167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان حافظ

  • صبحدم از عرش مي آمد خروشي عقل گفت
    قدسيان گويي که شعر حافظ از بر مي کنند
  • مي خور که شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
    چون نيک بنگري همه تزوير مي کنند
  • ياد باد آن که به اصلاح شما مي شد راست
    نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
  • گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
    يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود
  • ديديم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
    يک بيت از اين قصيده به از صد رساله بود
  • دي عزيزي گفت حافظ مي خورد پنهان شراب
    اي عزيز من نه عيب آن به که پنهاني بود
  • هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
    دل به خوبان ندهد و از پي ايشان نرود
  • بيار باده و اول به دست حافظ ده
    به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
  • حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
    دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
  • تير عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
    اين قدر دانم که از شعر ترش خون مي چکيد
  • حافظ چو رفت روزه و گل نيز مي رود
    ناچار باده نوش که از دست رفت کار
  • دلم از دست بشد دوش چو حافظ مي گفت
    کاي صبا نکهتي از کوي فلاني به من آر
  • دلق حافظ به چه ارزد به مي اش رنگين کن
    وان گهش مست و خراب از سر بازار بيار
  • چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
    حافظ که دوش از لب ساقي شنيد راز
  • بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
    که سوخت حافظ بي دل ز مکر و دستانش
  • به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
    که شنگولان خوش باشت بياموزند کاري خوش
  • به پاي شوق گر اين ره به سر شدي حافظ
    به دست هجر ندادي کسي عنان فراق
  • به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
    ببين که تا به چه حدم همي کند تحميق
  • حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
    ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
  • ساقي چو يار مه رخ و از اهل راز بود
    حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم
  • خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
    بر نام عمر و دولت احباب مي زدم
  • به خاک پاي تو سوگند و نور ديده حافظ
    که بي رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم
  • دوش مي گفت که حافظ همه روي است و ريا
    بجز از خاک درش با که بود بازارم
  • حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است
    عمري بود آن لحظه که جان را به لب آرم
  • من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
    حافظ راز خود و عارف وقت خويشم
  • بيا و هستي حافظ ز پيش او بردار
    که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
  • دوش لعلش عشوه اي مي داد حافظ را ولي
    من نه آنم کز وي اين افسانه ها باور کنم
  • خرم آن دم که چو حافظ به تولاي وزير
    سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم
  • گفتي که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست
    نقش غلط مبين که همان لوح ساده ايم
  • حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاکر باش
    چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم
  • تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت
    ز بدعهدي گل گويي حکايت با صبا گفتيم
  • حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او
    ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم
  • گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه ايم
    از مي لعل حکايت کن و شيرين دهنان
  • بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
    تا جزاي من بدنام چه خواهد بودن
  • پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان
    ز کارها که کني شعر حافظ از بر کن
  • حافظ گرت به مجلس او راه مي دهند
    مي نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو
  • مده به خاطر نازک ملالت از من زود
    که حافظ تو خود اين لحظه گفت بسم الله
  • داني مراد حافظ از اين درد و غصه چيست
    از تو کرشمه اي و ز خسرو عنايتي
  • چو گل به دامن از اين باغ مي بري حافظ
    چه غم ز ناله و فرياد باغبان داري
  • حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اين است
    هيچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشي
  • ديوان خاقاني

  • هر سر مه به برج نو بچه نو برآورد
    يک سره برج او شود قصر دوازده دري
  • هم به تير و هم به تدبير ار بخواهد هر زمان
    بر سر خوان، بچه سيمرغ بريان آورد
  • ديوان خواجوي کرماني

  • نقش رويت بچه رو از دل پر خون برود
    با خيال لبت از چشم چو جيحون برود
  • دلم از ديده کند ناله که هردم بچه روي
    يک به يک قصه ما را همه جا مي گويد
  • همه گويند که آن ترک ختائي بچه زانروي
    نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائي
  • ديوان سعدي

  • تو خطايي بچه اي از تو خطا نيست عجب
    کان که از اهل صوابند خطا نيز کنند
  • نمودي چند بار از خود که حافظ عهد و پيمانم
    کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندي
  • ديوان سنايي

  • تو چو خورشيدي و آن زرد ترا هست سزا
    بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ
  • ياور بخت تو باد از پي تو دور فلک
    حافظ جان تو باد از پي ما فضل الاه
  • ديوان سيف فرغاني

  • بچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال
    چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم