نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
گر به گزش
در
افگني، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش
در
آوري، غوره و رز تلف کند
بستم دکان مشغله را
در
به روي خلق
تا عشق او
در
آيد و بيع و شري کند
چشم من توفان همي باريد
در
پاي غمت
گر چه از گرمي دلم را
در
جگر آبي نبود
کاروان مشکل رود بيرون، کز آب چشم من
جمله را خر
در
خلاب و بار
در
گل مي رود
رخت اين آتش سوزنده که
در
سينه نهاد
عجب از ديگ هوس نيست که
در
جوش آيد
در
دل من سوز عشق شعله زن آمد و ليک
زانچه مرا
در
دلست هيچ نداري خبر
گر تو هم
در
سينه داري غيرتي، رشکي ببر
ور تو هم
در
ديده داري حيرتي اشکم ببار
گفته اي:
در
کار عشق من ببايد باخت جان
خود ندارم
در
دو گيتي غير ازين کار، اي پسر
در
عجبي ز حيرتم،
در
رخ چون نگار او؟
حيرت من چه ميکني؟ بردن هوش او نگر
اي دل، بيا و
در
رخ آن حور مي نگر
بفگن حجاب ظلمت و
در
نور مي نگر
مقابل
در
حضور خود جفا زين پيش ميگفتي
شنيدم زان که:
در
غيبت کرم فرموده اي ديگر
آنرا که
در
کنار به خون پروريده ايم
خون
در
کنار دارم و او از کنار دور
گر تو گل چهره
در
آيي به چمن مست امروز
ما بدانيم که
در
باغ گلي هست امروز
مگر باد صبا گويد نشان آتشين رويي
که گه
در
خاک ميجويم نشان و گاه
در
آبش
کي
در
کنارم آيد؟ چو زان ميان لاغر
در
چشم من نيايد غير از کمر، که بستش
چو
در
وصل مي جويي
در
صحبت ببند اول
پس آنگه کشتي حاجت به درياي کرم درکش
بوده ز جور تو ما
در
همه وقتي زبون
گشته به مهر تو ما
در
همه گيتي مثل
هر سحر زلف چو شامش، که دلم
در
کف اوست
در
کف باد شمالست، خنک باد شمال!
چو گفتم:
در
ميان تو بپيچم چو کمر دستي
شدي
در
تاب و دربستي به زلف تابدارم دل
تا دل اندر پيچ آن زلف به تاب انداختم
جان خود
در
آتش و تن
در
عذاب انداختم
چون نه مرد آن دهانم، با لب شيرين تو
اوحدي را
در
سؤال و
در
جواب انداختم
در
سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم
در
دل طرب اوست، به هر گونه که هستم
چو دل
در
ديگري بستي نگاهش دار، من رفتم
چو رفتي
در
پي دشمن، مرا بگذار، من رفتم
آ ستين گر چه به خون ريختنم باز نوردد
تا اجل
در
نرسد دامن ازو
در
ننوردم
با او روم
در
پيرهن، بي او نيابم
در
کفن
تا تو نپنداري که: من از دوست مهجور آمدم
مگر يزدان به روي من
در
وصل تو بگشايد
و گرنه من
در
گيتي به روي خود فرو بندم
زهي!
در
هجر آن جانان عذاب تن که من دارم
زهي!
در
عشق آن دلبر بلاي جان که من ديدم
تا ميسر گشت
در
گرمابه وصل آن نگارم
در
دل و چشم آتش و آب دوصدگرمابه دارم
ناخنش
در
خون خود مي ديدم و
در
ناخن خود
آن قدر قوت نمي ديدم که پشت خود بخارم
من از پيوستگان دل غريبي
در
سفر دارم
که بي او آتش اندر جان و ناوک
در
جگر دارم
مرا تا او برفت از
در
نيامد
در
نظر چيزي
بجز عکس خيال او، که پيش چشم تر دارم
ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
خيال روي تو
در
چشم
در
فشان دارم
چنان مکن که به زنار
در
حساب آيد
همين کمر که ز بهر تو
در
ميان دارم
مرا به عشق تو چون آب
در
گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که
در
جهان دارم؟
دگران نهند خاک
در
او چو تاج بر سر
نه چو من که خاک آن
در
ز براي ديده دارم
من شمع گشتم و تو پروانه، تا به زاري
در
پاي من بميري، من
در
برت بسوزم
در
سر هر که ببيني، هوسي هست و هوايي
در
سر من هوس آن که: به پاي تو رسانم
گر جامه دراندازي وز جسم برون تازي
در
جسم تو جان گردم،
در
پود تو تار آيم
به جفا از
در
خود دور مگردان ما را
تا بجوييم دلي را که
در
انداخته ايم
دل بسته ايم،
در
سر زلف تو گر چه خلق
پنداشتند کز سر آن
در
گذشته ايم
در
دل ما هر چه بود، جز هوس و ياد حق
اين بسترديم پاک، آن به
در
انداختيم
در
آن روزي که سوي قبله گردانند رويم را
رخم
در
قبله باشد، ليک چشمم سوي اين ترکان
سرم
در
دام و تن
در
قيد و دل دربند مهر او
مسلمانان، درين حالت سفر کردن توان؟ نتوان
در
دهر چون من بيدلي سرگشته کم پيدا شود
در
شهر چون او دلبري عيار نتوان يافتن
در
کارگاه سينه چون سوداي او بر کار شد
يک لحظه ما را بعد ازين
در
کار نتوان يافتن
من آن چرخم، که از جانست مهرم
در
ميان دل
من آن صبحم، که از اشکست پروين
در
کنار من
از ديده گر
در
پيش دل سيلي نرفتي هر نفس
آتش به جانم
در
زدي اين آه برق انداز من
دور مرو، دور مرو، يار ببين، يار ببين
در
نگر از ديده جان
در
دل و ديدار ببين
تو
در
مراغه فارغ و صوفي به نوبهار
در
خاک و خون مراغه زنان ز آرزوي تو
چون به
در
دل رسي،رنگ رخ اوحدي
خود بتو گويد که: ما
در
چه رسيديم ازو؟
اي که نچيدي گلش،،
در
گل خود کن نظر
اي که نديدي رخش،
در
دل خود کن نگاه
اوحدي، ار کار هست، بر
در
او بار هست
در
شو و حجت بگير، بگرو و حاجت بخواه
جان
در
بلاي زلف او تن، مبتلاي زلف او
در
حلقهاي زلف او، دل خان و مانها ساخته
تو اي همراه، ازين منزل مکن تعجيل
در
رفتن
که اين جا
در
کمند او اسيرانند پابسته
در
شگرفان حرکاتيست که آتش خوانند
در
تو آن هست و دو صد فتنه به آن پيوسته
خود را شمرده با او چون صفر
در
عددها
او را بديده
در
خود چون مي ز جام باده
ز هر سو فتنه اي برخاست
در
ايام حسنت، من
کجا ايمن توانم بود
در
ايامت افتاده؟
وفاي دوستان بر دل چو مهري بر نگين ديده
خيال همدمان
در
جان چو نقشي
در
درم کرده
آن ماه
در
مهد آمده، کام مرا شهد آمده
من باز
در
عهد آمده، او از سر پيمان شده
کان گنج را نيابي جز
در
سراي ويران
و آن شاه را نبيني جز
در
قباي ژنده
کژ مکژ اين گروه راه به جايي نبرد
تا که
در
افتادشان
در
مکن و کن کنه
اي
در
غم عشقت مرا انديشه بهبود نه
کردم زيان
در
عشق تو صد گنج و ديگر سود نه
سيم از ميان ببرده و
در
کيسه ريخته
زر
در
کمر کشيده و بر کوه بسته اي
با اوحدي يکي شو و مشنو که:
در
وجود
هرگز
در
آن يگانه رسد جز يگانه اي
هر گه که بر
در
تو من آب روي جويم
خون مرا بريزي بر خاک
در
چو آبي
از سرکشي او چون علم
در
جنگ با ما روز و شب
ما
در
برش زاري کنان مانند کوس نوبتي
مرا با جمع رنداني که
در
ديرند ضم کردي
چو دير از غير خالي شد
در
خلوت بهم کردي
من به آب مي بشويم نام خود، تا
در
قيامت
چون شمار خلق باشد، من نباشم
در
شماري
اين غزل مي خوان و
در
وي اوحدي را ياد مي کن
گر بود فصل بهارت
در
گلستانها گذاري
آن ترک را به مستي امروز
در
ميان کش
ور
در
ميان نيايد، آخر کم از کناري
مرا
در
جامه مي جويي، نيابي جز خيال از من
چه جاي جامه؟ کين جا تو شهيدان
در
کفن داري
گر ندانم راه بام، از آفتاب روي خود
در
فرستي پرتو و چون ذره
در
بانم بري
ترا با ديگران جنگست و دشمن
در
بن خانه
به گرد نفس خود بر گرد، اگر
در
بند پرخاشي
ندارم آستين زر، که
در
پايت کنم، ليکن
پر از گوهر کنم راهت، چو
در
دامان من باشي
چون سبکدل نشوم
در
کف چنگ تو؟ که روزي
در
نياري ز جفا با من بيدل سرسنگي
ما کمتريم از آن سگ کو بر
در
تو باشد
زان بر
در
تو ما را کمتر بود مجالي
در
حرم تو هر کسي محرم و از براي من
قفل حرام داشتن بر
در
آن حرم زني
در
فرو بستم و بنشست و مي آوردم و نقل
و آنچه
در
مجلس ازو رنگ پديد آيد و بوي
چنان بنشسته اي
در
دل که ميگويم: تويي دل خود
چنان پيوسته اي
در
ما که: پندارم که خود مايي
من که چون جوزا نمي بندم کمر
در
بندگي
کي چو خورشيد منور
در
کلاه آري مرا؟
مريز آب دو چشم از براي او
در
خاک
که گر بر آتش سوزنده
در
شوي بادست
در
گوش خواجه، ديدم، جز زر نرفت هيچ
ور نيز
در
شود، سخني هم به زر شود
در
پيرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر
کز چرخ پيرزن کمي، اي چرخ پرده
در
پيل و شير از تو
در
سلاسل و بند
گرگ و گور از تو
در
شکنج و حصار
چو دوست
در
پي دشمن رود، تو
در
پي او
مکوش هرزه، که رنجي همي بري، باطل
و گر مقيم شدي دست بازدار از من
که باد
در
سر راهست و يار
در
محمل
دل را چو چار گوشه بر باغ و خانه کردي
چون
در
حضور بندي؟ کي
در
نماز داري؟
به وصفت کند ازينم من که: ميدانم نه آني تو
که
در
تقرير ما گنجي و
در
تحرير ما آيي
چو دربندي دري بر خلق بگشايي
در
ديگر
فرو بستن ترا زيبد که
در
بندي و بگشايي
جبرييل ارچه
در
آن شب ز رفيقان تو بود
حاصل آنست که
در
نيمه آن راه بماند
آنچه
در
دين تو از امن و امان پيدا شد
نشنيديم که
در
هيچ زمان پيدا شد
ديوان انوري
در
تاب و بند زلف دلاويز جان کشت
جان
در
هزار بند و دل اندر هزار تاب
نه
در
وصال تو بختم به کام دل برساند
نه
در
فراق تو چرخم ز خويشتن برهاند
کي دست دل کنون
در
شادي زند ز عشق
الا به دست او
در
يک غم نمي زند
اگر ز عهد و وفا هيچ ممکنست نشان
در
اين جهان چو نيابي
در
آن تواند بود
آنچنان بي معنيي کارم به جان آورد و رفت
اين سخن
در
يار بي معني نه
در
جان مي رود
عيد بودست آنچه
در
کشمير مي رفتست ازو
کار اين دارد که اکنون
در
خراسان مي رود
در
ميان آتش دل گرچه هر شب تا به روز
جانم از ياد لبش
در
آب حيوان مي رود
اي
در
رکاب زلف تو صد جان پياده بيش
دل
در
رکاب روي نکوي تو مي رود
اي
در
خجالت رخ و زلف تو روز و شب
وي
در
حمايت لب و چشم تو شهد و سم
صفحه قبل
1
...
286
287
288
289
290
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن