نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
تا سراغ گوهر دل
در
نظر داريم ما
روز و شب گرداب وش
در
خود سفر داريم ما
نيست چندان رونقي
در
رنگ عيش بي ثبات
ورنه صد گل خنده
در
يک مشت زر داريم ما
حيرت نوا افسانه ام از خويش پر بيگانه ام
تا
در
درون خانه ام دارم برون
در
صدا
حسد را ريشه نتوان يافت جز
در
طينت ظالم
سردنباله دايم
در
دل تير است پيکان را
در
حباب و موج اين دريا تفاوت بيش نيست
اندکي با داست
در
سر صاحب اورنگ را
غرور و فتنها
در
سر سجود و عافيت
در
بر
زمين تا ميتواني بود مپسند آسماني را
تا تواني مشق
در
دي کن که
در
ديوان عشق
نيست خطي جز دريدن نامه هاي ساده را
امان خواه از گزند خلق
در
گرم اختلاطي ها
که عقرب بيشتر
در
فصل تابستان شود پيدا
تأمل تا چه
در
گوش افگند پيمانه ما را
نوائي هست
در
خاطر شکست رنگ مينا را
بهشتي از دل هر ذره
در
پرواز مي آيد
اگر
در
خاک ريزد حسرتم رنگ تمنا را
پاي تا سر
در
دم اما زحمت کس نيستم
ناله ام
در
سينه خرمن ميکند تأثير را
خواب غفلت ميشود پا
در
رکاب از موج اشک
در
ميان آب (بيدل) نيست تمکين سنگ را
باين پا
در
رکابي چون شرر
در
سنگ اگر باشي
تصور کن همان چون خانه بردوشان زين خود را
حق جدا از خلق و خلق از حق برون اوهام کيست
تا ابد گرداب
در
آبست و
در
گرداب آب
نيست جاي شکوه گرما را ز ما پرداخت عشق
در
کتان ما غشي بوده است و
در
مهتاب آب
در
هواي دود سودا هوشم از سر رفته است
آشيان از دست داد اين مرغ
در
طيران شب
در
خم آن زلف خون شد طاقت دلهاي چاک
صبح ما آخر شفق گرديد
در
زندان شب
شرم بيدردي تري
در
طبع ما مي پرورد
تا تهي از ناله شد ني
در
شکر ميدارد آب
تا خيال تست
در
دل عيشها آماده است
نيست خامش شمع ما تا هست
در
مينا شراب
در
محيط عشق تا سر
در
گريبان برده ايم
نيست چون گرداب رزق ما بغير از پيچ و تاب
(بيدل) گم است هر دو جهان
در
گداز شوق
آن کيست گيرد از نمک خود خبر
در
آب
طره او بسکه
در
خون دل ما غوطه زد
چون رگ گل شانه هم انگشت
در
رنگ حناست
آنچه
در
بال طلب رقص است
در
دل آتش است
همچو شمع اينجا زسرتاپاي بسمل آتش است
در
دلش ميل جفا نقشي است بر لوح نگين
در
لبش حرف وفا بيرون طبع غنچه بوست
در
نوبهار لم يزل جوشيده از باغ ازل
نه آسمان گل
در
بغل يک برگ سبز گلشنت
در
عرق گم شد جبين فطرت از ننگ هوس
آه ازان گنجي که گرديد آب
در
ويرانه ات
در
عالم عشق و هوس رنجي ندارد هيچکس
چون شمع زافسون نفس خود آتشي
در
خانه ات
در
بيا بانيکه ما راه طلب گم کرده ايم
کرم شب تابي اگر
در
جاوه آيد کوکب است
در
مشرب زن و از قيد مذاهب بگريز
عافيت نيست
در
آن بزم که سازش جنگ است
داغ زير پا و آتش بر سر و
در
ديده اشک
شمع را
در
انجمن بودن چه جاي خرميست
بي تو
در
هر جا دل صبر آزما خواهد شکست
شيشه کهسار
در
گرد صدا خواهد شکست
خرقه از لخت جگر چون غنچه
در
برکرده ايم
در
ديار ما قماش دل درستي باب نيست
خلق
در
خاک انتظار صبح محشر مي کشند
زندگي با مردگان
در
گور با هم رفته است
پاي
در
دامن شکستم شد ره و منزل يکي
جرأت رفتار
در
هر گام صد فرسنگ داشت
تا فلک
در
گردش است آفت بهر سو هاله است
در
مزاج آسيا چندين شرر جواله است
معني ئي کز فهم آن انديشه
در
خون ميطپد
اين زمان
در
کسوت حرف و رقم بي پرده است
در
جهان عجز طاقت پيشگي گردن زن است
شمع را از استقامت خون خود
در
گردن است
ساغر عشرت که ميگيرد که
در
بزم بهار
همچو مينا شاخ گل امروز خون
در
گردن است
در
نظرها گرد حيرت
در
نفسها شور عجز
ساز بزم زندگاني را همين زير و بم است
باين ضعيفي که بار
در
دم شکسته
در
طبع رنگ زردم
بگرد نقاش شوق گردم که ميکشد حسرتم بسويت
کدامين راه و کو منزل کجا ميتازي اي غافل
بفکر دشت و
در
مردي و
در
جيب است ميدانت
فيض معني
در
خور تعليم هر بيمغز نيست
نشه را چون باده نتوان
در
دل پيمانه ريخت
(بيدل) آن به که دود ريشه من
در
دل خاک
ورنه چون تاک هزار آبله
در
راه منست
در
محبت ره نورد جاده
در
ديم و بس
چون سحر جولان ما بيرون چاک سينه نيست
در
نظر آهنگ حسرت
در
نفس شور طلب
ساز بزم زندگاني را همين زير و بم است
در
ازل آئينه شرم دوئي
در
پيش داشت
مصلحت بيني که ما را جز بما نگماشته است
ريشه واري
در
طلب مژگان سر از پا برنداشت
عشق ما را
در
زمين شرم مطلب کاشته است
بي لب او چون خيال غير
در
دلهاي صاف
شيشه ها را موج صهبا خار
در
پيراهن است
اي همه وهم و گمان
در
الم رفتگان
ريش کن و جامه
در
يشم کسي کنده نيست
خشت بنياد تو بر هم چيدن مژگان بس است
در
تغافل خانه بام و منظري
در
کار نيست
حرص قانع نيست (بيدل) ورنه از ساز معاش
آنچه ما
در
کار داريم اکثري
در
کار نيست
در
قفس فرياد خاموشيست ما را چون حباب
شور اين آهنگ هم
در
گوش ما خواهد شکست
چشم و گوشي را که (بيدل) نيست فيض عبرتي
در
تماشاگاه معني روزن بام و
در
است
آنچه نتوان داد جز
در
دست محبوبان دل است
وانچه نتوان ريخت جز
در
پاي خوبان آبروست
چون نفس عمريست
در
لغزش قدم افشرده ايم
دل اگر دامن نگيرد
در
ره ما گل کجاست
يک شبم
در
دل نسيم ياد آن گيسو گذشت
عمر
در
آشفتگي چون سر بزير مو گذشت
ازين محفل بجائي رو که
در
ياد کسان نائي
وگرنه
در
عدم هم رفتنت باز آمدن دارد
کف خاکيم
در
ما ديگر انداز رسائي کو
که دست عجز اگر دارد بلندي
در
دعا دارد
گشاد غنچه
در
اوراق گل خواباند گلشن را
جهان
در
موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد
در
فکر چرخ و انجم جهد تغافل اولي است
تا دانه ات بغربال پر
در
بدر نگردد
ني بهستي محو شد شور دوئي ني
در
عدم
هر کجا رفتيم (بيدل) خانه
در
بازار بود
نفس
در
دل شکستم شعله زد دود دماغ من
هوا
در
خانه مي دزدم غبار از بام ميخيزد
چو اشک شمع نقد آبروئي
در
گره دارم
که تا
در
پرده است آبست چون ريزد شرر ريزد
بهر زه
در
پرده من و ما غرور اوهام پيش بردي
نگشتي آگه که
در
دماغت هواي جاه که ميخرامد
تو کار خويش کن اينجا توئي
در
من نمي گنجد
کريبان عالمي دارد که
در
دامن نمي گنجد
سلامت نيست ساز دل چه
در
صحرا چه
در
منزل
متاع رنگ ما صد کاروان آفت ببر دارد
شوخ چشمان را ادب
در
خلوت دل ره نداد
حلقه ها بيرون
در
زين وضع گستاخانه ماند
آخر کارم نفس
در
عالم تدبير سوخت
بر سر موئي که من تگ ميزدم
در
شانه ماند
زهستي قطع کن گر ميل راحت
در
نمود آمد
چو حيرت صاف ما
در
دست تا مژگان فرود آمد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان ميکند
ما و من بيرون
در
فرسود و
در
دل جا نکرد
در
حريم خلوت دل عيب جورا راه نيست
حلقه را از شوخ چشمي جا برون
در
بود
نفس تا
در
جگر باقيست از آفت نيم ايمن
که چون ني استخوانم چشم بد
در
آستين دارد
گره
در
طبع ني هر چند افزون ناله رعناتر
کمند ما رسائي
در
خور سامان چين دارد
گهي بر سر گهي
در
دل گهي
در
ديده جا دارد
غبار راه جولان تو با من کارها دارد
خواه بر گردون سحر شو خواه
در
دريا حباب
در
ترازوي نفس جز باد کم سنجيده اند
از خيال عافيت بگذر که
در
زير فلک
گر همه کوه است سنگش
در
فلاخن ديده اند
جام
در
خون زن چو گل (بيدل) دگر ابرام چيست
در
بساط رنگ نتوان بيش ازين مختار شد
فسردن نيست دل را بيتو
در
کنج گرانجاني
که
در
هر جزو اين سنگ آتش ديگر کمين دارد
غبار هر دو جهان
در
سراغ ما خون کرد
ز رنگ باخته
در
هيچ جا اثر نبود
در
جهان بي تميزي چاره از تشويش نيست
ما بصد جا منقسم کرديم و دل
در
سينه بود
اي ابرني بباغ و نه
در
لاله زار بار
يادي زاشک من کن و
در
کوي يار بار
سيماب رو
در
آتش و روغن
در
آب باش
خود را زجرگه بد و نيک اينقدر برآر
از مدارا غوطه
در
موج حلاوت خوردن است
چرب و نرمي ها زبان پسته گيرد
در
شکر
دل مصفا کن شرر
در
خرمن اسباب ريز
آينه صيقل زن و نقش جهان
در
آب ريز
سجده واري بار
در
بزم وصالم داده اند
هان بناز اي سر که خواهي خاک شد
در
پاي ناز
ترک من مي تازد آشوب قيامت
در
رکاب
نيست باک از خاک ره
در
چشم مردم کردنش
در
طلسم دهر خصم راحتم از چشم خويش
چون نگه پا
در
رکاب وحشم از چشم خويش
صبا تا گرد از خاک سر راه تو مي آرد
چمن
در
کاسه گل ميکند
در
يوزه بويش
زبان
در
کام دزدد هر که درس عشق ميخواند
برون لفظ و خط راهي ندارد
در
ادب گاهش
سبک گردي
در
اين حيرتسرا آزاده ام دارم
نگه را منع جولان نيست پاي رفته
در
قيرش
صد آفت از که بايد جست
در
معموره ئي امکان
اگر صبحست هم از شبنم آبي هست
در
شيرش
اگر از تردد
در
بدر بود انفعال مذلتت
بتلاش همت (بيدلي)
در
ننگ زن تو هم از طمع
تو
در
خيال تعلق فسرده ئي ورنه
همان جداست چه خاک و چه آب
در
گل جمع
دو روز
در
دل خون گشته جوشن زن (بيدل)
نه باغ
در
خور جولان آرزوست نه راغ
غير از حيا چه پيش توان برد
در
عرق
چون اشک سعي تا قدم افشرد
در
عرق
بي تبسم نيست با آن جوش شيريني لبش
تا تو دريابي که
در
کار است
در
هر جا نمک
اي از خرامت نقش پا خورشيد تابان
در
بغل
از شوخي گرد رهت عالم گلستان
در
بغل
کو خلوت و کو انجمن
در
فکر خود دارم وطن
چون شمع سر تا پاي من دارد گريبان
در
بغل
در
وادئي کز شوق او (بيدل) زخود من رفته ام
خوابيده هر نقش قدم بگذشت جولان
در
بغل
اي بهار جلوه ات را شش جهت
در
بار گل
بيرخت
در
ديده من ميخلد چون خار گل
صفحه قبل
1
...
288
289
290
291
292
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن