167906 مورد در 0.48 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • مي کنم شکر که در طبع دعاگوي تو نيست
    هيچ از آن چيز که در طبع خسيس شعراست
  • در بيان در و مرجان گوهري مي سفت عقل
    روح مي گفت: اين عبارت از لب و دندان اوست
  • سلمانت بنده اي است که از نعمت شماست
    هر مغز و خون که در رگ و در استخوان اوست
  • در دل من بود و هست آرزوي زلف تو
    هجر تو آن آرزو، در دل سلمان شکست
  • آنکه کفش در سوال، کام و لب بحر بست
    وانکه دلش در نوال، دست و دل کان شکست
  • عاقل آن است که در کوي تو مجنون گردد
    زنده آن است که در کيش تو قربان باشد
  • جان من در پي تو سايه و خورشيد بود
    عشق تو در دل من يوسف و زندان باشد
  • پيک آهم در رهش با تير يکسان مي رود
    گرچه در تيزي گرو صد پي زپيکان مي برد
  • فکر در مدح تو چون بي دست و پا بيگانه است
    زآشنا گو آشنا در بحر اخضر مي کند
  • شاهد ملک است در عقد کسي کو همچو تو
    دست در آغوش با شمشير و خنجر مي کند
  • عين گستاخي است گفتن در چنين حضرت به شرح
    آنچه در وي رفت از قحط و با پيرار و پار
  • شير و آهو دستها در گردن هم کرده خوش
    خفته باشند ايمن و آسوده در هر مرغزار
  • صورت خصم تو بندد دار خود در روز و شب
    کرد خواهد عاقبت سر در سر خصم تو دار
  • جز سپر نقشي نمي گرديد آن دم در خيال
    جز سنان چيزي نمي کرد آن زمان در دل گذر
  • آفتاب عالم افروزي که در يکدم چو صبح
    لشکري را همچو انجم کردي از عالم به در
  • عرصه ملکي که هست امروز در ملک قضا
    باد شمشير تو را در قبضه حکم آن قدر!
  • خصم را تيغ تو در دم به زبان عاجز کرد
    در زبان و دم شمشير تو هست اين اعجاز
  • در هواي لب و چشمش هوس خمر و خمار
    در دماغ و دل خود کرد مخمر نرگس
  • هر زمان چشم تو در ديده من خوب تر است
    زانک در آب بود تازه و خوشتر نرگس
  • سعي در راه تو حج است و غمت زاد مرا
    در ره حج تو اين زاد همه عمره تمام
  • زلف تو دارد قصد دين، در عهد داراي زمين
    آن را که در سر باشد اين، از سربرآيد لاجرم
  • چون هوا در جنبش آيد دل کجاگيرد قرار
    چون قدح در گردش آيد عقل کي ماند سليم
  • از نسيمي گشت گل در غنچه پيدا چون مسيح
    با درختي در حکايت رفت بلبل چون کليم
  • لاله را در سر خيال تاج گردد چون ملوک
    غنچه در دل نقشهاي خوب بندد چون حکيم
  • آنکه دارد بوي خلقش باد چون گل در دماغ
    وانکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صميم
  • اي عدو در زير شير رايت او شدکه هيچ
    در نمي گيرد سگي و روبهي با اين غنيم!
  • تا چشمم از جمال تو خط نظر نيافت
    خون است در ميان دل و در ميان چشم
  • قماري از سر سرو از مقام راست در نغمه
    زبان سرو در حالت، نگارين دستها بر هم
  • الا تا ابر نيسان و هواي صبح در بستان
    کند آويزه هاي در به تاج لعل گل منضم
  • نگين راي تو را جن و انس در طاعت
    مثال امر تو را وحش و طير در فرمان
  • در شب تاري ز عکس شمسه ايوان تو
    ذره ها را در هوا يک يک شمردن مي توان
  • زير زين داري براق، آخر چه خسبي در گليم؟
    زير ران داري نجيب؟ آخر چه پايي در عطن؟
  • جان فزايد چون صبا در روضه ات طبع سقيم
    خوش برآيد چون نوا در پرده ات قلب حزين
  • در دعايت، در مساجد شب همه شب تا به روز
    مؤمنان را همچو شمع از سوز، گريان يافته
  • تا سر زلفت چو چوگان است در ميدان حسن
    اي بسا سرها که چون گو در سر چوگان شده
  • صدره از رشک دلش جان در لب بحر آمده
    هردم از دست کفش خود در درون کان شده
  • بي هواي او نپويد هيچ دم در سينه اي
    بي رضاي او نيايد هيچ جان در پيکري
  • روي سحاب شد ز حيا غرق در عرق
    از بس که کرد در تو به خواهش سحاب، روي
  • هندوي زلف تو در سر، دولتي دارد قوي
    اينکه دستش مي رسد، کت سر در اندازد به پا
  • ناله در سنگ اثر مي کند، اما چه کنم
    چون ازين در دل سنگين اثري نيست تو را
  • در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
    چيست ياران، چاره غمهاي بي پايان ما؟
  • در فراقش، بعد چندين شب، شبي خوابم ربود
    مي شنيدم در شکر خواب از لب سلطان ما
  • با خيال تو مرا، خواب نيايد در چشم
    کو خيالت که طلب مي کندش، ديده در آب
  • باده در دين من امروز، حلال است، حلال
    خواب، در چشم من اي بخت، حرام است، امشب
  • پيش عکس عارضت، ميرم که شمع از غيرتش
    هر شبي تا روز گاهي در عرق، گه در تب است
  • دل چو در محراب ابرو، چشم مستت ديد و گفت
    کافر سرمست در محراب بين، چون خفته است
  • تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است
    کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است
  • تا من افتادم ز کويت در حسابي نيستم
    زانکه در کويت چو سلمان، بي حساب، افتاده است
  • در طيره ام ز طره که گستاخ در رخت
    بنشست و راستي، به همه روي کج نشست
  • مي زند، حلقه زلف تو در غارت جان
    نتوان، با سر زلف تو، به جاني در بست
  • تو يقين دان، که بجز در دهن تنگ تو نيست
    هيچ اگر يک سر مو در دو جهان کامي هست
  • ميدهم جان و ستانم عشوه، اين داد و ستد
    جز که در بازار سوداي تو، در بازار کيست؟
  • درد عشق تو که جز جان منش، منزل نيست
    در دل مي زند و جز تو، کسي در دل نيست
  • چه خبر باشد از احوال من بي سر و پا؟
    شمع ما را که هوا در سروپا در گل، نيست
  • ما را بجز از عشق تو، در خانه کسي نيست
    بنماي رخ، از پرده که در خانه کسي نيست
  • خمار به اغيار مده، باده که خام است
    مطرب مزنش در، که در آن خانه، کسي نيست
  • در دلم، جز صورتت نگذشت و الحق درگذشت
    آنک، در دل غير از اينش صورتي ديگر گذشت
  • از هوا، باد سحر جان مي دهد در کوي دوست
    در هوا داري من از باد سحر، خواهم گذشت
  • نيم شب سوداي حسنش، بر در دل حلقه زد
    حلقه ديوانگي زد، عقل و راه در گرفت
  • سر، در رهش، نهادم و کاري به سر، نرفت
    با او به هيچ حيله مرا دست، در نرفت
  • نگرفت در تو قصه سلمان و شب نبود
    کاتش ز سوز او به سر شمع، در نرفت
  • من امروز، از ميي مستم، که در ساغر نمي گنجد
    چنان شادم، که از شادي، دلم در بر نمي گنجد
  • بران بودم که بنويسم، مطول، قصه شوقت
    چه بنويسم، که در طومار و در دفتر، نمي گنجد
  • فکر، در راه هواي تو، ز پا مي افتد
    عقل، در کوي خيال تو، به سر مي گردد
  • ما کجا در تو توانيم رسيدن که فلک؟
    در پيت بي سر و پا، گرد جهان، مي گردد
  • بحر، مي جوشد و جز باد ندارد در کف
    صدف آورده به کف، در و قراري دارد
  • خيال روي تو در چشم ما و ما، متحير
    در آن قلم که چنين صورتي برآب، نگارد
  • هر که در راه تو شد کشته نباشد مرده
    زنده آنست که در کوي شما مي ميرد
  • مرغ در دام تو از روي هوا مي افتد
    شمع بر بوي تو در پاي صبا مي ميرد
  • ز آفتابم شده در تاب که در روي تو تافت
    تاب خورشيد چه باشد که به روي تو رسد؟
  • تا دلبر مني تو، دل نيست در بر من
    در عهد چون تو دلبر، خود دل بر که باشد؟
  • نکته اي دارم چو در، پرورده درياي دل
    از لب سلمان برد در گوش آن دلبر کشد
  • تا بر در ميخانه جان، لعل تو زد مهر
    در مصطبه ها رطل مي لعل گران شد
  • در سرم سوداي زلف توست و مي دانم يقين
    کين سر سودايي من، در سر سودا شود
  • مي زنندم بر درش، چون حلقه و من همچنان
    همتي در بسته ام باشد که اين در، وا شود
  • تا تويي در دل من کي دگري مي گنجد؟
    يا کجا در نظرم هر دو جهان مي آيد؟
  • چو رويت هرگزم نقشي به خاطر در نمي آيد
    مرا خود جز تو در خاطر، کسي ديگر نمي آيد
  • خيال عارضت آبست، از آن در ديده مي گردد
    نهال قامتت سروست، از آن در بر نمي آيد
  • چه داني حال چشم من چو چشمت نيست در چشمم؟
    که چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالايد
  • جرعه در دور تو رسمي است که نتوان انداخت
    خرقه در عهد تو عيبي است که نتوان پوشيد
  • ما ز سوداي دو چشم آهويي سرگشته ايم
    ورنه اين سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟
  • ما از در او دور و چنين بر در و بامش
    باد سحري مي گذرد، باد حرامش!
  • دست در دامن او مي زنم و مي کشمش
    تا بر غم سر من سر ننهد در پايش
  • حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
    همچنان در هوست روي بدين در دارم
  • مگو که اشک مران در پيم، بگو: من مسکين
    به غير اشک چه دارم که در پي تو برانم؟
  • بسان ذره مي رقصند دلها در هوا امشب
    خرامان گرد و در چرخ آي اي جان ماه تابانم
  • در سرم سوداي زلف توست و مي دانم که من
    عاقبت هم در سر زلف پريشانت شوم
  • بيم آن است که در صومعه ديوانه شوم
    به از آن نيست که هم با در ميخانه شوم
  • چرخ در کار زمين است و زمين دربار چرخ
    هر يکي را حالتي ما در ميان آسوده ايم
  • به هشياران مده مي را به مستان ده که در مجلس
    قدح خون در جگر دارد، مدام از دست هشياران
  • به بوي زلف مشکين تو تا جان در تنم باشد
    من بيمار خواهم در پي باد صبا رفتن
  • خيالت آشناور شد در آب چشم من گويي
    چه واجب آشنايي را چنين در خون ما رفتن
  • چرا در مجلست ره نيست يک شب تا در آموزم
    ستادن شمع سان برپا برت خدمت به سر بردن
  • گر تو مي خواهي که در چشم آيي اي سلمان چو اشک
    اولت در چشم مردم خوار مي بايد شدن
  • بيخ عشق تو نشاندند بتا! در دل من
    غم مهر تو فشاندند، در آب و گل من
  • هر کجا دردي است باشد در کمين جان ما
    هر کجا گرديست گردد در هواي چشم من
  • مي زد غم تو حلقه و در بسته بود دل
    جان گفت در مبند که دلدار ماست اين
  • در خطا و ختن اي خسرو خوبان خطا
    چون تو ترکي نبود در همه چين و ماچين
  • همين که روي تو ديديم، باز شد در دل
    چه حاجت است در دل زدن، بيا بنشين
  • تا کي به بوي عنبرين زنجير زلف سرکشت؟
    آشفته پويم در به در ديوانه گردم کو به کو