عالمي
در
ديده ما جا گرفت
اين چنين نور خوشي
در
جاي خود مأوا گرفت
درم گشاد و گشادم از اين
در
است که او
دري نماند که آن
در
به روي ما نگشاد
چو نور ديده چشم من خيالش
در
نظر دارد
چنين مه رو که من دارم که
در
دور قمر دارد
گر هزار آئينه باشد
در
همه بينم يکي
عارف است آنکس که آن يک
در
هزاران بنگرد
سود و سرمايه همه
در
سرکارش کرديم
هيچ سودا به از اين
در
دو سرا نتوان کرد
به يمن دولت وصلش جهان
در
حکم ما باشد
چنين شاهي که ماداريم
در
عالم که را باشد
با سرزلفش
در
افتاديم و سودائي شديم
دل بدست زلف او داديم و
در
پا مي کشد
در
دو جهان خدا يکي نيست
در
آن يکي شکي
ملک بسي ملک يکي، شاه يکي غلام صد
در
ازل بر ما
در
ميخانه را بگشوده اند
تا ابد اين سلطنت ما را عطا فرموده اند
هر که درد درد عشق او به درمان مي دهد
بي خبر
در
دين و
در
دنيا خسارت مي کند
عاشق مستيم و عقل از خانه بيرون کرده ايم
در
به
در
مي گردد و از ما شکايت مي کند
دريا دلي که با ما
در
بحر ما درآيد
موج و حباب و قطره
در
عين آب بيند
آن لحظه که جان
در
تتق غيب نهان بود
در
ديده ما نقش خيال تو عيان بود
بوديم نشان کرده عشق تو
در
آن حال
هر چند
در
آن حال نه نام و نه نشان بود
آن يکي
در
هر يکي کرده تجلي لاجرم
هر يکي
در
ذات خود يکتاي بي همتا بود
عشق سرمست است و با رندان حريفي مي کند
مي رود
در
برخوش و
در
بحر خوشتر مي رود
در
دو آينه يکي گر رو نمايد بي شکي
در
حقيقت يک بود اما دو رو ظاهر شود
هر چه آيد
در
نظر نقش خيال او بود
لاجرم
در
حسن خوبان عقل ما حيران شود
جام مي عشق است که
در
دور روان است
در
دور قمر هر که نظر کرد روان ديد
اي نور ديده ما
در
چشم ما نظر کن
کائينه اي است روشن آن رو
در
او توان ديد
نقشش نه خيالي است که
در
خواب توان ديد
يا ماه هلالي است که
در
آب توان ديد
هر ديده که او مست شد از جام الهي
در
شيخ عيان بيند و
در
شاب توان يد
در
ديده ما نور رخ يار توان ديد
ياري که نظر کرد
در
اين ديده عيان ديد
صاحب نظر آن است که
در
هر چه نظر کرد
در
صورت آن شاهد معنيش روان ديد
جام جهان نما است که داريم
در
نظر
در
وي نگاه کن که بيابي ز ما خبر
حديث جنت و حوران مگو
در
مجلس رندان
درآ
در
بزم سرمستان که اين جا حاليا خوشتر
جامي ز مي پر از مي
در
بزم ما روان است
در
عين ما نظر کن آب و حباب بنگر
اگر آئينه اي خواهي که روي خود
در
آن بيني
ببين
در
ديده سيد نظر کن ناظر و منظور
دلم گنجينه عشق است و خوش گنجي
در
او پنهان
چنين گنجي اگر جوئي بجو
در
کنج ويرانش
دلم گنجينه عشق است و نقد گنج او
در
وي
اگر گنج خوشي جوئي بجو
در
کنج ويرانش
اگر
در
مجلس رندان زماني فرصتي يابي
ز ذوق اين شعر مستانه
در
آن مجلس فرو خوانش
اي نهان کرده
در
آن تنگ شکر بار نمک
بسته اي پسته خندان و
در
او بار نمک
عاشق مستم و
در
کوي مغان مي گردم
جام مي دارم و
در
دور روان مي گردم
از جام وحدت سرخوشم هر دم مئي
در
مي کشم
هر دم مئي
در
مي کشم ازجام وحدت سرخوشم
تا خيال روي او
در
آب ديده ديده ايم
در
هوايش همچو ديده سو به سو گرديده ايم
مابه تخت نيستي خوش
در
عدم بنشسته ايم
فرش هستي سر به سر
در
همدگر پيچيده ايم
عشق آتشي گرفته و
در
جان ما زده
ما شمع وار ز آتش او
در
گرفته ايم
مدتي شد که به جان با تو
در
آميخته ايم
در
سر زلف دل آويز تو آويخته ايم
در
خرابات فنا جان بقا نوشيده ام
در
عدم بنشسته ام خوش فارغ از هر دو جهان
داري هوا که گردي سردار بر
در
او
در
پاي دار سر نه هم ترک دو سرا کن
گر
در
يتيم است و گر لؤلؤ لا لا است
در
اصل همه قطره آبي است نظر کن
ذوق سرمستي اگر داري درآ
در
ميکده
آتشي
در
خود زن و چون خم مي خوش جوش کن
صفحه قبل
1
...
299
300
301
302
303
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن