167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان انوري

  • اي در دلم خيال تو شکي به از يقين
    وي در سخن لب تو وجودي کم از عدم
  • بيا که بي رخ گلرنگ و زلف گل بويت
    شکسته در دل و در ديده خارها دارم
  • ايمان و کفر نيست مرا در غمش که من
    در کار او به کفر و به ايمان نمي رسم
  • جان بود و دلي ما را دل در سر کارت شد
    جان مانده چه فرمايي در پاي تو افشانم
  • تا شد دلم آويخته در حلقه زلفين تو
    سر از هواي دلبران چون حلقه بر در مي زنم
  • در کار تو جان را به جفا نيست گرفتيم
    در راه تو رخ را به وفاراست نهاديم
  • در خون و خاک پيش تو مي گردم وز شوخي
    در چشمت آب نيست ندانم که بر چه بادي
  • در نعره خناق آرد و در جلوه تشنج
    گر باس تو ياري ندهد کوس و علم را
  • نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش
    نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا
  • در مذاق دهر هست از لطف تو طعم شکر
    در دماغ چرخ هست از خوي تو بوي گلاب
  • آن منم يارب در اين مجلس به کف جزو مديح
    وان تويي يارب در آن مسند به کف جام شراب
  • گر نويسد نام باست بر در شهر تبت
    خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب
  • من ميان هر دو با جاني به غرغر آمده
    در کف غم چون تذروي مانده در پاي عقاب
  • با دست بر لب من و آبست در دو چشم
    از باد با نفيرم و از آب در عذاب
  • آنکه گردون را برو ترجيح نتواند نهاد
    عقل کل در هيچ معني جز که در تقديم ذات
  • هر کرا در دل هواي تست ايمن از هوان
    هر که را در جان وفاي تست فارغ از وفات
  • گرچه در هر جگري درد و غمت بيخي زد
    که شبان روزي چون ذکر تو در نشو و نماست
  • آنکه در شش جهت از فضله خوان کرمش
    هيچ دل نيست که از آز در آن دل کربست
  • گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک
    هرچه عقلش در تواند يافت از قدرت کمست
  • وهم نيارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل
    در پي اشتر سپرد در سم استر شکست
  • بر که بگشاد سنان تو به يک طعنه زبان
    که نه در سکنه زبانش همه در کام گرفت
  • دست خصمت به سخا زان نشود باز که بخل
    دستهاشان به رحم در همه در خام گرفت
  • وان رازها که در سر افلاک و انجمست
    از نحس و سعد راي ترا در ضمير باد
  • وگر تفاخر دريا به دست او نبود
    به جاي در و گهر در دل صدف خون باد
  • ايا به دست تو در گوهر سخا تضمين
    به پاي قدر تو در اوج چرخ مضمون باد
  • اگر نه لاف سخا از دلت زند دريا
    به جاي در و گهر در دل صدف خون باد
  • عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست
    سوداي جام و باده مرا در سر اوفتاد
  • در موضعي که جود تو پرواز کرد زود
    در پيش ز ايران تو زر بر زر اوفتاد
  • کان در نظر راي تو نامد ز حقيري
    آن چيست که آن راي ترا در نظر آمد
  • به صدق نيست در اين عهد بخت ناصر جاه
    به طبع نيست در اين عصر ملک غمخور جود
  • هرکرا در دور گردون ذکر مقصد مي رود
    يا سخن در سر اين صرح ممرد مي رود
  • در عشق مال آز روان شد به سوي تو
    هم در نخست گام به دريا و کان رسيد
  • کرده در دلو برين منطقه و هيات آسان
    کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
  • در ادب گرچه پياده است چو خصمت گه عفو
    در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
  • من در آن صورت او عاجز و حيران مانده
    ديده در وي نگران و دل از انديشه فکار
  • تا در سراي شادي و غم در زبان فتد
    چون نيک و بد صواب و خطا کرد روزگار
  • تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق
    همچو بادم من ز خاکي و دويي روزگار
  • زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان
    باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار
  • ياورش بادا حق عزوجل در همه کار
    تا در اين کار بود با تو به همت ياور
  • در باز کرد و دست ببوسيد و در کشيد
    تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر
  • يا در خمار مانده اي از صبح تا به شام
    يا در شراب خفته اي از شام تا سحر
  • اي در ضمان عدل تو معمور بحر و بر
    وي در مسير کلک تو اسرار نفع و ضر
  • به گاه کينه هوا در دو پاي او مدغم
    به وقت حمله صبا در دو دست او مضمر
  • ز فرقش تا قدم در ناز و کشي
    ز پايش تا به سر در زر و زيور
  • اي ترا در حبس طاعت هم وضيع و هم شريف
    وي ترا در تحت منت هم صغير و هم کبير
  • در بد و نيک آسمان را باد درگاهت مشار
    در کم و بيش اختران را باد فرمانت مشير
  • بلي توقع من بنده خود همين بودست
    چه در قديم و حديث و چه در قليل و کثير
  • ايا به دامن جاه تو در سپهر نهان
    و يا به ديده جود تو در وجود حقير
  • که بود با تو همه پوست در وفا چو پياز
    که روزگار به لوزينه در ندادش سير
  • ايا به قدر و شرف در جهان عديم شبيه
    و يا به جود و سخا در زمين عزيز نظير
  • با کف پاي تو در خاک وقار آيد چرخ
    با کف دست تو در جود و سخا آيد آز
  • ساعتي بودم و واقف نشدم رفتم و دل
    در کف غم چو تذروي شده در چنگل باز
  • نه در پيام تو لا گفته ام به هيچ طريق
    نه در رسالت او منکرم به هيچ نسق
  • ملکي که خيمه از خم گردون برون ز دست
    در زينهار تو نه تو در زينهار ملک
  • پاي چون هيزم شکسته دل چو آتش بي قرار
    مانده در اطوارد و دودم چو ماهي در شبک
  • آسمان خود سال و مه با بنده اين دستان کند
    در ديش با خيش دارد در تموزش با فنک
  • قدر تو کيوان و او را مشتري در کوکبه
    راي تو خورشيد و او را آسمان در اهتمام
  • فتنه ها از بخت بيدار تو در زندان خواب
    تيغها از عهده کلک تو در حبس نيام
  • اي ترا در سلک بيعت هم ضعيف و هم قوي
    وي ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام
  • به کلک و راي در ملک آن کني تو
    که در عمر آن نکردست از کف و دم
  • در مدتي که بودي غايب ز دار دولت
    اي در حضور و غيبت شان تو شان معظم
  • لطيفه اي بشنو در کمال خود که در آن
    ملوک نه که ملک هم مرا کند تسليم
  • ز بيم ديو بدل در همي گداخت ضمير
    ز باد سر به تن در همي فسرد روان
  • بود خواهد عقد تو در عقد چون دنيا و دين
    رفت خواهد عهد تو در عهده امن و امان
  • ز فر اين بود آن سرفراز در بستان
    ز شرم اين بود اين زرد روي در معدن
  • ملک اگر در دولت سنجر به آخر پير شد
    شد جوان بار دگر در نوبت طغرل تکين
  • ز شبه و مثل بعيدي از آن نياري ديد
    بجز در آينه امثال و جز در آب اشباه
  • در صحبت او به که بوي در شب و شبگير
    با صورت او به که خوري مي گه و بيگاه
  • همچنين جمله راهم به سلامت مي برد
    نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
  • تا همي در بزم گيتي باشد از جنس نبات
    در دماغش از دل و جان جام و ساغر يافته
  • پشتي شده در نيک و بد ابناي جهان را
    هر پشت که در صدر تو يک روز خميده
  • از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نيست
    نيست او در خورد تو ليکن تو او را درخوري
  • در چنان دوران که عمري در سه کشور بلکه بيش
    ز ايمني زادن سترون شد چو گردون مادري
  • آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک
    جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندي خوري
  • زمان در امتثال امر و نهي او چنان واله
    که ممکن نيست در تعجيل او گنج شکيبايي
  • برو جان پدر تن در مشيت ده که دير افتد
    ز ياجوج تمني رخنه در سد ولوشينا
  • در اين سه سال چه در خواب و چه به بيداري
    خيال رايت و آواز نوبتت بودست
  • در دو زانو آمدم سر پيش و بر هم دستها
    راستي بايد هنوزم آن تصور در سرست
  • هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بريز
    زانکه فتوي داده ام کو نيز در من کافرست
  • بده ار پخته شد و گر ني ني
    نه تو در بصره اي نه من در بست
  • او چه داند که در آن شيوه چه خون بايد خورد
    که ترا از سر پندار در آن پي خستست
  • چرخ را اسب و رخي طرح کند در تدبير
    فتنه را بر در شه مات نشاند بي رنج
  • وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف
    طير را گردد نفس در حلق چون پاي ملخ
  • هر کسي را کنيت و نام و لقب در خورد اوست
    پس در آوردست شان اندر جهان خواب و خورد
  • آن بزرگاني که در خاک خراسان خفته اند
    اين در معني که خواهم گفت ايشان سفته اند
  • بنده را شاگرد خوارزمي است شيطان هيکلي
    کان چنان هيکل نه در کوه و نه در هامون کنند
  • چون دهان نبود مر او را در کجا ريزد شراب
    چون ميان نبود مر او را در کجا بندد کمر
  • تا که صبح و شام باشد در قفاي روز و شب
    در قفاي يکدگر بادند صبح و شام تو
  • او فرع و چنان دلير در بحر نشست
    من اصل و به بيم در ز جيحون پيوست
  • پايي که نه در هواي تو در گل نيست
    رايي که نه راي تو برو مشکل نيست
  • دل در غم تو گر به مثل جان نبرد
    سر در نارد به صبر و فرمان نبرد
  • در منزل دل غم تو مي آيد و بس
    در سکنه جان غم تو مي بايد و بس
  • با اين همه ما و مي و معشوقه به کام
    در مصطبه پخته به که در صومعه خام
  • ديوان بيدل دهلوي

  • که ميداند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
    وداع دام هم در گريه مي آرد رهائي را
  • سجودي ميبرم چون سايه در هر دشت و در (بيدل)
    جبين برداشت از دوشم غم بي دست و پائي را
  • باين طوفان ندانم در تمناي که ميگريم
    که سيل اشک من در قعر دريا راند ساحل را
  • روم در کنج تنهائي زماني واکشم (بيدل)
    که از دلهاي پر در بزم صحبت نيست جا اينجا
  • خرامت بال شوقم داد در پرواز حيراني
    که چون قمري قدح در چشم دارم سرو مينا را
  • قدم بصد دشت و در کشادي زناله در گوشها فتادي
    عنان بضبط نفس ندادي طبيعتا سوار خود را
  • همه گر آفتاب آئيم در دوران گه عشرت
    کسوفي هست کاخر در مي افيون ميکند ما را