نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
در
جل کشيد جانرا
در
خدمتت سنايي
خواهي کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهي
با جام باده هر يک
در
بزمگه سروشي
با دست و تيغ هر يک
در
رزمگه سپاهي
در
راه رضاي تو قربان شده جان، و آن گه
در
پرده قرب تو زنده شده قربانها
گه طلب کن بي سراج ماه
در
صحراي خوف
گه طلب کن بي مزاج زهره
در
باغ رجا
ني تو حيران مانده بودي
در
تماشاگه عجب
ني تو ره گم کرده بودي
در
بيابان ريا
نقل موجودات
در
يک حرف نتوان برد سهل
گر بود
در
نيم خرما چشم باز و دل گوا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته اند
بوعلي سينا ندارد
در
«نجات » و
در
«شفا»
يک دو هفته طبع از آن بگريخت کز سلوي و من
چون ستوران باز
در
زد
در
پياز و گندنا
اي ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
در
دو جايم جلوه کرده
در
جهان چون اوريا
نيابي خار و خاشاکي
در
اين ره چون به فراشي
کمر بست و به فرق استاد
در
حرف شهادت لا
مگردان عمر من چون گل که
در
طفلي شود کشته
مگردان حرص من چون مل که
در
پيري شود برنا
تا بيابي گر بجويي از براي حج و غزو
در
مناسک حکم حج و
در
سير حکم غزا
ميان طبع تو و طبع حاسدت
در
نظم
کفايت ست
در
آن شعر داور آتش و آب
گاو ز مي از لطفش چو گاو فلک
در
تک
شير فلک از قهرش چون شير زمين
در
تب
شعر گوييم و عطا ده شده
در
هر مجلس
مدح خوانيم و ادب خوان شده
در
هر مکتب
اين اختران
در
وي مقيم از لمع چون
در
يتيم
اين راجع و آن مستقيم اين ثابت و آن منقلب
علم خورد و خواب
در
بازار عقلست و حواس
در
جهان عاشقي هم خواب و هم تعبير نيست
جان فشان
در
سر اين کوي که از عياران
شب نباشد که
در
آن موسم جان افشان نيست
بي خدمت او
در
تن يک جان عملي نيست
بي مدحت او
در
دل يک تن فکري نيست
اجل
در
بند تو دايم تو
در
بند امل آري
اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد
سخن را راه تنگ آمد نگنجد
در
سخن هرگز
اگر چه
در
فراخي ره چو درياي عمان دارد
خرد کمتر از آن باشد که او
در
وي کند منزل
مغيلان چيست تا سيمرغ
در
وي آشيان دارد
عيار آن است
در
عالم که
در
ميدان عشق آيد
مصاف هستي و مستي همه بر هم زدن گيرد
کرا
در
خام خم ندهند چون گوش از پي آوا
بود علمي اگر
در
عاشقي خود را علم سازد
به مهر عشق
در
ملک خدا آن دهخدا گردد
که شادي خانه دل
در
ميان شهر غم سازد
نقش بند عقل و جان را پيش نقش روي او
دست
در
زير زنخ انگشت
در
دندان بماند
کفر و ايمان از نشان زلف و رخسار ويست
زان نشان روز و شب
در
کفر و
در
ايمان بماند
تا جمال قهر و لطفش سايه بر عالم فکند
شير
در
بستان فنا شد شير
در
پستان بماند
چون گشايد دست و دل
در
عدل و
در
احسان به خلق
بسته احسان و عدلش جمله انسان بماند
تا با کنون لائيان بودند خلقان چون ز عدل
يک الف
در
لا
در
افزودند الايي شدند
گاه آن آمد که اين معشوقه بدمست از نخست
پاي
در
صفرا نهند پس دست
در
حمرا زند
تهمت نهند بر من و معنيش کبر و بس
خود
در
ميان کار چو درزي و
در
زنند
خوش سخن شاهي کز اقبال کفش
در
پيش او
کشته بريان زبان يابد که
در
وي سم بود
ني
در
آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود
نه
در
آن اسباب ملک کيقباد و جم بود
اين چنين ست ار براني تعبيه
در
راه عشق
هرکرا
در
دل محبت آتش اندر جان بود
سخت پي سست بود
در
طلب کوي وصال
هر کرا مفرش او
در
ره حق جان نشود
هر که
در
جست لقايت نبود راست چو تير
خواب
در
ديده او جز سر پيکان نشود
تا فلک
در
ضرر و نفع چو گوهر نبود
تا پري
در
عمل و چهر چو شيطان نشود
در
تو حيواني و روحاني و شيطاني درست
در
شمار هر که باشي آن شوي روز شمار
تو هنوز از راه رعنايي ز بهر لاشه اي
گاه
در
نقش هويدي گاه
در
رنگ مهار
خشم را زير آر
در
دنيا که
در
چشم صفت
سگ بود آنجا کسي کاينجا نباشد سگ سوار
بر
در
ماتم سراي دين و چندين ناي و نوش
در
ره رعناسراي ديو و چندان کار و بار
اي درت ز بي برگان چون شاخ
در
آذر
وي دلت ز بخشيدن چون باغ
در
آزار
ما
در
طلب زلف تو چون زلف تو پيچان
ما
در
هوس چشم تو چون چشم تو بيمار
هيچ کس را نامدست از دوستان
در
راه عشق
بي زوال ملک صورت ملک معني
در
کنار
هر که مردست او بود
در
جستجو معني پرست
هر که زن طبعست خود ماندست
در
رنگ و نگار
عهده فتواي دين بي علم
در
گردن مگير
وعده شاهي و شادي بي خرد
در
دل مدار
لاجرم زين داده گردون و زاده چار طبع
اين جهان
در
رامش ست و آن جهان
در
افتخار
عاقلان بيني به شادي بهر آن
در
هر مکان
ناقدان بيني به رنج از بهر اين
در
هر ديار
گر تو ز بندي بدي بر پاي مجنون
در
عرب
عشق ليلي را ندادي جاي
در
دل خوار خوار
گر ز دولت بر دمد صبحي به ناگه
در
شبي
عالمي روشن شود
در
دم از آن نور شرار
تا دل لاله سياهست و تن سيمرغ گم
طالبان را
در
قدم آبست و
در
آتش وقار
کر بدين علمي بود حکمت پديد آيد بسي
ور
در
آن دردي بود يوسف خود آيد
در
کنار
تا نه اين رحمت کند
در
حلقه هاي طاوها
تا نه اين مردي نمايد
در
حضور ذوالفقار
ني که دست شاه خوشتر باز را
در
شهر خصم
ني که روي ماه بهتر خاصه
در
دريا کنار
آنکه ديد اسرار عالم خاک زد
در
روي فخر
و آنکه شد
در
کار دلبر آب خورد از جوي عار
تا ضياع اندر دل مردست ضايع نيست کفر
آتشي بايد که افتد
در
ضياع و
در
عقار
يارب اين
در
علم تست و کس نداند سر اين
فضل کن بر عاشقان و راز هم
در
پرده دار
بر هر طرف بهشتي
در
هر بهشت حور
بر هر چمن کناري و
در
هر کنار يار
کيست
در
گيتي که يارد گفت با من زين سخن
کيست
در
عالم که او از من ندارد الحذار
اندرين بود که از نازکي و مستي و شرم
خواب مستانه
در
آن لحظه
در
آورد حشر
از خلافست اينهمه شر
در
نهاد بوالبشر
وز خلافست آدمي
در
چنگ جنگ و شور و شر
هيچ منت نيست کس را بر تو کت حق پروريد
گاه
در
مهد قبول و گاه
در
سفت ظفر
در
هري اين ساحري ديدي به ترک و روم شو
تا چليپا سوختن بيني تو
در
چين و خزر
باد امرت
در
زمين چون چار عنصر پيش رو
باد نامت
در
زمان چون هفت سياره سمر
باز چون
در
بحر فکرت غوطه خوردي بهر نظم
گوهرين گردد ز بويه فضل تو
در
دل فکر
هيچ فاضل
در
جان بي نثر و بي نظمت نراند
بر زبان معني بکر و
در
بيان لفظ غرر
باد امرت
در
زمين چون چار عنصر پيش رو
باد نامت
در
زمان چون هفت سياره سمر
ديو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خيال
در
ميان دين و عقلت
در
سفر باشد سفير
در
نعيم خلق خود را خوش سخن کن چون طبيب
در
جحيم خشم چون گبران چه باشي باز فير
چون ترا
در
دل ز بهر دوست نبود خارخار
نيست
در
خير تو چيزي جان مکن بر خير خير
هم رضا جويان همه مردانت خوش خوش
در
خشوع
هم ثناگويان همه مرغانت صف صف
در
صفير
تا به معني بگذري از منزل جان و خرد
گام
در
راه حقيقت نه
در
راه مجاز
آتش فکرت يکي
در
باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آري
در
گداز
آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوي بحر
در
زمان دور شود پرده ز
در
و گهرش
مار مردم کش
در
بحر نکرد آن از کام
شير مردم کش
در
بيشه نکرد آن از چنگ
کي توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را يافتن
در
خط خوب تکين و
در
خم زلف ينال
ناريان بين با سه دوزخ سرد مانده
در
تموز
ابلهان بين با دو دريا غرق گشته
در
سفال
کوس دعوت چون بزد
در
خاک بطحا
در
زمان
بر کنار عرش بر زد رايت ايمان علم
در
سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا
در
هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم
هر کرا
در
بر گرفتي «لاتخافوا» ملک اوست
هر کرا بر
در
نهادي شد ز «لاشري » به غم
هر چينت از مشکين کله دارد کليمي
در
تله
هر بوست از لب حامله دارد مسيحي
در
شکم
در
کعبه مردان بوده اند کز دل وفا افزوده اند
در
کوي صدق آسوده اند محرم تويي اندر حرم
در
حسرت ديدار تو
در
حکمت گفتار تو
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
بر سر دريا چو از کاهي کمم
در
آشنا
با گهر
در
قعر دريا آشنايي چون کنم
گاه
در
صحن بيابان با خران همره بويم
گاه
در
کنج خرابي با سگان هم خوان شويم
از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل
گاه
در
آتش بويم و گاه
در
طوفان شويم
از بقاي اوست چون ايمان ما
در
ايمني
از براي امن ما يارب تو دارش
در
امان
بنه چوگان ز دست اي دل که گمشد گوي
در
ميدان
چه خيزد گوي تنهايي زدن
در
پيش نامردان
اميني رهروي کو را رضا گويند
در
دنيا
ازو راضي رضا
در
حشر و با او مصطفا همخوان
ويحک اي پرده پرده
در
در
ما نگران
بيش از اين پرده ما پيش هر ابله مدران
اين ز تو
در
خورد اي مادر زنداني زاي
ما به زندان و تو از دور به ما
در
نگران
خام باشد ترشي
در
رخ و شهوت
در
دل
چون بود کيسه پر از سيم و جهان پر شکران
بقات خواهم
در
دولت و سعادت و عز
عدو و حاسد تو
در
غم دل و احزان
دين نباشد با مراد و با هوا
در
ساختن
دين چه باشد؟ خويشتن
در
حکم يزدان داشتن
برکه خندد پس خضر چون با شما بيند همي
گور کن
در
بحر و کشتي
در
بيابان داشتن
کي توان از خلق متواري شدن پس
در
ملا
مشعله
در
دست و مشک اندر گريبان داشتن
شو مدينه علم را
در
جوي و پس دروي خرام
تا کي آخر خويشتن چون حلقه بر
در
داشتن
خار را
در
راه دين همرنگ گل فرسود نست
در
حقيقت خاک را هم بوي عنبر داشتن
آن خداوندي که لطف و لفظ او را بنده اند
در
يمن نجم يمن واندر عدن
در
عدن
صفحه قبل
1
...
296
297
298
299
300
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن