167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • يوسف چو رخت ماهي در خواب نديده ست اين
    خورشيد چنان زلفي در تاب نديده ست اين
  • نقشي که رخت دارد در آب دو چشم من
    يک چشم چنان نقشي در آب نديده ست اين
  • تو در درون جان و من هر دم در اندوه دگر
    يارب که چون پاره کنم جان فگار خويشتن
  • گويند اگر آن خوش پسر آيد، چه آري در نظر
    در چشم من چندين گهر بهر نثار کيست اين؟
  • بسته مياني در کمر چون ريسماني و گهر
    باري مرا نآمد ببر، تا در کنار کيست اين؟
  • بر خسرو بيدل ز کين، اسپ جفا را کرده زين
    گر ريزدش خون در زمين، در زينهار کيست اين؟
  • آمد بهار، اي يار من، بشکفت گلها در چمن
    شد در نوا هر بلبلي بر شاخ سرو و نارون
  • اي ابر نيساني، مزن لاف از در غلتان خود
    کز بهر ايثار رهش در ديده دارم بيش از اين
  • اي چون پري در دلبري، در حسن خود گشته بري
    خواهي سليمان بنگري، بر تخت سلطان را ببين
  • دي در تو همي زدم لب به جفا گشاديم
    بخت در دگر گشود از پي فتح باب من
  • خواب نماند خلق را در همه شهر از غمت
    دور شنيده مي شود در دل شب فغان من
  • دل به زلفت بستم، ار در بندگي در خورد نيست
    اي سرت گردم، بگردان گرد سر، آزاد کن
  • زان دل سنگين چو کردي تير پيکان مژه
    تا مرا جان هست در تن تير در ترکش مکن
  • ناز در چشم و کرشمه در سر ابرو مکن
    ور کني خير و بلا، باري نظر هر سو مکن
  • چشم را دل مي دهي در کشتن ما بي گنه
    کافران را در قصاص مؤمنان ياري مکن
  • رخ سوي شاه دل نه، کش در غزا خرد را
    پس اسپ عشق در ران، فرزينش رايگان کن
  • خوش وقت آن زمان که بود گاه مردنم
    آن بت در آيد از در من ناگهان درون
  • اي ماه نو، ز حلقه به گوشان بندگيت
    ما بنده ايم، حلقه در آن گوش در مکن
  • گر اين گل است، خود انداز خاک در دهنم
    که تو به خوردن مي، من به خاک در خوردن
  • به بند سخت شدن، در شکنجه جان دادن
    از آن به است که در بند نيکوان بودن
  • چون من گرفتارت شدم، زانم چه کآرندم خبر؟
    ماهي ست در روم آنچنان، خوبي ست در ري همچنين
  • تا کي آرايش کني، گاه از در و گاه از گهر
    در نگين داني که آخر خاکدان خواهد شدن
  • گر در شکار آن کينه کش گاهي به ميدان مست و خوش
    مسکين دل ديوانه وش سرگشته در دنبال او
  • گر شهد بينم در زبان يا آب حيوان در دهان
    تحقيق مي دانم که آن نبود بجز گفتار تو
  • تا لب او در ته هر موي خط جان نمود
    بنده زان لب در ته هر موي جاني يافت نو
  • در نوبهار چون تو نه اي در چمن مرا
    از سرو و گل چه خيزد و از لاله زار نو
  • در پاي خم امروز چو من صاف دلي نيست
    جز درد که پيوسته بود در قدم او
  • من امشب جان شيرين در سر و کار وفا کردم
    تو در دولت بمان جاويد هر روزي بر افزون شو
  • گهي خواهم کشم ديده، گهي خواهم نکو دارم
    چو بينم سوي او انگشتها در ديده در کرده
  • جوشان به مرکب گرم رو، در ديده ميدان کرده نو
    در هر رکابش نوبه نو گنبدگري کار آمده
  • هم عاشقان در شست تو، هم روزه داران مست تو
    هم زاهدان از دست تو در بند پندار آمده
  • هست اين مه فرخنده فر، ليک برو فرخنده تر
    کو ديده مه را در نظر در روي زيبا داشته
  • تا هر که باشد يار تو، بيخود شود در کار تو
