167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سيف فرغاني

  • تو در گشاده اي و من چو حلقه مانده برون
    از آنکه نبود چون باد پرده در سايه
  • همي خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد
    غم تو در دل من همچو کرم در دندان
  • تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن
    تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس
  • آن کو بسعي از همه کس دست برده بود
    در جست و جوي وصل تو از پا در اوفتاد
  • اي مرده دل ز آتش حرصي که در تو هست
    در موضعي که گور تو سازند واي خاک
  • صورتي در لطف همچون روح (و) هر دم مي نهد
    از معاني گنجها در چشم او جان آفرين
  • عقل در بازار او در کيسه دارد نقد قلب
    کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دين
  • بر در او باش و مي دان زير پاي خود بهشت
    در ره او پوي و مي خوان نعم اجرالعاملين
  • در سفر با ديگران کردم زيان و نزد تو
    در اقامت سود ديدم از سفر باز آمدم
  • قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زيبا
    رخت بر صفحه رويت چو گل در گلستان روشن
  • دل اندر زلف تو پيداست همچون نور در ظلمت
    که هرگز در شب تيره نمي ماند نهان روشن
  • چو روي خود در آيينه ببيني پشت گردون را
    گرت در کوزه قالب شود آب روان روشن
  • بحسن و لطف چو او در زمانه بي مثل است
    بدين گواهي در حق او برآر انگشت
  • خاک خواهي گشت و داري بادي اندر سر ز کبر
    آب ني در رو و داري آتشي در جاي راز
  • چون تو دايم کار دين از بهر دنيا مي کني
    در يمن ترکي همي گويي و تازي در طراز
  • تا بدست نيستي بر خود در هستي نبست
    هيچ نشنودم که اين در بر کسي کردند باز
  • اي مناصب از تو عالي چون مراتب از علوم
    وي معالي جمع در تو چون معاني در صور
  • دين ترا در دل به از دنيا که در دستت بود
    گل بدست باغبان از خار بر ديوار به
  • ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشير،
    و گرچه از کف تو در در است درمان تيغ،
  • منم قتيل تو اي جان و آن اثر دارد
    غم تو در دل عاشق که در شهيدان تيغ
  • حرص زرگر کم بدي در تو عروس ملک را
    گوش عقد در شدي از لؤلوي مکنون عدل
  • اگر دولت همي خواهي مکن تقصير در طاعت
    کسي بخت جوان دارد که گردد پير در طاعت
  • هلاک جان نمي جويي ممان اي خواجه در عصيان
    بقاي جاودان خواهي بمير اي مير در طاعت
  • پرت بخشند چون عنقا و در دام کسي نايي
    چو وصفت راستي باشد بسان تير در طاعت
  • ايا از بهر يک لقمه چو من دنيا طلب کرده
    بسي تلبيس در دين و بسي تزوير در طاعت
  • چو زر گر در حساب آري زماني نفس ظالم را
    عقود لؤلوي رحمت کني توفير در طاعت
  • تو در کعبه بتان داري ازين پندارها در دل
    ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بيرون کن
  • چو در مسجد سگان يابي مسلمان وار بيرون ران
    چو در کعبه بتان بيني برو زنهار بيرون کن
  • غم خور و در هر نفس انعام بين از ذوالمنن
    ره رو و در هر قدم اکرام بين از ذوالجلال
  • تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
    بيدار باش در شب و در روز خواب کن
  • پادشاهان از در سلطان ما دارند ملک
    ما چو مسکين در بدر از خلق نان تا کي خوهيم
  • چو مهر خوب رويانست در هر جان ترا جاني
    اگر دولت ترا جا داد در دلهاي درويشان
  • مبر از صحبت ايشان که همچو باد در آتش
    در آب و خاک اثر دارد دم گيراي درويشان
  • اگر چه جان ز مستوري چو صورت در نظر نايد
    بتن در روي جان بيند دل بيناي درويشان
  • نفس را چون خر اگر در زير بار دين کشي
    توسن چرخ آيدت در زير زين غافل مباش
  • آن زمان کز خويشتن رفتند و در سير آمدند
    جبرئيل تيز پر در راه از ايشان باز ماند
  • چو جان را آسياي شوق در چرخست از وصلت
    بده آبي که در افلاک آتش زد اثير دل
  • در مدارس رفتم و کردم نظر در باب علم
    آن همه فصليست بيرون از کتاب روي تو
  • نام تو در ميان و همه غافل از تو آري
    مهتاب در مجالس کوران چه قدر دارد
  • ما بي تو همچو مرغ بدام اندريم و تو
    در باغ مي خرام چو طاوس در چمن
  • سزاي وصف روي تو سخن در طبع کس نايد
    که در تو خيره مي ماند چو من چشم تماشايي
  • اگر نز بهر آن باشد که در پايت فتد روزي
    که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنايي
  • اگر عاصي بمحشر در شفيع از روي تو سازد
    کرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصيرش
  • سوي صحرا شو دمي اي دوست با ما در بهار
    چون رخ گل خوب باشد روي صحرا در بهار
  • ما چو بي برگيم چون بلبل ز گلبن در خزان
    با نواي نيکويي دوري تو از ما در بهار
  • در دل بلبل خزان از خار ناخن زد بسي
    پيش گل برمي کشد چون چنگ آوا در بهار
  • تو نهان در خانه اي وآنگه ز من بستي رخت
    روي هر گل مي کند حسن آشکارا در بهار
  • رو مپوش از من درين موسم که از گل عندليب
    در همه وقتي شکيبا باشد الا در بهار
  • در سوز و در گداز چو شمعم که روز و شب
    سوزي فتيله وار و گدازي چو روغنم
  • عجب نبود گر از شعرم بمردم در فتد شوري
    دلم با عشق تو گرمست و سوزي در نفس دارم
  • بس سيه کاسه است دنيا گرد خوان او مگرد
    کو نمک در شوربا و چاشني در نان نداشت
  • باش تا فردا ببيني خواجه در مضمار حشر
    همچو خر در گل، که اسبي بهر اين ميدان نداشت
  • رخت در مجمع خوبان مهي بر گرد او انجم
    تنت در زير پيراهن گل اندر پرنيان باشد
  • اگرچه حد من نبود چه باشد گر چو من مسکين
    چو سگ بيرون در خسبد چو در بر آستان باشد
  • اين حسن و آن لطافت در حور عين نباشد
    وين لطف و آن حلاوت در ترک چين نباشد
  • در سمن با آن طراوت حسن اين رخسار نيست
    در شکر با آن حلاوت ذوق اين گفتار نيست
  • در عالمي که خلق در آن جمله بنده اند
    سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسي
  • زنهار با غريب و گدا لطف کن که من
    در کوي تو گدايم و در شهر تو غريب
  • اين بنده از وصال تو محروم بهر چيست
    او در طلب مجد و تويي در دعا مجيب
  • زآن سيف مي نيايد در کوي تو که دايم
    در هر قدم که ز کويت چاهيست سر گشاده
  • آن دوست پاي خويشتن در دامن من مي کند
    هرگه که بهر فکر او سر در گريبان مي برم
  • تير که از کمان تو در طرفي روان شود
    برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش
  • همه دانند ز درويش و توانگر در شهر
    کين گدا از پي در يوزه چه درها دارد
  • هرکه در مطبخ سوداي تو غم خورد بريخت
    آب در صورت خون بر سر نان از چشمش
  • سيف فرغاني ز خود بگذر قدم در راه نه
    در سواران بنگر و با خر درين ميدان متاز
  • دوش ما را از سعادت بود جانان در کنار
    دل برون رفت از ميان چون آمد آن جان در کنار
  • ترک جان کن تا بيايد با تو جانان در ميان
    هر دو نتواني گرفتن جان و جانان در کنار
  • بود امشب مجلس ما را و ما را تا بروز
    شمع رخشان در ميان و ماه تابان در کنار
  • گاه با ما مي فگند از لطف گويي در ميان
    گاه او را مي فتاد از زلف چوگان در کنار
  • قند مي باريد از آن لعل درافشان در سخن
    مشک مي افشاند از آن زلف پريشان در کنار
  • وقت من از گريه و از ناله مي کردند خوش
    شمع گريان در ميان و چنگ نالان در کنار
  • فتنه مردست و زن آن ماه تابان در ميان
    راحت جانست و تن آن شاه خوبان در کنار
  • بحر مواجست عشق و در ميان بحر صبر
    کشتي نوحست و ما را هست طوفان در کنار
  • تو ميا اندر ميان کار خود کآن دوست را
    تا تو باشي در ميان آورد نتوان در کنار
  • اي که در باغ جمالست رخ تو چون گل
    گل تو در سخن آورد مرا چون بلبل
  • نقاش معني صورتي نار است هرگز در جهان
    همچون رخ او تا بحسن افتاد در افواه رو
  • وصل و هجر دوست مي کوشند هريک تا کنند
    دست او در گردنم يا خون من در گردنش
  • اي ز عشقت مهر و مه سرگشته در گردون خويش
    وي ببويت روز و شب آواره در هامون خويش
  • چون سيف بر در تو بي کار مزد يابد
    محروم نبود آن کو در کار بود کوشان
  • دل گنج زرست او را در بسته همي دارم
    دست آن تو زر بستان حکم آن تو در بشکن
  • تا که بيفتم بروي در قدم تو چو گوي
    کاش مرا پاي سعي در پي تو سر شود
  • اي تو با بنده چو يوسف با زليخا در مقال
    بنده با تو همچو هدهد با سليمان در سخن
  • اي ببوسه لعل تو در کام جانم کرده مي
    وي بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته راز
  • گر توانگر نيستم در ملک تو در کوي تو
    از گدايي آنچنان شادم که درويش از درم
  • اي همه هستي مبر در خود گمان نيستي
    ترک سر گير و بنه پا در جهان نيستي
  • عشق شير پنجه دار آمد چو دستش در شود
    گاو گردون را کشد در خر کمان نيستي
  • گفته اي اسب طلب در پي من تيز مران
    با کسي گوي که در دست عناني دارد
  • ازين آتش که در من زد عجب نبود که در عالم
    براي آب حيوانم چو اسکندر بگرداند
  • مه نور همي خواهد از روي تو در پرده
    جان را ز همي گويد با لعل تو در بوسه
  • در خان من که آب ندارم، هواي تو
    زآن سان بود که در دل خاکي دفينه يي
  • تو سر از سايه خدمت مکش و بر اغيار
    در فرو بند که در روز شب افتد خورشيد
  • عاشق عالي نظر آنست که کو بيند بچشم
    روي تو امروز در دنيا و فردا در بهشت
  • چنان از آب چشمم تر که همچون عود در مجمر
    نسوزم گر بيندازي در آتش همچو اسپندم
  • جامه بر خود مي درم چون غنچه زآن دلبر که هست
    خرمني گل در قبا و عالمي جان در تنش
  • تا تو در بند خودي دست نيابي بر دوست
    دست در عشق زن و پاي برآور زين بند
  • دم بدم چون تار موسيقار در هر پرده يي
    خوش بنال اي يار تا در چنگت افتد موي دوست
  • دلم در بند زلف تست و داني حال چون باشد
    مسلمان را که در ماند بدست نامسلماني
  • گرم از در فراز آيي بيا اي جان که چون سعدي
    «برآنم گر تو بازآيي که در پايت کشم جاني »
  • پس از چندين دعا نتوان تهي در آستين کردن
    کف در يوزه ما را چو تو دست عطا داري
  • بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کويش
    که گردورت کند از در دري ديگر کجا داري