نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
گر نثار پاي معشوقان بود
در
راه وصل
با دو ديده
در
بپاش و با دو رخ ايثار زن
غماز و سيه رويند اينجا شب و روز تو
در
سينه آن سم نه
در
شربت آن سم زن
در
يکي صف کشتگان بيني به تيغي چون حسين
در
دگر صف خستگان بيني به زهري چون حسن
چرخ گردان اين رسن را مي رساند تا به چاه
گر همي صحرات بايد چنگ
در
زن
در
رسن
چون تو صاحب دولتي هرگز نبودي
در
جهان
هم نخواهد بود هرگز چون تويي
در
هيچ فن
زهد و صفوت يک زمان از عشق
در
دوزخ فگن
حال و وقتت ساعتي
در
کار زلف و خال کن
عشق يک رويست او را بر
در
عيسي نشان
عقل يک چشمست او را
در
صف دجال کن
نمايد پيش قدر او ز بالا گنبد و اختر
چو
در
باد هوا ذره چو
در
آب روان ارزن
دم براي ديگران زن
در
خلا و
در
ملا
چون تو خاص شهرياري آن خود تضمين مکن
از لب تو شرم داشت مايه مل
در
قدح
وز رخ تو بوي برد دايه گل
در
چمن
سوي قاضي شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان
در
خطا و مشک سايان
در
ختن
شمع دنيا را ببين کز يک زبان
در
يک زمان
در
طريق دين بگويد صدهزار الوان سخن
در
ازل خلاق چون تن را و دل را آفريد
راحت و آرام دل ننهاد جز
در
رنج تن
آنکه
در
باغ بلا سرو رضا کارد همي
چون من و تو کي کند دل بسته
در
سرو چمن
تا ترا
در
دل چو قارون گنجها باشد ز آز
چند گويي از اويس و چند پويي
در
قرن
دست
در
ايمان حق زن تا ز دوزخ بگذري
تا به دوزخ
در
نگويندت «فهم لا يومنون »
اگر
در
اعتقاد من به شکي تا به نظم آرم
علي رغم تو
در
توحيد فصلي گوش دار اکنون
اگر تو چون مني عاجز
در
اين معني که پرسيدم
چه گويي
در
نباتي تو سزاي حب افتيمون
چمن پر حقه لولو که داند کرد
در
نيسان
شمر پر فيبه جوشن که داند کرد
در
کانون
جبرييل ار نام تو
در
دل نياوردي به ياد
نام او
در
مجمع حضرت کجا بودي امين
ني بدن آوردم اين تقويم تا ز احکام او
بازداني راز گردون
در
شهور و
در
سنين
هو دج از معشوق و ربع از عاشقان خالي بماند
در
ديار دردمندان يک
در
و ديار کو
شادي کن ازين پير تو اي شمع جوانان
در
بار که از اصل تو هم زان
در
يايي
تا بگردد چرخ بر گيتي تو بر گيتي بگرد
نا بپايد کعبه
در
عالم تو
در
عالم بپاي
چو بابدعت روي زينجا يقين ميدان که
در
محشر
ز مالک بر
در
دوزخ جزاي آن قفا يابي
قامتم چون لام و نون کردي چو موسي
در
اميد
پس مرا
در
گلبن غيرت نواي «لن » زدي
در
زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطي
در
چشمش از آب دو لب چون باده خماري
حقا که به يک لحظه ازين هر دو برآيد
در
آتش و
در
آب قراري و وقاري
گر عرض قايم نباشد ني ز جوهر
در
مکان
لفظ و خط همچون عوض شد
در
عرض بي جوهري
آفرين بادا بر آن بقعت کزو گشت او پديد
در
همه علمي توانا
در
همه بابي جري
هر که
در
گيتي گسست از ذکر تو مذکور شد
اي خنک آنرا که تو ذکرش
در
آن جمع آوري
در
کف و فکرت او بخشش و علم علوي
در
دل و سيرت او قوت و عدل عمري
تا به از ماه بود
در
شرف قدر زحل
تا به از ديو
در
عمل و چهره پري
بارور باد همه شاخ تو
در
باغ بقا
زان که
در
