167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • تا سراغ گوهر دل در نظر داريم ما
    روز و شب گرداب وش در خود سفر داريم ما
  • نيست چندان رونقي در رنگ عيش بي ثبات
    ورنه صد گل خنده در يک مشت زر داريم ما
  • حيرت نوا افسانه ام از خويش پر بيگانه ام
    تا در درون خانه ام دارم برون در صدا
  • حسد را ريشه نتوان يافت جز در طينت ظالم
    سردنباله دايم در دل تير است پيکان را
  • در حباب و موج اين دريا تفاوت بيش نيست
    اندکي با داست در سر صاحب اورنگ را
  • غرور و فتنها در سر سجود و عافيت در بر
    زمين تا ميتواني بود مپسند آسماني را
  • تا تواني مشق در دي کن که در ديوان عشق
    نيست خطي جز دريدن نامه هاي ساده را
  • امان خواه از گزند خلق در گرم اختلاطي ها
    که عقرب بيشتر در فصل تابستان شود پيدا
  • تأمل تا چه در گوش افگند پيمانه ما را
    نوائي هست در خاطر شکست رنگ مينا را
  • بهشتي از دل هر ذره در پرواز مي آيد
    اگر در خاک ريزد حسرتم رنگ تمنا را
  • پاي تا سر در دم اما زحمت کس نيستم
    ناله ام در سينه خرمن ميکند تأثير را
  • خواب غفلت ميشود پا در رکاب از موج اشک
    در ميان آب (بيدل) نيست تمکين سنگ را
  • باين پا در رکابي چون شرر در سنگ اگر باشي
    تصور کن همان چون خانه بردوشان زين خود را
  • حق جدا از خلق و خلق از حق برون اوهام کيست
    تا ابد گرداب در آبست و در گرداب آب
  • نيست جاي شکوه گرما را ز ما پرداخت عشق
    در کتان ما غشي بوده است و در مهتاب آب
  • در هواي دود سودا هوشم از سر رفته است
    آشيان از دست داد اين مرغ در طيران شب
  • در خم آن زلف خون شد طاقت دلهاي چاک
    صبح ما آخر شفق گرديد در زندان شب
  • شرم بيدردي تري در طبع ما مي پرورد
    تا تهي از ناله شد ني در شکر ميدارد آب
  • تا خيال تست در دل عيشها آماده است
    نيست خامش شمع ما تا هست در مينا شراب
  • در محيط عشق تا سر در گريبان برده ايم
    نيست چون گرداب رزق ما بغير از پيچ و تاب
  • (بيدل) گم است هر دو جهان در گداز شوق
    آن کيست گيرد از نمک خود خبر در آب
  • طره او بسکه در خون دل ما غوطه زد
    چون رگ گل شانه هم انگشت در رنگ حناست
  • آنچه در بال طلب رقص است در دل آتش است
    همچو شمع اينجا زسرتاپاي بسمل آتش است
  • در دلش ميل جفا نقشي است بر لوح نگين
    در لبش حرف وفا بيرون طبع غنچه بوست
  • در نوبهار لم يزل جوشيده از باغ ازل
    نه آسمان گل در بغل يک برگ سبز گلشنت
  • در عرق گم شد جبين فطرت از ننگ هوس
    آه ازان گنجي که گرديد آب در ويرانه ات
  • در عالم عشق و هوس رنجي ندارد هيچکس
    چون شمع زافسون نفس خود آتشي در خانه ات
  • در بيا بانيکه ما راه طلب گم کرده ايم
    کرم شب تابي اگر در جاوه آيد کوکب است
  • در مشرب زن و از قيد مذاهب بگريز
    عافيت نيست در آن بزم که سازش جنگ است
  • داغ زير پا و آتش بر سر و در ديده اشک
    شمع را در انجمن بودن چه جاي خرميست
  • بي تو در هر جا دل صبر آزما خواهد شکست
    شيشه کهسار در گرد صدا خواهد شکست
  • خرقه از لخت جگر چون غنچه در برکرده ايم
    در ديار ما قماش دل درستي باب نيست
  • خلق در خاک انتظار صبح محشر مي کشند
    زندگي با مردگان در گور با هم رفته است
  • پاي در دامن شکستم شد ره و منزل يکي
    جرأت رفتار در هر گام صد فرسنگ داشت
  • تا فلک در گردش است آفت بهر سو هاله است
    در مزاج آسيا چندين شرر جواله است
  • معني ئي کز فهم آن انديشه در خون ميطپد
    اين زمان در کسوت حرف و رقم بي پرده است
  • در جهان عجز طاقت پيشگي گردن زن است
    شمع را از استقامت خون خود در گردن است
  • ساغر عشرت که ميگيرد که در بزم بهار
    همچو مينا شاخ گل امروز خون در گردن است
  • در نظرها گرد حيرت در نفسها شور عجز
    ساز بزم زندگاني را همين زير و بم است
  • باين ضعيفي که بار در دم شکسته در طبع رنگ زردم
    بگرد نقاش شوق گردم که ميکشد حسرتم بسويت
  • کدامين راه و کو منزل کجا ميتازي اي غافل
    بفکر دشت و در مردي و در جيب است ميدانت
  • فيض معني در خور تعليم هر بيمغز نيست
    نشه را چون باده نتوان در دل پيمانه ريخت
  • (بيدل) آن به که دود ريشه من در دل خاک
    ورنه چون تاک هزار آبله در راه منست
  • در محبت ره نورد جاده در ديم و بس
    چون سحر جولان ما بيرون چاک سينه نيست
  • در نظر آهنگ حسرت در نفس شور طلب
    ساز بزم زندگاني را همين زير و بم است
  • در ازل آئينه شرم دوئي در پيش داشت
    مصلحت بيني که ما را جز بما نگماشته است
  • ريشه واري در طلب مژگان سر از پا برنداشت
    عشق ما را در زمين شرم مطلب کاشته است
  • بي لب او چون خيال غير در دلهاي صاف
    شيشه ها را موج صهبا خار در پيراهن است
  • اي همه وهم و گمان در الم رفتگان
    ريش کن و جامه در يشم کسي کنده نيست
  • خشت بنياد تو بر هم چيدن مژگان بس است
    در تغافل خانه بام و منظري در کار نيست
  • حرص قانع نيست (بيدل) ورنه از ساز معاش
    آنچه ما در کار داريم اکثري در کار نيست
  • در قفس فرياد خاموشيست ما را چون حباب
    شور اين آهنگ هم در گوش ما خواهد شکست
  • چشم و گوشي را که (بيدل) نيست فيض عبرتي
    در تماشاگاه معني روزن بام و در است
  • آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
    وانچه نتوان ريخت جز در پاي خوبان آبروست
  • چون نفس عمريست در لغزش قدم افشرده ايم
    دل اگر دامن نگيرد در ره ما گل کجاست
  • يک شبم در دل نسيم ياد آن گيسو گذشت
    عمر در آشفتگي چون سر بزير مو گذشت
  • ازين محفل بجائي رو که در ياد کسان نائي
    وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن دارد
  • کف خاکيم در ما ديگر انداز رسائي کو
    که دست عجز اگر دارد بلندي در دعا دارد
  • گشاد غنچه در اوراق گل خواباند گلشن را
    جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد
  • در فکر چرخ و انجم جهد تغافل اولي است
    تا دانه ات بغربال پر در بدر نگردد
  • ني بهستي محو شد شور دوئي ني در عدم
    هر کجا رفتيم (بيدل) خانه در بازار بود
  • نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من
    هوا در خانه مي دزدم غبار از بام ميخيزد
  • چو اشک شمع نقد آبروئي در گره دارم
    که تا در پرده است آبست چون ريزد شرر ريزد
  • بهر زه در پرده من و ما غرور اوهام پيش بردي
    نگشتي آگه که در دماغت هواي جاه که ميخرامد
  • تو کار خويش کن اينجا توئي در من نمي گنجد
    کريبان عالمي دارد که در دامن نمي گنجد
  • سلامت نيست ساز دل چه در صحرا چه در منزل
    متاع رنگ ما صد کاروان آفت ببر دارد
  • شوخ چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد
    حلقه ها بيرون در زين وضع گستاخانه ماند
  • آخر کارم نفس در عالم تدبير سوخت
    بر سر موئي که من تگ ميزدم در شانه ماند
  • زهستي قطع کن گر ميل راحت در نمود آمد
    چو حيرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
  • عمرها شد آمد و رفت نفس جان ميکند
    ما و من بيرون در فرسود و در دل جا نکرد
  • در حريم خلوت دل عيب جورا راه نيست
    حلقه را از شوخ چشمي جا برون در بود
  • نفس تا در جگر باقيست از آفت نيم ايمن
    که چون ني استخوانم چشم بد در آستين دارد
  • گره در طبع ني هر چند افزون ناله رعناتر
    کمند ما رسائي در خور سامان چين دارد
  • گهي بر سر گهي در دل گهي در ديده جا دارد
    غبار راه جولان تو با من کارها دارد
  • خواه بر گردون سحر شو خواه در دريا حباب
    در ترازوي نفس جز باد کم سنجيده اند
  • از خيال عافيت بگذر که در زير فلک
    گر همه کوه است سنگش در فلاخن ديده اند
  • جام در خون زن چو گل (بيدل) دگر ابرام چيست
    در بساط رنگ نتوان بيش ازين مختار شد
  • فسردن نيست دل را بيتو در کنج گرانجاني
    که در هر جزو اين سنگ آتش ديگر کمين دارد
  • غبار هر دو جهان در سراغ ما خون کرد
    ز رنگ باخته در هيچ جا اثر نبود
  • در جهان بي تميزي چاره از تشويش نيست
    ما بصد جا منقسم کرديم و دل در سينه بود
  • اي ابرني بباغ و نه در لاله زار بار
    يادي زاشک من کن و در کوي يار بار
  • سيماب رو در آتش و روغن در آب باش
    خود را زجرگه بد و نيک اينقدر برآر
  • از مدارا غوطه در موج حلاوت خوردن است
    چرب و نرمي ها زبان پسته گيرد در شکر
  • دل مصفا کن شرر در خرمن اسباب ريز
    آينه صيقل زن و نقش جهان در آب ريز
  • سجده واري بار در بزم وصالم داده اند
    هان بناز اي سر که خواهي خاک شد در پاي ناز
  • ترک من مي تازد آشوب قيامت در رکاب
    نيست باک از خاک ره در چشم مردم کردنش
  • در طلسم دهر خصم راحتم از چشم خويش
    چون نگه پا در رکاب وحشم از چشم خويش
  • صبا تا گرد از خاک سر راه تو مي آرد
    چمن در کاسه گل ميکند در يوزه بويش
  • زبان در کام دزدد هر که درس عشق ميخواند
    برون لفظ و خط راهي ندارد در ادب گاهش
  • سبک گردي در اين حيرتسرا آزاده ام دارم
    نگه را منع جولان نيست پاي رفته در قيرش
  • صد آفت از که بايد جست در معموره ئي امکان
    اگر صبحست هم از شبنم آبي هست در شيرش
  • اگر از تردد در بدر بود انفعال مذلتت
    بتلاش همت (بيدلي) در ننگ زن تو هم از طمع
  • تو در خيال تعلق فسرده ئي ورنه
    همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع
  • دو روز در دل خون گشته جوشن زن (بيدل)
    نه باغ در خور جولان آرزوست نه راغ
  • غير از حيا چه پيش توان برد در عرق
    چون اشک سعي تا قدم افشرد در عرق
  • بي تبسم نيست با آن جوش شيريني لبش
    تا تو دريابي که در کار است در هر جا نمک
  • اي از خرامت نقش پا خورشيد تابان در بغل
    از شوخي گرد رهت عالم گلستان در بغل
  • کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن
    چون شمع سر تا پاي من دارد گريبان در بغل
  • در وادئي کز شوق او (بيدل) زخود من رفته ام
    خوابيده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل
  • اي بهار جلوه ات را شش جهت در بار گل
    بيرخت در ديده من ميخلد چون خار گل