167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • الغياث از من دل سوخته اي سنگين دل
    در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت
  • دانم که سرم روزي در پاي تو خواهد شد
    هم در تو گريزندم دست من و فتراکت
  • چشم در سر به چه کار آيد و جان در تن شخص
    گر تأمل نکند صورت جان آسايت
  • نه آن شبست که کس در ميان ما گنجد
    به خاک پايت اگر ذره در هوا گنجد
  • برتاس در بر مي کنم يک لحظه بي اندام او
    چون خارپشتم گوييا سوزن در اعضا مي برد
  • حاجت به ترکي نيستش تا در کمند آرد دلي
    من خود به رغبت در کمند افتاده ام تا مي برد
  • نخواهم رفتن از دنيا مگر در پاي ديوارت
    که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد
  • دو چشم از ناز در پيشت فراغ از حال درويشت
    مگر کز خوبي خويشت نگه در ما نمي باشد
  • تا تو بازآمدي اي مونس جان از در غيب
    هر که در سر هوسي داشت از آن بازآمد
  • در من اين عيب قديمست و به در مي نرود
    که مرا بي مي و معشوق به سر مي نرود
  • آن که مرا آرزوست دير ميسر شود
    وين چه مرا در سرست عمر در اين سر شود
  • دريغ نيست مرا هر چه هست در طلبت
    دلي چه باشد و جاني چه در حساب آيد
  • ز بس که در نظر آمد خيال روي تو ما را
    چنان شدم که به جهدم خيال در نظر آيد
  • هر چه در صورت عقل آيد و در وهم و قياس
    آن که محبوب منست از همه ممتاز آيد
  • گفتي هواي باغ در ايام گل خوشست
    ما را به در نمي رود از سر هواي يار
  • ما در اين شهر غريبيم و در اين ملک فقير
    به کمند تو گرفتار و به دام تو اسير
  • گر چه در خيل تو بسيار به از ما باشد
    ما تو را در همه عالم نشناسيم نظير
  • تا خود کجا رسد به قيامت نماز من
    من روي در تو و همه کس روي در حجاز
  • تا چه خواهد کرد با من دور گيتي زين دو کار
    دست او در گردنم يا خون من در گردنش
  • ماه و پروينش نيارم گفت و سرو و آفتاب
    لطف جان در جسم دارد جسم در پيراهنش
  • هر کسي را هوسي در سر و کاري در پيش
    من بي کار گرفتار هواي دل خويش
  • تو در کنار من آيي من اين طمع نکنم
    که مي نيايدت از حسن وصف در اوهام
  • در همه عمرم شبي بي خبر از در درآي
    تا شب درويش را صبح برآيد به شام
  • سعدي آن نيست که درخورد تو گويد سخني
    آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم
  • اگر خود نعمت قارون کسي در پايت اندازد
    کجا همتاي من باشد که جان در پايت افکندم
  • کس نناليد در اين عهد چو من در غم دوست
    که به آفاق نظر مي رود از شيرازم
  • نه در اين عالم دنيا که در آن عالم عقبي
    همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
  • در آن نفس که بميرم در آرزوي تو باشم
    بدان اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم
  • ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
    چون برود که رفته اي در رگ و در مفاصلم
  • دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
    من آزادي نمي خواهم که با يوسف به زندانم
  • من در انديشه آنم که روان بر تو فشانم
    نه در انديشه که خود را ز کمندت برهانم
  • دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمي بينم
    دلي بي غم کجا جويم که در عالم نمي بينم
  • برق نوروزي گر آتش مي زند در شاخسار
    ور گل افشان مي کند در بوستان آسوده ايم
  • گرم با صالحان بي دوست فردا در بهشت آرند
    همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
  • بيا که در غم عشقت مشوشم بي تو
    بيا ببين که در اين غم چه ناخوشم بي تو
  • رسم تقوا مي نهد در عشقبازي راي من
    کوس غارت مي زند در ملک تقوا روي تو
  • شهري به گفت و گوي تو در تنگناي شوق
    شب روز مي کنند و تو در خواب صبحگاه
  • لاجرم صيد دلي در همه شيراز نماند
    که نه با تير و کمان در پي او تاخته اي
  • چو بلبل روي گل بيند زبانش در حديث آيد
    مرا در رويت از حيرت فروبسته ست گويايي
  • سرم از خداي خواهد که به پايش اندرافتد
    که در آب مرده بهتر که در آرزوي آبي
  • شکر در کام من تلخست بي ديدار شيرينش
    و گر حلوا بدان ماند که زهرش در ميانستي
  • نه تا جان در جسد باشد وفاداري کنم با او
    که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستي
  • هر آن دل را که پنهاني قريني هست روحاني
    به خلوتخانه اي ماند که در در بوستانستي
  • سعدي از عقبي و دنيا روي در ديوار کرد
    تا تو در ديوار فکرش نقش خود بنگاشتي
  • مرا زين پيش در خلوت فراغت بود و جمعيت
    تو در جمع آمدي ناگاه و مجموعان پراکندي
  • تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
    چون در نماز استاده ام گويي به محرابم دري
  • به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را
    کان چه در وهم من آيد تو از آن خوبتري
  • از بس که در نظرم خوب آمدي صنما
    هر جا که مي نگرم گويي که در نظري
  • بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
    گر نرسد عنايتي در حق بنده آن سري
  • گر چشم در سرت کنم از گريه باک نيست
    زيرا که تو عزيزتر از چشم در سري
  • گر برود به هر قدم در ره ديدنت سري
    من نه حريف رفتنم از در تو به هر دري
  • هزار چون من اگر محنت و بلا بيند
    تو را از آن چه که در نعمتي و در نازي
  • اي در دل ريش من مهرت چو روان در تن
    آخر ز دعاگويي ياد آر به دشنامي
  • کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر مني
    يک نفس از درون من خيمه به در نمي زني
  • ديگران چون بروند از نظر از دل بروند
    تو چنان در دل من رفته که جان در بدني
  • بر آنم گر تو بازآيي که در پايت کنم جاني
    و زين کمتر نشايد کرد در پاي تو قرباني
  • ندانمت به حقيقت که در جهان به که ماني
    جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جاني
  • تو نداني که چرا در تو کسي خيره بماند
    تا کسي همچو تو باشد که در او خيره بماني
  • در اين ره جان بده يا ترک ما گير
    بر اين در سر بنه يا غير ما جوي
  • گر در همه چيزي صفت و نعت بگنجد
    در صورت و معني که تو داري چه توان گفت؟
  • اي در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
    هرچ آن به سر آيدم ز دست تو نکوست
  • بيا تا يک زمان امروز خوش باشيم در خلوت
    که در عالم نمي داند کسي احوال فردا را
  • گر من بميرم در غمت خونم بتا در گردنت
    فردا بگيرم دامنت از من چرا رنجيده اي؟
  • مواعظ سعدي

  • اي که در نعمت و نازي به جهان غره مباش
    که محالست در اين مرحله امکان خلود
  • من چيم در باغ ريحان، خشک برگي، گو بريز
    من کيم در باغ سلطان، پاسباني، گو مباش
  • عارف اندر چرخ و صوفي در سماع آورده ايم
    شاهد اندر رقص و افيون در شراب افکنده ايم
  • يارب تو دست گير که آلا و مغفرت
    در خورد تست و در خور ما هر چه ما کنيم
  • گرت آيينه اي بايد، که نور حق در او بيني
    نبيني در همه عالم، مگر سيماي درويشان
  • آستين بر روي و نقشي در ميان افکنده اي
    خويشتن پنهان و شوري در جهان افکنده اي
  • مباش غره و غافل چو ميش سر در پيش
    که در طبيعت اين گرگ گله باني نيست
  • بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
    در آن صورت که عشق آيد خردمندي کجا ماند؟
  • تو معن زائده اي در کمال فضل و ادب
    که تا قيامت ازو در کتب نشان ماند
  • همه آن باد که در بند رضاي تو روند
    اهل اسلام و تو در بند رضاي معبود
  • تا کي آخر چو بنفشه سر غفلت در پيش
    حيف باشد که تو در خوابي و نرگس بيدار
  • آدمي زاده اگر در طرب آيد نه عجب
    سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار
  • متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟
    حکيم راه نشين را چه وقع در يونان؟
  • جود پيدا و وجود از نظر خلق نهان
    نام در عالم و خود در کنف ستر خداي
  • آوازه در سراي در افتد که خواجه مرد
    وز بم و زير، خانه پر آه و فغان شود
  • دجله خونابست ازين پس گر نهد سر در نشيب
    خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجين
  • بوستان سعدي

  • تو را شهوت و حرص و کين و حسد
    چو خون در رگانند و جان در جسد
  • گلستان سعدي

  • ... را شنيدم که شبي در عشرت روز کرده بود و در پايان مستي همي گفت: ...
  • ... و از هر دري سخن در پيوستم تا حديث ذلت ياران در ميان آمد گفتم: ...
  • فکيف مرا که در صدر مروت نشسته ام و عقد فتوت بسته و ذکر انعام در ...
  • دين ورز و معرفت که سخندان سجع گوي
    بر در سلاح دارد و کس در حصار نيست
  • دشمن چو بيني ناتوان، لاف از بروت خود مزن
    مغزيست در هر استخوان، مرديست در هر پيرهن
  • ديوان سلمان ساوجي

  • هر که روبر در گهت بنماد کارش شد چو زر
    خاک در گاهت مگر دارد خواص کيميا
  • هر که چون دل در درون دارد هواي حضرتت
    در يسارست او همه وقتي و دارد صدر جا
  • در ميان چشم و دل گردي است دور از روي تو
    خيز و بنشين در ميان هر دو، بشنو ماجرا
  • اندرين مدت که بود از غم صباح من عشا
    گفته ام حقا دعايت، در صباح و در مسا
  • شادي اندر نام اومد غم چو در صهبا نشاط
    همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضيا
  • در کتابت با کيا باشد گيا يکسان ولي
    از گيا هرگز کي آيد در جان کار کيا
  • به بي تعويذ بسم الله، مرو در شارع وحدت
    که در بيداء لا، غولست تا سر منزل الا
  • نه هر کو نعمتي دارد شريف است و عزيز آنکس
    که گل در دامن خارست و زر در کيسه خارا
  • تو زحمت مي دهي خود را وگرنه خانه رحمت
    گشاد ستند در در وي قدم گرمي نهي فرما
  • ز دست دست طبع او شب و روزست، متواري
    گهر در قلعه پولاد و زر در خانه خارا
  • الا تا قطره نيسان، که از صلب سحاب افتد
    کند در يتيمش در صدف درياي گوهر زا
  • شاها! ز دست و پاي خودم در بلا و رنج
    کامد ز درد پاي بسي در سرم بلا
  • تو خوي و رسم سپهر و ستاره از من پرس
    نه در سپهر محابا، نه در ستاره حياست
  • در هوا ابر ز ادرار کفت را تبه خوار
    در زمين آب ز اجزاي درت بهره ورست
  • زان جهت در دل خصمت شده اين عين حيات
    زين سبب در ظلمات آن شده گوهر سيرست