باغ عطا سخت به آيين شجري
همچو گل تر دامني باشي که رويي
در
بهار
ديده
در
سرماگشا گر باغ دين را عبهري
در
بهار چين دو يابي
در
بهار دين يکي است
حمله باز خشين و خنده کبک دري
از درون خود طلب چيزي که
در
تو گم شدست
آنچه
در
بند گم کردي مجو از بر دري
در
صف مردان ميدان چون تواني آمدن
تا تو
در
زندان خاک و باد و آب و آذري
جسم و جان را همچو مريم روزه فرماي از سحر
تا
در
آيد عيسي يک روزه
در
دين گستري
چرا
در
عالم عقلي نپري چون ملايک تو
چرا چون انسي و جني
در
اندوه تن و جاني
بگفتا من ز بوراني به بويي کي شوم قانع
مرا
در
پشت باراني و
در
دل عشق بوراني
بگشاي گوش عقل و نگه کن به چشم دل
در
کار و بار مردم و
در
عالم دني
اگر
در
باغ عشق آيي همه فراش دل يابي
وگر
در
راه دين آيي همه نقاش جان بيني
اگر صد بار
در
روزي شهيد راه حق گردي
هم از گبران يکي باشي چو خود را
در
ميان بيني
که از دوني خيال نان چنان رستست
در
چشمت
که گر آبي خوري
در
وي نخستين شکل نان بيني
در
شب تاري کجا بيند نشان پاي مور
آنکه او
در
روز روشن هم نبيند پيل را
مهترا کهتر که باشد چون تو آيي
در
خطاب
زان زبان
در
فروش و خاطر گوهر طلب
هر که
در
آباد جايي جست بي جايست و جاه
هر که
در
ويرانه رنجي برد گنجي بر گرفت
هر چه
در
زير زمان آيد همه اسمست و جسم
من ز من بي هيچ عذري
در
زمان چون خوانمت
چون شکرم
در
آب دو چشم و دلم فلک
در
جام کينه خوشتر از آب و شکر کشيد
اگر چه هر که
در
کوي هدي باشد به شرع اندر
چو
در
کول جلال آيد همه خويش جلال آيد
در
سنايي و هم خاطر کي رسد زيرا که او
در
نوردد عالم و آواز بر آدم زند
هر دو
در
حجره شديم آنگه و
در
کرده فراز
خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سليم
در
وجود غم چنين بد دل چه باشي بهر آنک
کار اقبال تو مي سازند
در
پرده عدم
با چنين فضلي که کردم قصد
در
گاهت ز بيم
خشک شد خون
در
تن اميد چون شاخ بقم
خواجه غلط کرده است
در
چه؟
در
ابروي او
زان که نسازد همي قبله دل سوي او
دل که
در
سودا غمي شد بيني از بويش مگير
در
خرابه بام گلخن طبل عطاري مجوي
اگر بخت و رضا
در
تحت راي بلحکم بودي
وگر لوح و قلم
در
دست شاگرد يزيدستي
تا دو لب پر گوهر ما بيني
در
خاک
در
گور چو پر خاک يکي غاليه داني
نتوان وصف تو گفتن که تو
در
فهم نگنجي
نتوان شبه تو گفتن که تو
در
وهم نيايي
در
شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو
در
عقل چون شکوفه جوان بود و پير بود
يک چند اگر ز جور زمين
در
گزند بود
يک روز اگر ز دور زمان
در
زحير بود
مي
در
افکند از طريق عاشقي
در
رطل و جام
کرد گرد پاي مستان جهان بالين ما
راي را
در
وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ
مال را
در
وقت بخشش دل چشاند خير خير
روي او
در
چشم ما همچون به دور اندر صدور
ياد او
در
شعر ما همچون کليم اندر گليم
لشکر خلق تو تا آورد سوي خلق رخ
يمن
در
اسم صبا شد يسر
در
نام شمال
از تو بگريزد خطا چونان که درويش از نياز
در
تو آويزد عطا چونان که عاشق
در
وصال
وقتها آنروز خوش گردد که بخرامي به درس
يک جهان
در
گيرد از يک لفظ
در
باران تو
اين شرفمان
در
دو گيتي بس که ناگاهان طمع
يافت ما را
در
غريبي يک زمان مهمان تو
هم کنون بيني که آوازه درافتد
در
جهان
کان فلان را از
در
بهمان گشن شد پر و بال
لوح انعام تو خواند هر چه
در
عالم نبيل
داغ احسان تو دارد هر که
در
گيتي اصيل
زان که سيسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم
هر دو بدخو را همي
در
زر و
در
زيور کشد
مشکل صد کسر را
در
يک مجنس حل کند
مرتبه «يعطي ولا»
در
يک نظر يکسان کند
مشتري
در
طالعت با زهره دايم همبرست
زان که او
در
حال سعد و خرمي همراه تست
هيچ حقي نيست يک مخلوق را
در
حق تو
کانچه داري
در
دل و جان خلقت الاه تست
جاه و مقدار تو
در
رتبت بدان موضع رسيد
کاسمان عقل و جان
در
تحت قدر و جاه تست
باز
در
ايوان چو گيري کلک زرين
در
بنان
نار و نور بيم و طمع اندر دل لشکر زني
چون ثريا پشت
در
پشت آورند از روي مهر
چون دو پيکر روي
در
روي آورند از بهر جنگ
بگذر و بگذار گيتي را بدين سيرت مدام
گاه
در
ميدان به تيغ و گاه
در
مجلس به جام
چون تو
در
بخشش به هفت اقليم عالم
در
کجاست
چون تو ممدوحي سزاي معنوي شعرم کدام
تا کي از تردامنيها حلقه
در
مسجد زني
خوي مردان گير و يک چندي
در
خمار زن
اين جهان
در
دست روحست آن جهان
در
دست عقل
پاي همت بر قفاي هر دو ده سالار زن
تو چو سلمان
در
عطا هرگز نگشتي گرد «لا»
من چو بوذر
در
ثنا هرگز نگردم گرد لات
اي مرا
در
روضه فضل آوريده بعد از آنک
ديده بودم
در
دو ماه از ده فضولي صد عذاب
در
سحر همچون ساحري سنگين دل و سيمين بري
دارم فزون اي سعتري
در
دل دو صد مرزاق را
عقل چون آن حال ديد
در
سر با خود بگفت
دير زياد آنکه شد
در
ره من مهتدي
آن کس که چو او نبود
در
دهر دگر
در
خاک شد از تير اجل زير و زبر
گه
در
پي دين رويم و گه
در
پي کيش
هر روز به نوبتي نهيم اندر پيش
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
هر دو
در
راه دين چو شمع و چراغ
هر دو
در
راغ دين چو گلشن و باغ
همچو ماه دو پيکر از تک و پوي
در
به
در
هر دوان و روي به روي
هست
در
دين و ملک ظلم و محال
همچو
در
جسم و جان و با و وبال
ملک و دين را
در
اين جهان و
در
آن
صدق و عدل است روي و پشتيوان
ديوان سيف فرغاني
چو طاوسي تو
در
دنيا و
در
عقبي، کجا ماند
سيه پايي تو پنهان ببال چون نگار تو
بباطل چون تو مشغولي ز حق و خلق بي خشيت
نه خوفي
در
درون تو نه امني
در
ديار تو
بهانه بر قدر چه نهي قدم
در
راه نه، گرچه
ز دست جبر
در
بندست پاي اختيار تو
تو چنگي
در
کنار دهر و صاحب دل کند حالت
چو زين سان
در
نوا آيد بريشم وار تار تو
گرديم هر دو مست شراب نياز و ناز
او دست
در
بر من و من دست
در
برش
در
دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
هر
در
که يافت گوش ز لعل سخن ورش
آب روي تو ببيند
در
رخت از روشني
با رخ و روي تو کس را نيست
در
خور آينه
چون تو
در
رويش نظر کردي ببيند بعد ازين
چون عروسان پشت خود
در
زر و زيور آينه
صفحه قبل
1
...
297
298
299
300
301
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن