نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان حافظ
حافظم
در
مجلسي دردي کشم
در
محفلي
بنگر اين شوخي که چون با خلق صنعت مي کنم
شب رحلت هم از بستر روم
در
قصر حورالعين
اگر
در
وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
نشان موي ميانش که دل
در
او بستم
ز من مپرس که خود
در
ميان نمي بينم
در
دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
مهر لب او بر
در
اين خانه نهاديم
پرده از رخ برفکندي يک نظر
در
جلوه گاه
و از حيا حور و پري را
در
حجاب انداختي
جهان پير رعنا را ترحم
در
جبلت نيست
ز مهر او چه مي پرسي
در
او همت چه مي بندي
کاروان رفت و تو
در
خواب و بيابان
در
پيش
وه که بس بي خبر از غلغل چندين جرسي
نوبهار است
در
آن کوش که خوشدل باشي
که بسي گل بدمد باز و تو
در
گل باشي
کاروان رفت و تو
در
خواب و بيابان
در
پيش
کي روي ره ز که پرسي چه کني چون باشي
تا بي سر و پا باشد اوضاع فلک زين دست
در
سر هوس ساقي
در
دست شراب اولي
ملک
در
سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد
که
در
حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني
فکر خود و راي خود
در
عالم رندي نيست
کفر است
در
اين مذهب خودبيني و خودرايي
حکمش روان چو باد
در
اطراف بر و بحر
مهرش نهان چو روح
در
اعضاي انس و جان
بر چرخ علم ماهي و بر فرق ملک تاج
شرع از تو
در
حمايت و دين از تو
در
امان
چه حالت است که گل
در
سحر نمايد روي
چه شعله است که
در
شمع آسمان گيرد
که هر چه
در
حق اين خاندان دولت کرد
جزاش
در
زن و فرزند و خان و مان گيرد
ديوان خاقاني
اي
در
سر عشاق ز شور تو شغب ها
وي
در
دل زهاد ز سوز تو اثرها
آفت جان است و آنگه
در
ميان جان مقيم
گرنه
در
جان اوستي کي باک جانستي مرا
کوفت به آواز نرم حلقه
در
کاي غلام
گفتم کاين وقت کيست بر
در
ما اي عجب
اي
در
آبدار جواني ز پيچ و خم
در
آب شد ز شرم تو صد راه زير آب
در
بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در
زير ران دهر هم ادهم، هم ابرش است
حاشا که مرا جز تو
در
ديده کسي باشد
يا جز غم عشق تو
در
دل هوسي باشد
دل که
در
دام تو افتاد غم جان نبرد
جان که
در
زلف تو شد راه به ايمان نبرد
دردي شگرف دارد دل
در
غم تو دايم
در
زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد
مرا با عشق تو
در
دل هواي جان نمي گنجد
مگر يک رخش
در
ميدان دو رستم برنمي تابد
چو تو
در
خنده شيرين دو چاه از ماه بنمائي
مرا
در
گريه تلخم دو دريا بر زمين خيزد
در
غم تو هر کجا فتنه درآمد ز
در
عافيت از راه بم زود بدر مي رود
روي تو را
در
رکاب شمس و قمر مي رود
لعل تو را
در
عنان شهد و شکر مي رود
گر
در
اين آتش که عشق اوست
در
درگاه او
آبروئي ماند کس را آب ما باري نماند
اثر نماند ز من
در
غم تو اين عجب است
که
در
دل تو ازين غم اثر نمي گردد
تنگ است
در
وصل تو زان هيچ قدي نيست
کو بر
در
وصل تو رسد خم نپذيرد
همين بس
در
بهارستان محشر خون بهاي من
غبارش بوي گل شد
در
رکاب و گرد جولانش
گاو زر ده به کف سامري و
در
کف من
آب خضري که
در
او آتش موسي رانم
هر شب از سلطان عشقم
در
ستکاني ها رسد
تا به ياد روي سلطان
در
کشم هر صبح دم
با بخت
در
عتابم و با روزگار هم
وز يار
در
حجابم و از غم گسار هم
نازي است تو را
در
سر، کمتر نکني دانم
دردي است مرا
در
دل، باور نکني دانم
کوي او جان را شبستان بود زحمت برنتافت
سايه بر
در
ماند چون من
در
شبستان آمدم
هر چه من آورم ز طبع آب حيات
در
دهن
تف دل آتش آورد
در
دهنم، دريغ من
در
عهد تو زيبائي چيزي است که خاص است اين
در
عشق تو رسوائي کاري است که عام است آن
حلي چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم
در
برش گفتم که ماهم
در
کنار است اين
يکي بخرام
در
بستان که تا سرو روان بيني
دلت بگرفت
در
خانه برون آتا جهان بيني
از غيرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر
در
دلم آيد که
در
آغوش من آيي
ز
در
تو چند لافم که تو روزي از وفا
به حقايقي نگفتي که سگ
در
مني
اميدم
در
زمين کردي که کارت بر فلک سازم
زهي فارغ ز کار من چنين
در
کار من چوني
يا دست بر دلي ز تو يا پاي
در
گلي
يا باد
در
کفي ز تو يا خاک بر سري
ني چون من است
در
همه عالم ستم کشي
ني چون تو هست
در
همه گيتي ستم گري
چون رسيدي بر
در
لاصدر الا جوي از آنک
کعبه را هم ديد بايد چون رسيدي
در
منا
به چاه جاه چه افتي و عمر
در
نقصان
به قصد فصد چه کوشي و ماه
در
جوزا
در
اين مقام کسي کو چو مار شد دو زبان
چو ماهي است بريده زبان
در
آن ماوا
من همي
در
هند معني راست هم چون آدمم
وين خران
در
چين صورت کوژ چون مردم گيا
شاه را ديدم
در
او پيکان مقراضه به کف
راست چون بحر نهنگ انداز
در
نخجير جا
بود
در
احکام خسرو کز پي سي و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود
در
اقليم ما
خود سپاه پيل
در
بيت الحرم گو پي منه
خود قطار خوک
در
بيت المقدس گو ميا
ما و شما را به نقد بي خوديي
در
خور است
زانکه نگنجد
در
او هستي ما و شما
در
صفت مردان بيار قوت معني از آنک
در
ره صورت يکي است مردم و مردم گيا
از گه عهد الست چيره زبان
در
بلي
پيش
در
لا اله بسته ميان هم چو لا
رو به هنر صدر جوي بر
در
صدر جهان
رو به صفت بازگرد بر
در
اصحاب ما
من شده چون عنکبوت
در
پي آن
در
بدر
بانگ کشيده چو سار از پي اين جا بجا
در
برم آمد چو چنگ گيسو
در
پاکشان
من شده از دست صبح دست بسر چون رباب
کي کند خاک
در
اين کاسه ميناي فلک
که
در
او آتش و زهر آبخور ما بينند
بگذريم از فلک و دهر و
در
کعبه زنيم
کاين دو را هم به
در
کعبه تولا بينند
از پي حج
در
چنين روزي ز پانصد سال باز
بر
در
فيد آسمان را منقطع سان ديده اند
سبزي برگ حنا
در
پاي ديده ليک ز اشک
سرخي رنگ حنا
در
نوک مژگان ديده اند
حاج رانو نو
در
افزاي از ملادک کرده حق
هر چه
در
شش صد هزار اعداد نقصان ديده اند
در
طواف کعبه چون شوريدگان از وجد و حال
عقل را پيرانه سر
در
ام صبيان ديده اند
پس
در
آن مجمر که
در
تربيع منقل کرده اند
اولين تثليث مشک و عود و بان افشانده اند
عالمي کز ابر جودش
در
بهار نعمت اند
حاسدان را صاعقه
در
خان و مان افشانده اند
سرخ جامي چون شفق
در
دست وانگه
در
صبوح
لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند
در
زيان چرخ را گودئي که سهو افتاده بود
کآن زه سيمين بر آن دامن نه
در
خور ساختند
همه سنگ افشان
در
آب خور عالم خاک
و آگه از زهر که
در
آب خور آميخته اند
اين کعبه را خداي ظفر
در
يمين نهاد
و آن کعبه را خليل حجر
در
يسار کرد
در
بند و سور او بين چل برج آسماني
خيز از
در
مهاجر تا برج فيد بنگر
از عدل ديد خواهي هم راستي و هم خم
در
ساق عرش ايزد
در
طاق پول محشر
خاقاني آمد از جان چون حلقه بر
در
تو
بي پا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون
در
با تو نيارد جهان خصم تو را
در
ميان
گر همه عنقا به مهر پروردش
در
کنار
چرخ چو لاله به دل
در
خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم
در
يرقان مانده زار
بزم تو فردوس وار وز
در
دولت
در
او
راه طلب رفته هشت، جوي طرب رفته چار
نه مرد اين دبستان است هرگز جنبشي
در
وي
بهر دم چار طوفان نيست
در
بنياد ارکانش
کشف
در
پوست ميرد ليک افعي پوست بگذارد
تو کم ز افعي نه اي
در
پوست چون ماندي بجامانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آيد
به مانده خاصگان
در
بند او فارغ
در
ايوانش
در
ظاهرم جنابت و
در
باطن است حيض
آن به که غسل هر دو به يک جا برآورم
بس که
در
بحر طلب چون صبح شست افکنده ام
تا
در
آن شست سبک صيد گران آورده ام
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک
در
طبع و شکر
در
زبان آورده ام
خاک توام سايه وار سايه ز من
در
مدزد
نار نه ام برمجوش، مار نه ام
در
مرم
صورت عين شين و قاف
در
سر يعني که عشق
نقش الف لام ميم
در
دل يعني الم
الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
گرچه بود
در
حساب هيچ بود
در
قسم
از تف شمشير تو
در
سفم اند اين سه قوم
چون صف اصحاب فيل
در
المند از الم
وغا
در
سه و چار بيني نه
در
يک
من و نقش يک کز وغا مي گريزم
چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت
اين شمس
در
کسوف شد، آن بدر
در
غمام
مار ديدي
در
گيا پيچان؟ کنون
در
غار غم
مار بين پيچيده بر ساق گيا آساي من
در
ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
جان بهاي نهل را
در
پاي اسب او فشان
آن زمان کز
در
درآيد آفتاب دل تو را
گر تواني سايه خود را برون
در
نشان
آتش اندر جاه زن گو باد
در
دست تکين
آب رخ
در
چاه کن گو خاک بر فرق طغان
باش با عشاق چون گل
در
جواني پير دل
چند ازين ز هاد همچون سرو
در
پيري جوان
رهبان رهبرند
در
اين عالم و
در
آن
نه آبشان به کار و نه کاري به آبشان
جلوه گر توست چرخ و اينک
در
کوي تو
مي دود از شرق و غرب آينه
در
آستين
گلبن وصل تو را خار جفا
در
ره است
مهره چه بيني به کف مار نگر
در
کمين
خاصه
در
اين عهد ما کز سبب بخل اين
خاصه
در
اين دور ما کز اثر جهل آن
دهر گو
در
خون نشين و چرخ گو
در
خاک شو
چون ازين و آن وجود عم نخواهي يافتن
در
مدينه مصطفي دين مشخص دان و بس
زانکه از دين
در
مدينه اصل و بنيان آمده
صفحه قبل
1
...
290
291
292
293
294
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن