167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان حافظ

  • حافظم در مجلسي دردي کشم در محفلي
    بنگر اين شوخي که چون با خلق صنعت مي کنم
  • شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
    اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
  • نشان موي ميانش که دل در او بستم
    ز من مپرس که خود در ميان نمي بينم
  • در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
    مهر لب او بر در اين خانه نهاديم
  • پرده از رخ برفکندي يک نظر در جلوه گاه
    و از حيا حور و پري را در حجاب انداختي
  • جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست
    ز مهر او چه مي پرسي در او همت چه مي بندي
  • کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
    وه که بس بي خبر از غلغل چندين جرسي
  • نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشي
    که بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي
  • کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
    کي روي ره ز که پرسي چه کني چون باشي
  • تا بي سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست
    در سر هوس ساقي در دست شراب اولي
  • ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد
    که در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني
  • فکر خود و راي خود در عالم رندي نيست
    کفر است در اين مذهب خودبيني و خودرايي
  • حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر
    مهرش نهان چو روح در اعضاي انس و جان
  • بر چرخ علم ماهي و بر فرق ملک تاج
    شرع از تو در حمايت و دين از تو در امان
  • چه حالت است که گل در سحر نمايد روي
    چه شعله است که در شمع آسمان گيرد
  • که هر چه در حق اين خاندان دولت کرد
    جزاش در زن و فرزند و خان و مان گيرد
  • ديوان خاقاني

  • اي در سر عشاق ز شور تو شغب ها
    وي در دل زهاد ز سوز تو اثرها
  • آفت جان است و آنگه در ميان جان مقيم
    گرنه در جان اوستي کي باک جانستي مرا
  • کوفت به آواز نرم حلقه در کاي غلام
    گفتم کاين وقت کيست بر در ما اي عجب
  • اي در آبدار جواني ز پيچ و خم
    در آب شد ز شرم تو صد راه زير آب
  • در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
    در زير ران دهر هم ادهم، هم ابرش است
  • حاشا که مرا جز تو در ديده کسي باشد
    يا جز غم عشق تو در دل هوسي باشد
  • دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
    جان که در زلف تو شد راه به ايمان نبرد
  • دردي شگرف دارد دل در غم تو دايم
    در زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد
  • مرا با عشق تو در دل هواي جان نمي گنجد
    مگر يک رخش در ميدان دو رستم برنمي تابد
  • چو تو در خنده شيرين دو چاه از ماه بنمائي
    مرا در گريه تلخم دو دريا بر زمين خيزد
  • در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در
    عافيت از راه بم زود بدر مي رود
  • روي تو را در رکاب شمس و قمر مي رود
    لعل تو را در عنان شهد و شکر مي رود
  • گر در اين آتش که عشق اوست در درگاه او
    آبروئي ماند کس را آب ما باري نماند
  • اثر نماند ز من در غم تو اين عجب است
    که در دل تو ازين غم اثر نمي گردد
  • تنگ است در وصل تو زان هيچ قدي نيست
    کو بر در وصل تو رسد خم نپذيرد
  • همين بس در بهارستان محشر خون بهاي من
    غبارش بوي گل شد در رکاب و گرد جولانش
  • گاو زر ده به کف سامري و در کف من
    آب خضري که در او آتش موسي رانم
  • هر شب از سلطان عشقم در ستکاني ها رسد
    تا به ياد روي سلطان در کشم هر صبح دم
  • با بخت در عتابم و با روزگار هم
    وز يار در حجابم و از غم گسار هم
  • نازي است تو را در سر، کمتر نکني دانم
    دردي است مرا در دل، باور نکني دانم
  • کوي او جان را شبستان بود زحمت برنتافت
    سايه بر در ماند چون من در شبستان آمدم
  • هر چه من آورم ز طبع آب حيات در دهن
    تف دل آتش آورد در دهنم، دريغ من
  • در عهد تو زيبائي چيزي است که خاص است اين
    در عشق تو رسوائي کاري است که عام است آن
  • حلي چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
    گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است اين
  • يکي بخرام در بستان که تا سرو روان بيني
    دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بيني
  • از غيرت عشق تو به دندان بگزم لب
    گر در دلم آيد که در آغوش من آيي
  • ز در تو چند لافم که تو روزي از وفا
    به حقايقي نگفتي که سگ در مني
  • اميدم در زمين کردي که کارت بر فلک سازم
    زهي فارغ ز کار من چنين در کار من چوني
  • يا دست بر دلي ز تو يا پاي در گلي
    يا باد در کفي ز تو يا خاک بر سري
  • ني چون من است در همه عالم ستم کشي
    ني چون تو هست در همه گيتي ستم گري
  • چون رسيدي بر در لاصدر الا جوي از آنک
    کعبه را هم ديد بايد چون رسيدي در منا
  • به چاه جاه چه افتي و عمر در نقصان
    به قصد فصد چه کوشي و ماه در جوزا
  • در اين مقام کسي کو چو مار شد دو زبان
    چو ماهي است بريده زبان در آن ماوا
  • من همي در هند معني راست هم چون آدمم
    وين خران در چين صورت کوژ چون مردم گيا
  • شاه را ديدم در او پيکان مقراضه به کف
    راست چون بحر نهنگ انداز در نخجير جا
  • بود در احکام خسرو کز پي سي و دو سال
    خسف آب و باد خواهد بود در اقليم ما
  • خود سپاه پيل در بيت الحرم گو پي منه
    خود قطار خوک در بيت المقدس گو ميا
  • ما و شما را به نقد بي خوديي در خور است
    زانکه نگنجد در او هستي ما و شما
  • در صفت مردان بيار قوت معني از آنک
    در ره صورت يکي است مردم و مردم گيا
  • از گه عهد الست چيره زبان در بلي
    پيش در لا اله بسته ميان هم چو لا
  • رو به هنر صدر جوي بر در صدر جهان
    رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما
  • من شده چون عنکبوت در پي آن در بدر
    بانگ کشيده چو سار از پي اين جا بجا
  • در برم آمد چو چنگ گيسو در پاکشان
    من شده از دست صبح دست بسر چون رباب
  • کي کند خاک در اين کاسه ميناي فلک
    که در او آتش و زهر آبخور ما بينند
  • بگذريم از فلک و دهر و در کعبه زنيم
    کاين دو را هم به در کعبه تولا بينند
  • از پي حج در چنين روزي ز پانصد سال باز
    بر در فيد آسمان را منقطع سان ديده اند
  • سبزي برگ حنا در پاي ديده ليک ز اشک
    سرخي رنگ حنا در نوک مژگان ديده اند
  • حاج رانو نو در افزاي از ملادک کرده حق
    هر چه در شش صد هزار اعداد نقصان ديده اند
  • در طواف کعبه چون شوريدگان از وجد و حال
    عقل را پيرانه سر در ام صبيان ديده اند
  • پس در آن مجمر که در تربيع منقل کرده اند
    اولين تثليث مشک و عود و بان افشانده اند
  • عالمي کز ابر جودش در بهار نعمت اند
    حاسدان را صاعقه در خان و مان افشانده اند
  • سرخ جامي چون شفق در دست وانگه در صبوح
    لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند
  • در زيان چرخ را گودئي که سهو افتاده بود
    کآن زه سيمين بر آن دامن نه در خور ساختند
  • همه سنگ افشان در آب خور عالم خاک
    و آگه از زهر که در آب خور آميخته اند
  • اين کعبه را خداي ظفر در يمين نهاد
    و آن کعبه را خليل حجر در يسار کرد
  • در بند و سور او بين چل برج آسماني
    خيز از در مهاجر تا برج فيد بنگر
  • از عدل ديد خواهي هم راستي و هم خم
    در ساق عرش ايزد در طاق پول محشر
  • خاقاني آمد از جان چون حلقه بر در تو
    بي پا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در
  • با تو نيارد جهان خصم تو را در ميان
    گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
  • چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
    دهر چو نرگس به چشم در يرقان مانده زار
  • بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
    راه طلب رفته هشت، جوي طرب رفته چار
  • نه مرد اين دبستان است هرگز جنبشي در وي
    بهر دم چار طوفان نيست در بنياد ارکانش
  • کشف در پوست ميرد ليک افعي پوست بگذارد
    تو کم ز افعي نه اي در پوست چون ماندي بجامانش
  • که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آيد
    به مانده خاصگان در بند او فارغ در ايوانش
  • در ظاهرم جنابت و در باطن است حيض
    آن به که غسل هر دو به يک جا برآورم
  • بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده ام
    تا در آن شست سبک صيد گران آورده ام
  • شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
    خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده ام
  • خاک توام سايه وار سايه ز من در مدزد
    نار نه ام برمجوش، مار نه ام در مرم
  • صورت عين شين و قاف در سر يعني که عشق
    نقش الف لام ميم در دل يعني الم
  • الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
    گرچه بود در حساب هيچ بود در قسم
  • از تف شمشير تو در سفم اند اين سه قوم
    چون صف اصحاب فيل در المند از الم
  • وغا در سه و چار بيني نه در يک
    من و نقش يک کز وغا مي گريزم
  • چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت
    اين شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام
  • مار ديدي در گيا پيچان؟ کنون در غار غم
    مار بين پيچيده بر ساق گيا آساي من
  • در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
    جان بهاي نهل را در پاي اسب او فشان
  • آن زمان کز در درآيد آفتاب دل تو را
    گر تواني سايه خود را برون در نشان
  • آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکين
    آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان
  • باش با عشاق چون گل در جواني پير دل
    چند ازين ز هاد همچون سرو در پيري جوان
  • رهبان رهبرند در اين عالم و در آن
    نه آبشان به کار و نه کاري به آبشان
  • جلوه گر توست چرخ و اينک در کوي تو
    مي دود از شرق و غرب آينه در آستين
  • گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
    مهره چه بيني به کف مار نگر در کمين
  • خاصه در اين عهد ما کز سبب بخل اين
    خاصه در اين دور ما کز اثر جهل آن
  • دهر گو در خون نشين و چرخ گو در خاک شو
    چون ازين و آن وجود عم نخواهي يافتن
  • در مدينه مصطفي دين مشخص دان و بس
    زانکه از دين در مدينه اصل و بنيان آمده