    اي زير لب گفتار تو در باده افيون ريخته
  • جان که نماند مقيم در صف عشاق باز
    سر که نداري به راه در ره درويش نه
  • مهي در آمده و در درونه جا کرده
    برفته جان و به تو جاي خود رها کرده
  • از بلا و فتنه ترسي، چشم در خوبان منه
    بيم چاوشان کني، در يوزه از سلطان مخواه
  • به باغ سايه ابرست و آب در سايه
    ازين سبب من و جانان و خواب در سايه
  • در ديده خسرو نگر ز اشک و خيال روي تو
    ماهيت در هر گوشه اي بر هر مژه سياره اي
  • دي چشم را فرموده اي گه گه نظر در کشتگان
    گر در پذيرد اينقدر، گبري مسلمان کرده اي
  • اي که در ديده دروني و در آغوش نه اي
    هم به ياد تو که يک لحظه فراموش نه اي
  • ما را تو مکش در هوس آن لب شيرين
    اين سوي در آيم، گرم آن سوي براني
  • خسرو که در چاه زنخ اندازي و برناريش
    جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل مي کني؟
  • صورت چين نايدت از هيچ رويي در نظر
    با چنان رو گر نظر در صورت چيني کني
  • پاي افشرده و زانو زده اي در کاري
    دامنت چون بگرفته ست و تو در کار خودي
  • چون بد کني، بديت بگويند، از آن مرنج
    کان هم خودي که در حق خود در تکلمي
  • عمرم آن است که در ديده همي آيي، ليک
    مردن اين است که در ديده بسي مي ماني
  • بيا تو در بر خسرو، ببر غم از دل او
    به شادي دل آن کس که در بر اويي
  • يکي بازآ و در ديوارهاي خانه خود بين
    که در هر يک به خون من نوشته ماجرا بيني
  • لبت در خواب مي بوسيدم امشب، بلعجب کاري
    که مي در خواب مي خوردم، اين زمان مستم به بيداري
  • هر بار که تو در دل شب در دلم آيي
    خون دلم آيد ز دو ديده به روايي
  • مرا بر جان رسيده زخم و او مشغول ناز خود
    شکاري مي طپد در خون و ترک مست در بازي
  • شب خون به نهان خوردم و امروز به روي تو
    هر صبح خماري را در در خور بود آشامي
  • تا کي دوم چون بيخودي در کويت ار بختم بدي
    يا پاي در سنگ آمدي يا سر به ديوار آمدي
  • از قد خود کمان کنم وز رخ خويش جام زر
    تا به طريق خدمتي در نظرش در آرمي
  • خسروم و به جاي رز جام جهان نما کشم
    عادت مور را شبي در نظرش در آرمي
  • غرقه در بحر غم عشقم و در خون جگر
    مي رود بي رخت از چشمه چشمم ارسي
  • در رشک آن که در غم تو گرددم شريک
    مي ميرم و غم تو نگويم به همدمي
  • در آن ساعت که سرو تو من اندر بوستان ديدم
    اگر در چشم من گل نيست باري خار بايستي
  • گدايي مي کنم ار وقت خوش را از در دلها
    گه آن گنج روان در خانه ويران من بودي
  • تيغ تو چون در بر لشکر کليد فتح شد
    دست بگشا قلعه دربند را در باز کن
  • اين چنين در هم و پيچان ز چه گشته ست دلم
    سايه زلف تو افتاد مگر در دل من
  • در کشتن بيچارگان تعجيل کم فرماي زانک
    گر هست جاني در تنم بهر تو مي دارم نگه
  • ديوان اوحدي مراغي

  • مجو آزار آن بيدل، که از سوداي وصل تو
    دلش پيوسته در بندست و جان در زير بار او را
  • ز اشتياق تو در افتاد به جانم آتش
    وز فراق تو در آمد به سرم دود، بيا
  • اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روي
    وي لب تو در غارت دين از همه باب
  • بس دام که در راه تو آهو بره کردند
    در دام نرفتي و کس از دام نرستت
  • هر چند نيست با ما مهر تو در ترقي
    هر لحظه با تو ما را شوقيست در زيارت
  • روي او در حسن چون ما هست، مي گويم تمام
    قد او در لطف چون سروست، بنموديم راست
  • گر زبان در کام من شيرين شود چون نام او
    بر زبانم رانم، سرم در معرض انديشهاست
  • نقد هر خوبي که در گنج ملاحت جمع بود
    يک به يک در حلقه آن زلف چون مار آمدست
  • از تو دارم هوسي در دل شوريده، ولي
    راه عشقت نه به پاي دل در دام منست
  • نيست بجز ياد او در دل ما جاي گير
    در سر ما هم مباد هر چه نه سوداي اوست
  • تن در نماز و روي به محرابها چه سود؟
    چون روي دل به قبله و دل در نماز نيست
  • ديگر آن حلقه و آن دانه در در گوشت
    که ببيند، که نبخشد دل و دين و هوشت؟
  • در آن زمان که به عزم طرب شوي بر پاي
    نشاط باده به سر در فتاده بايد رفت
  • با دل فارغ او زاري من سود نداشت
    گر چه سوز سخنم در در و ديوار گرفت
  • آخر که ديد روي تو، اي مشتري لقا
    کش در غم تو ناله به عيوق در نرفت
  • ترا با اوحدي جنگست و ما را فکر آن در دل
    که سر در پايت اندازيم،اگر باشد سر جنگت
  • من ترا ميخواهم از دنيا، بهر منزل که هست
    اي که منزل در دلم داري ومن در جستنت
  • باز بالاي تو ما را در بلا خواهد نهاد
    دود زلفت آتشي در جان ما خواهد نهاد
  • کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
    چو روز کوچ او باشد به پيش آهنگ در بندد
  • بسان اوحدي بر خود در بيداد بگشايد
    کسي کو دل بر وي يار شوخ شنگ در بندد
  • دل در جهان به حلقه ربايي علم شود
    گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد
  • تير هجرم به جگر در زد و انديشه نکرد
    که دلم در پي او ناوک آه اندازد
  • دم در کشيده بود دل من ز دير باز
    آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد
  • به رغم من برود هر زمان، که در نظرم
    کسي بجويد و با مهر او در آميزد
  • تو سيم خواسته اي ز اوحدي و ديده او
    ز مفلسي همه در در جواب مي ريزد
  • روي در خاک درش کرده جهاني زن و مرد
    تا که در خورد بود؟ يا که پسندش باشد؟
  • برون شهر، با ياران، شب مهتاب در صحرا
    قدح در دست و مطرب مست و ساقي يار خوش باشد
  • مکن دعوت به شيريني مرا ز آن لب که در جنت
    خسيسي گويد از حلوا، که در بند شکم باشد
  • هر که عاشق باشد او را، مي نپندارم، که در دل
    حرقتي، يا رقتي در چشم بيدارش نباشد
  • آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست
    دل به تماشاي او بر در و ديوار شد
  • رفت آن نگار خانگي در پرده بيگانگي
    اي ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد
  • هرگز از عشقي مرا پايي چنين در گل نشد
    هيچ سال اين دردم اندر جان وغم در دل نشد
  • هيچ سعيي در جهان چون سعي من ضايع نگشت
    هيچ رنجي در وفا چون رنج من باطل نشد
  • و گر پرسد لبم: ياري چه بااو کرد؟ در گوشش
    بگو: تقصير کرد او نيز در کاري که خود داند
  • در حلقه عشق ار نبود نفس ترا راه
    هش دار! که چون حلقه بر آن در بنماند
  • گر چه در پاي دلم خار جفا بود، دگر
    گل به دست آمد و در پاي دلم خار نماند
  • در حلقه اي که عشق رخت نيست فارغند
    در رسته اي که راه غمت نيست رسته اند
  • به ز مستي در شکوفه است و گل اندر خفت و خيز
    نرگس بيچاره را چون در خمار انداختند؟