نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
تو
در
گشاده اي و من چو حلقه مانده برون
از آنکه نبود چون باد پرده
در
سايه
همي خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد
غم تو
در
دل من همچو کرم
در
دندان
تو مست غفلت و
در
تو فتاده آتش آن
تو بار پنبه و
در
جوف تست اخگر نفس
آن کو بسعي از همه کس دست برده بود
در
جست و جوي وصل تو از پا
در
اوفتاد
اي مرده دل ز آتش حرصي که
در
تو هست
در
موضعي که گور تو سازند واي خاک
صورتي
در
لطف همچون روح (و) هر دم مي نهد
از معاني گنجها
در
چشم او جان آفرين
عقل
در
بازار او
در
کيسه دارد نقد قلب
کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دين
بر
در
او باش و مي دان زير پاي خود بهشت
در
ره او پوي و مي خوان نعم اجرالعاملين
در
سفر با ديگران کردم زيان و نزد تو
در
اقامت سود ديدم از سفر باز آمدم
قدت
در
مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زيبا
رخت بر صفحه رويت چو گل
در
گلستان روشن
دل اندر زلف تو پيداست همچون نور
در
ظلمت
که هرگز
در
شب تيره نمي ماند نهان روشن
چو روي خود
در
آيينه ببيني پشت گردون را
گرت
در
کوزه قالب شود آب روان روشن
بحسن و لطف چو او
در
زمانه بي مثل است
بدين گواهي
در
حق او برآر انگشت
خاک خواهي گشت و داري بادي اندر سر ز کبر
آب ني
در
رو و داري آتشي
در
جاي راز
چون تو دايم کار دين از بهر دنيا مي کني
در
يمن ترکي همي گويي و تازي
در
طراز
تا بدست نيستي بر خود
در
هستي نبست
هيچ نشنودم که اين
در
بر کسي کردند باز
اي مناصب از تو عالي چون مراتب از علوم
وي معالي جمع
در
تو چون معاني
در
صور
دين ترا
در
دل به از دنيا که
در
دستت بود
گل بدست باغبان از خار بر ديوار به
ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشير،
و گرچه از کف تو
در
در
است درمان تيغ،
منم قتيل تو اي جان و آن اثر دارد
غم تو
در
دل عاشق که
در
شهيدان تيغ
حرص زرگر کم بدي
در
تو عروس ملک را
گوش عقد
در
شدي از لؤلوي مکنون عدل
اگر دولت همي خواهي مکن تقصير
در
طاعت
کسي بخت جوان دارد که گردد پير
در
طاعت
هلاک جان نمي جويي ممان اي خواجه
در
عصيان
بقاي جاودان خواهي بمير اي مير
در
طاعت
پرت بخشند چون عنقا و
در
دام کسي نايي
چو وصفت راستي باشد بسان تير
در
طاعت
ايا از بهر يک لقمه چو من دنيا طلب کرده
بسي تلبيس
در
دين و بسي تزوير
در
طاعت
چو زر گر
در
حساب آري زماني نفس ظالم را
عقود لؤلوي رحمت کني توفير
در
طاعت
تو
در
کعبه بتان داري ازين پندارها
در
دل
ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بيرون کن
چو
در
مسجد سگان يابي مسلمان وار بيرون ران
چو
در
کعبه بتان بيني برو زنهار بيرون کن
غم خور و
در
هر نفس انعام بين از ذوالمنن
ره رو و
در
هر قدم اکرام بين از ذوالجلال
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بيدار باش
در
شب و
در
روز خواب کن
پادشاهان از
در
سلطان ما دارند ملک
ما چو مسکين
در
بدر از خلق نان تا کي خوهيم
چو مهر خوب رويانست
در
هر جان ترا جاني
اگر دولت ترا جا داد
در
دلهاي درويشان
مبر از صحبت ايشان که همچو باد
در
آتش
در
آب و خاک اثر دارد دم گيراي درويشان
اگر چه جان ز مستوري چو صورت
در
نظر نايد
بتن
در
روي جان بيند دل بيناي درويشان
نفس را چون خر اگر
در
زير بار دين کشي
توسن چرخ آيدت
در
زير زين غافل مباش
آن زمان کز خويشتن رفتند و
در
سير آمدند
جبرئيل تيز پر
در
راه از ايشان باز ماند
چو جان را آسياي شوق
در
چرخست از وصلت
بده آبي که
در
افلاک آتش زد اثير دل
در
مدارس رفتم و کردم نظر
در
باب علم
آن همه فصليست بيرون از کتاب روي تو
نام تو
در
ميان و همه غافل از تو آري
مهتاب
در
مجالس کوران چه قدر دارد
ما بي تو همچو مرغ بدام اندريم و تو
در
باغ مي خرام چو طاوس
در
چمن
سزاي وصف روي تو سخن
در
طبع کس نايد
که
در
تو خيره مي ماند چو من چشم تماشايي
اگر نز بهر آن باشد که
در
پايت فتد روزي
که باشد گل که
در
بستان برآرد سر بر عنايي
اگر عاصي بمحشر
در
شفيع از روي تو سازد
کرم را بعد از آن نبود سخن
در
عفو تقصيرش
سوي صحرا شو دمي اي دوست با ما
در
بهار
چون رخ گل خوب باشد روي صحرا
در
بهار
ما چو بي برگيم چون بلبل ز گلبن
در
خزان
با نواي نيکويي دوري تو از ما
در
بهار
در
دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسي
پيش گل برمي کشد چون چنگ آوا
در
بهار
تو نهان
در
خانه اي وآنگه ز من بستي رخت
روي هر گل مي کند حسن آشکارا
در
بهار
رو مپوش از من درين موسم که از گل عندليب
در
همه وقتي شکيبا باشد الا
در
بهار
در
سوز و
در
گداز چو شمعم که روز و شب
سوزي فتيله وار و گدازي چو روغنم
عجب نبود گر از شعرم بمردم
در
فتد شوري
دلم با عشق تو گرمست و سوزي
در
نفس دارم
بس سيه کاسه است دنيا گرد خوان او مگرد
کو نمک
در
شوربا و چاشني
در
نان نداشت
باش تا فردا ببيني خواجه
در
مضمار حشر
همچو خر
در
گل، که اسبي بهر اين ميدان نداشت
رخت
در
مجمع خوبان مهي بر گرد او انجم
تنت
در
زير پيراهن گل اندر پرنيان باشد
اگرچه حد من نبود چه باشد گر چو من مسکين
چو سگ بيرون
در
خسبد چو
در
بر آستان باشد
اين حسن و آن لطافت
در
حور عين نباشد
وين لطف و آن حلاوت
در
ترک چين نباشد
در
سمن با آن طراوت حسن اين رخسار نيست
در
شکر با آن حلاوت ذوق اين گفتار نيست
در
عالمي که خلق
در
آن جمله بنده اند
سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسي
زنهار با غريب و گدا لطف کن که من
در
کوي تو گدايم و
در
شهر تو غريب
اين بنده از وصال تو محروم بهر چيست
او
در
طلب مجد و تويي
در
دعا مجيب
زآن سيف مي نيايد
در
کوي تو که دايم
در
هر قدم که ز کويت چاهيست سر گشاده
آن دوست پاي خويشتن
در
دامن من مي کند
هرگه که بهر فکر او سر
در
گريبان مي برم
تير که از کمان تو
در
طرفي روان شود
برکنم از نشانه و
در
دل خود نشانمش
همه دانند ز درويش و توانگر
در
شهر
کين گدا از پي
در
يوزه چه درها دارد
هرکه
در
مطبخ سوداي تو غم خورد بريخت
آب
در
صورت خون بر سر نان از چشمش
سيف فرغاني ز خود بگذر قدم
در
راه نه
در
سواران بنگر و با خر درين ميدان متاز
دوش ما را از سعادت بود جانان
در
کنار
دل برون رفت از ميان چون آمد آن جان
در
کنار
ترک جان کن تا بيايد با تو جانان
در
ميان
هر دو نتواني گرفتن جان و جانان
در
کنار
بود امشب مجلس ما را و ما را تا بروز
شمع رخشان
در
ميان و ماه تابان
در
کنار
گاه با ما مي فگند از لطف گويي
در
ميان
گاه او را مي فتاد از زلف چوگان
در
کنار
قند مي باريد از آن لعل درافشان
در
سخن
مشک مي افشاند از آن زلف پريشان
در
کنار
وقت من از گريه و از ناله مي کردند خوش
شمع گريان
در
ميان و چنگ نالان
در
کنار
فتنه مردست و زن آن ماه تابان
در
ميان
راحت جانست و تن آن شاه خوبان
در
کنار
بحر مواجست عشق و
در
ميان بحر صبر
کشتي نوحست و ما را هست طوفان
در
کنار
تو ميا اندر ميان کار خود کآن دوست را
تا تو باشي
در
ميان آورد نتوان
در
کنار
اي که
در
باغ جمالست رخ تو چون گل
گل تو
در
سخن آورد مرا چون بلبل
نقاش معني صورتي نار است هرگز
در
جهان
همچون رخ او تا بحسن افتاد
در
افواه رو
وصل و هجر دوست مي کوشند هريک تا کنند
دست او
در
گردنم يا خون من
در
گردنش
اي ز عشقت مهر و مه سرگشته
در
گردون خويش
وي ببويت روز و شب آواره
در
هامون خويش
چون سيف بر
در
تو بي کار مزد يابد
محروم نبود آن کو
در
کار بود کوشان
دل گنج زرست او را
در
بسته همي دارم
دست آن تو زر بستان حکم آن تو
در
بشکن
تا که بيفتم بروي
در
قدم تو چو گوي
کاش مرا پاي سعي
در
پي تو سر شود
اي تو با بنده چو يوسف با زليخا
در
مقال
بنده با تو همچو هدهد با سليمان
در
سخن
اي ببوسه لعل تو
در
کام جانم کرده مي
وي بغمزه چشم تو
در
گوش عقلم گفته راز
گر توانگر نيستم
در
ملک تو
در
کوي تو
از گدايي آنچنان شادم که درويش از درم
اي همه هستي مبر
در
خود گمان نيستي
ترک سر گير و بنه پا
در
جهان نيستي
عشق شير پنجه دار آمد چو دستش
در
شود
گاو گردون را کشد
در
خر کمان نيستي
گفته اي اسب طلب
در
پي من تيز مران
با کسي گوي که
در
دست عناني دارد
ازين آتش که
در
من زد عجب نبود که
در
عالم
براي آب حيوانم چو اسکندر بگرداند
مه نور همي خواهد از روي تو
در
پرده
جان را ز همي گويد با لعل تو
در
بوسه
در
خان من که آب ندارم، هواي تو
زآن سان بود که
در
دل خاکي دفينه يي
تو سر از سايه خدمت مکش و بر اغيار
در
فرو بند که
در
روز شب افتد خورشيد
عاشق عالي نظر آنست که کو بيند بچشم
روي تو امروز
در
دنيا و فردا
در
بهشت
چنان از آب چشمم تر که همچون عود
در
مجمر
نسوزم گر بيندازي
در
آتش همچو اسپندم
جامه بر خود مي درم چون غنچه زآن دلبر که هست
خرمني گل
در
قبا و عالمي جان
در
تنش
تا تو
در
بند خودي دست نيابي بر دوست
دست
در
عشق زن و پاي برآور زين بند
دم بدم چون تار موسيقار
در
هر پرده يي
خوش بنال اي يار تا
در
چنگت افتد موي دوست
دلم
در
بند زلف تست و داني حال چون باشد
مسلمان را که
در
ماند بدست نامسلماني
گرم از
در
فراز آيي بيا اي جان که چون سعدي
«برآنم گر تو بازآيي که
در
پايت کشم جاني »
پس از چندين دعا نتوان تهي
در
آستين کردن
کف
در
يوزه ما را چو تو دست عطا داري
بضر و نفع عاشق وار ثابت باش
در
کويش
که گردورت کند از
در
دري ديگر کجا داري
صفحه قبل
1
...
298
299
300
301
302
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن