نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
اي
در
دلم خيال تو شکي به از يقين
وي
در
سخن لب تو وجودي کم از عدم
بيا که بي رخ گلرنگ و زلف گل بويت
شکسته
در
دل و
در
ديده خارها دارم
ايمان و کفر نيست مرا
در
غمش که من
در
کار او به کفر و به ايمان نمي رسم
جان بود و دلي ما را دل
در
سر کارت شد
جان مانده چه فرمايي
در
پاي تو افشانم
تا شد دلم آويخته
در
حلقه زلفين تو
سر از هواي دلبران چون حلقه بر
در
مي زنم
در
کار تو جان را به جفا نيست گرفتيم
در
راه تو رخ را به وفاراست نهاديم
در
خون و خاک پيش تو مي گردم وز شوخي
در
چشمت آب نيست ندانم که بر چه بادي
در
نعره خناق آرد و
در
جلوه تشنج
گر باس تو ياري ندهد کوس و علم را
نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده
در
جنبش
نه کوه و کوه از کوس خورده
در
بالا
در
مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر
در
دماغ چرخ هست از خوي تو بوي گلاب
آن منم يارب
در
اين مجلس به کف جزو مديح
وان تويي يارب
در
آن مسند به کف جام شراب
گر نويسد نام باست بر
در
شهر تبت
خون شود بار دگر
در
ناف آهو مشک ناب
من ميان هر دو با جاني به غرغر آمده
در
کف غم چون تذروي مانده
در
پاي عقاب
با دست بر لب من و آبست
در
دو چشم
از باد با نفيرم و از آب
در
عذاب
آنکه گردون را برو ترجيح نتواند نهاد
عقل کل
در
هيچ معني جز که
در
تقديم ذات
هر کرا
در
دل هواي تست ايمن از هوان
هر که را
در
جان وفاي تست فارغ از وفات
گرچه
در
هر جگري درد و غمت بيخي زد
که شبان روزي چون ذکر تو
در
نشو و نماست
آنکه
در
شش جهت از فضله خوان کرمش
هيچ دل نيست که از آز
در
آن دل کربست
گر به خاطر
در
نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک
هرچه عقلش
در
تواند يافت از قدرت کمست
وهم نيارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل
در
پي اشتر سپرد
در
سم استر شکست
بر که بگشاد سنان تو به يک طعنه زبان
که نه
در
سکنه زبانش همه
در
کام گرفت
دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل
دستهاشان به رحم
در
همه
در
خام گرفت
وان رازها که
در
سر افلاک و انجمست
از نحس و سعد راي ترا
در
ضمير باد
وگر تفاخر دريا به دست او نبود
به جاي
در
و گهر
در
دل صدف خون باد
ايا به دست تو
در
گوهر سخا تضمين
به پاي قدر تو
در
اوج چرخ مضمون باد
اگر نه لاف سخا از دلت زند دريا
به جاي
در
و گهر
در
دل صدف خون باد
عشق و سرور و لهو مرا
در
نهاد رست
سوداي جام و باده مرا
در
سر اوفتاد
در
موضعي که جود تو پرواز کرد زود
در
پيش ز ايران تو زر بر زر اوفتاد
کان
در
نظر راي تو نامد ز حقيري
آن چيست که آن راي ترا
در
نظر آمد
به صدق نيست
در
اين عهد بخت ناصر جاه
به طبع نيست
در
اين عصر ملک غمخور جود
هرکرا
در
دور گردون ذکر مقصد مي رود
يا سخن
در
سر اين صرح ممرد مي رود
در
عشق مال آز روان شد به سوي تو
هم
در
نخست گام به دريا و کان رسيد
کرده
در
دلو برين منطقه و هيات آسان
کرده
در
حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
در
ادب گرچه پياده است چو خصمت گه عفو
در
سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
من
در
آن صورت او عاجز و حيران مانده
ديده
در
وي نگران و دل از انديشه فکار
تا
در
سراي شادي و غم
در
زبان فتد
چون نيک و بد صواب و خطا کرد روزگار
تا
در
آب چشمم و
در
آتش دل از فراق
همچو بادم من ز خاکي و دويي روزگار
زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم
در
جهان
باد را پنهان کنم
در
خاک من همچون شرار
ياورش بادا حق عزوجل
در
همه کار
تا
در
اين کار بود با تو به همت ياور
در
باز کرد و دست ببوسيد و
در
کشيد
تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر
يا
در
خمار مانده اي از صبح تا به شام
يا
در
شراب خفته اي از شام تا سحر
اي
در
ضمان عدل تو معمور بحر و بر
وي
در
مسير کلک تو اسرار نفع و ضر
به گاه کينه هوا
در
دو پاي او مدغم
به وقت حمله صبا
در
دو دست او مضمر
ز فرقش تا قدم
در
ناز و کشي
ز پايش تا به سر
در
زر و زيور
اي ترا
در
حبس طاعت هم وضيع و هم شريف
وي ترا
در
تحت منت هم صغير و هم کبير
در
بد و نيک آسمان را باد درگاهت مشار
در
کم و بيش اختران را باد فرمانت مشير
بلي توقع من بنده خود همين بودست
چه
در
قديم و حديث و چه
در
قليل و کثير
ايا به دامن جاه تو
در
سپهر نهان
و يا به ديده جود تو
در
وجود حقير
که بود با تو همه پوست
در
وفا چو پياز
که روزگار به لوزينه
در
ندادش سير
ايا به قدر و شرف
در
جهان عديم شبيه
و يا به جود و سخا
در
زمين عزيز نظير
با کف پاي تو
در
خاک وقار آيد چرخ
با کف دست تو
در
جود و سخا آيد آز
ساعتي بودم و واقف نشدم رفتم و دل
در
کف غم چو تذروي شده
در
چنگل باز
نه
در
پيام تو لا گفته ام به هيچ طريق
نه
در
رسالت او منکرم به هيچ نسق
ملکي که خيمه از خم گردون برون ز دست
در
زينهار تو نه تو
در
زينهار ملک
پاي چون هيزم شکسته دل چو آتش بي قرار
مانده
در
اطوارد و دودم چو ماهي
در
شبک
آسمان خود سال و مه با بنده اين دستان کند
در
ديش با خيش دارد
در
تموزش با فنک
قدر تو کيوان و او را مشتري
در
کوکبه
راي تو خورشيد و او را آسمان
در
اهتمام
فتنه ها از بخت بيدار تو
در
زندان خواب
تيغها از عهده کلک تو
در
حبس نيام
اي ترا
در
سلک بيعت هم ضعيف و هم قوي
وي ترا
در
داغ طاعت هم خواص و هم عوام
به کلک و راي
در
ملک آن کني تو
که
در
عمر آن نکردست از کف و دم
در
مدتي که بودي غايب ز دار دولت
اي
در
حضور و غيبت شان تو شان معظم
لطيفه اي بشنو
در
کمال خود که
در
آن
ملوک نه که ملک هم مرا کند تسليم
ز بيم ديو بدل
در
همي گداخت ضمير
ز باد سر به تن
در
همي فسرد روان
بود خواهد عقد تو
در
عقد چون دنيا و دين
رفت خواهد عهد تو
در
عهده امن و امان
ز فر اين بود آن سرفراز
در
بستان
ز شرم اين بود اين زرد روي
در
معدن
ملک اگر
در
دولت سنجر به آخر پير شد
شد جوان بار دگر
در
نوبت طغرل تکين
ز شبه و مثل بعيدي از آن نياري ديد
بجز
در
آينه امثال و جز
در
آب اشباه
در
صحبت او به که بوي
در
شب و شبگير
با صورت او به که خوري مي گه و بيگاه
همچنين جمله راهم به سلامت مي برد
نه
در
آن طبع ملالت نه
در
آن طوع اکراه
تا همي
در
بزم گيتي باشد از جنس نبات
در
دماغش از دل و جان جام و ساغر يافته
پشتي شده
در
نيک و بد ابناي جهان را
هر پشت که
در
صدر تو يک روز خميده
از جهان برخور بدان منگر که
در
خورد تو نيست
نيست او
در
خورد تو ليکن تو او را درخوري
در
چنان دوران که عمري
در
سه کشور بلکه بيش
ز ايمني زادن سترون شد چو گردون مادري
آنکه هم
در
عقل ممنوعست و هم
در
شرع شرک
جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندي خوري
زمان
در
امتثال امر و نهي او چنان واله
که ممکن نيست
در
تعجيل او گنج شکيبايي
برو جان پدر تن
در
مشيت ده که دير افتد
ز ياجوج تمني رخنه
در
سد ولوشينا
در
اين سه سال چه
در
خواب و چه به بيداري
خيال رايت و آواز نوبتت بودست
در
دو زانو آمدم سر پيش و بر هم دستها
راستي بايد هنوزم آن تصور
در
سرست
هرکه او
در
نعمتت کفران کند خونش بريز
زانکه فتوي داده ام کو نيز
در
من کافرست
بده ار پخته شد و گر ني ني
نه تو
در
بصره اي نه من
در
بست
او چه داند که
در
آن شيوه چه خون بايد خورد
که ترا از سر پندار
در
آن پي خستست
چرخ را اسب و رخي طرح کند
در
تدبير
فتنه را بر
در
شه مات نشاند بي رنج
وحش را گردد زبان
در
کام چون پشت کشف
طير را گردد نفس
در
حلق چون پاي ملخ
هر کسي را کنيت و نام و لقب
در
خورد اوست
پس
در
آوردست شان اندر جهان خواب و خورد
آن بزرگاني که
در
خاک خراسان خفته اند
اين
در
معني که خواهم گفت ايشان سفته اند
بنده را شاگرد خوارزمي است شيطان هيکلي
کان چنان هيکل نه
در
کوه و نه
در
هامون کنند
چون دهان نبود مر او را
در
کجا ريزد شراب
چون ميان نبود مر او را
در
کجا بندد کمر
تا که صبح و شام باشد
در
قفاي روز و شب
در
قفاي يکدگر بادند صبح و شام تو
او فرع و چنان دلير
در
بحر نشست
من اصل و به بيم
در
ز جيحون پيوست
پايي که نه
در
هواي تو
در
گل نيست
رايي که نه راي تو برو مشکل نيست
دل
در
غم تو گر به مثل جان نبرد
سر
در
نارد به صبر و فرمان نبرد
در
منزل دل غم تو مي آيد و بس
در
سکنه جان غم تو مي بايد و بس
با اين همه ما و مي و معشوقه به کام
در
مصطبه پخته به که
در
صومعه خام
ديوان بيدل دهلوي
که ميداند تعلق
در
چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم
در
گريه مي آرد رهائي را
سجودي ميبرم چون سايه
در
هر دشت و
در
(بيدل)
جبين برداشت از دوشم غم بي دست و پائي را
باين طوفان ندانم
در
تمناي که ميگريم
که سيل اشک من
در
قعر دريا راند ساحل را
روم
در
کنج تنهائي زماني واکشم (بيدل)
که از دلهاي پر
در
بزم صحبت نيست جا اينجا
خرامت بال شوقم داد
در
پرواز حيراني
که چون قمري قدح
در
چشم دارم سرو مينا را
قدم بصد دشت و
در
کشادي زناله
در
گوشها فتادي
عنان بضبط نفس ندادي طبيعتا سوار خود را
همه گر آفتاب آئيم
در
دوران گه عشرت
کسوفي هست کاخر
در
مي افيون ميکند ما را
صفحه قبل
1
...
287
288
289
290
291
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن