نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
مست شد ده دل و
در
راه برآمد صد جان
در
خرامش چو برآورد قدم، باز نهاد
پر غبار آيد از کوي تو خسرو هر روز
در
دود گريه و
در
حال صفايي بکند
مردمان
در
من و بيهوشي من حيرانند
من
در
آن کس که ترا بيند و حيران نشود
دل که
در
زلف گره بست غم آن نيست، غم آنست
که به خفتن گرهش
در
سر پهلو آيد
همه شب خلق
در
آسايش و من
در
فرياد
روز بد بين که دلم را چه گرفتاري داد؟
سيل غمش
در
رسيد، آب ز سر
در
گذشت
صبر و خرد حمله کرد، رخت به صحرا نهاد
چون بينم اينکه رويت
در
چشم ديگر آيد
کز ديده هاي خود هم چشم مرا
در
آيد
من
در
درون خانه دانم که آمد آن مه
کز هر طرف به خانه بوي سمن
در
آيد
رشک آيدم ز بادي کايد به گرد زلفش
ور خود غبار باشد
در
چشم من
در
آيد
بنشين که يک زماني تنگت به بر
در
آرم
تا جان رفته از تن بازم به تن
در
آيد
جانم فداي ياري کو
در
دلي چو
در
شد
بيرون نرفت از دل تا جان بيرون نيامد
اشکم بديد بر
در
، گفتا چه آب تيره ست؟
پيش
در
آب، آري، بس تيره مي نمايد
زلفت که هر خم از وي
در
شانه مي نگنجد
دلها که او فشاند
در
خانه مي نگنجد
دل
در
چمن شدي و ز بوي تو شد خراب
بلبل که بويها ز گلشن
در
دماغ بود
در
کار خواجگان چه شوي غرق
در
گهر؟
کاين خانه گل است و به گوهر نبسته اند
چشم تو خفته ايست که
در
خواب مي رود
زلف تو آفتي ست که
در
تاب مي رود
من کيستم که بر
در
تو پي سپر شوم؟
حاشا که خون من به چنان خاک
در
خورد
کاري ست
در
سرم که به سامان نمي شود
دردي ست
در
دلم که به درمان نمي شود
بيا که زاهد خشک ار شييت مست بيايد
به جرعه تر کند آن زهد و
در
شراب
در
آيد
سر از دريچه برون کرده اي، بسوختم آخر
رها مکن که
در
آن روزن آفتاب
در
آيد
ز گريه
در
غم رويت به چشم خسرو بيدل
نماند آب اگر، بو که خون ناب
در
آيد
چگونه بر تو نترسم که هر طرف که
در
آيي
هزار ديده خونريز
در
قفاي تو باشد
کسي که سر ننهد
در
رهش، چه سر دارد؟
دلي که جان ندهد
در
غمش، چه دل باشد؟
آنکه
در
پايش نزد خاري، کجا داند که چيست؟
درد او کش
در
ته هر موي پيکان مي رود
شرابي خورد غنچه از هواي ابر
در
پرده
صبا ناگه لبش بوسيد و بويش
در
دهان آمد
الا، اي ماه خرگاهي که ماندي
در
پس پرده
برون آي و تماشا کن که گل
در
بوستان آمد
نگون سر شاخهاي سبزه گويي
در
همي جنبد
ز بس کابر
در
افشان لولوي غلتان همي بارد
خوش آن وقتي که مطرب
در
سماع، و نيکوان سرخوش
خرامان
در
ميان سبزه و باران همي بارد
از بهر کام دل چه تنم بر
در
تو، چون
در
پود چرخ تار مرادي نرشته اند
جانا، دلم مبين که چو چاوش
در
فغانست
اين بين که
در
رکاب و عنان که مي رود
دل خود با
در
و ديوار خالي مي کند خسرو
بميرد گر غم خود با
در
و ديوار نگشايد
دست ز کار شد مرا، دست به يار
در
نشد
لابه نمودمش بسي، هيچ به کار
در
نشد
تا که دهان تنگ تو با نفس نسيم زد
در
سر غنچه بعد ازان باد بهار
در
نشد
من به غبار خواستم
در
روم و نبينمش
ليک ز بس ضعيفيم تن به غبار
در
نشد
صد جان نه يکي بايد تا صرف کنم
در
ره
گردد چو کف پايت
در
راه تماشاتر
در
کشتن بيچارگان آشفتي و بر من زدي
دانم نديدي
در
جهان کس را ز ن بيچاره تر
مردم ديده مانده را بر
در
خويشتن ببين
در
دل همچو سنگ تو ميل وفا شود مگر
در
خيال ابرويت تنها و بي کس، سالهاست
شسته
در
خاکم چو تيري از کمان افتاده دور
صنع يزدان شد چنان، از ديده عيبيش مبين
حسن
در
زنگ و حبش چون عقل
در
ملتان و غور
يا رب، آن رويست يا گلبرگ خندان
در
نظر
يا رب، آن بالاست يا سرو خرامان
در
نظر
تا تو، اي سرو خرامان،
در
چمن بگذشته اي
مي نيايد پيش بلبل را گلستان
در
نظر
در
تو مي بينم ز دود دل ز حسرت بيقرار
تشنه را کي سود دارد آب حيوان
در
نظر؟
در
دندان تو زان بينم که دل مي خواهدم
ورنه دريا نايدم از بذل سلطان
در
نظر
تا ز خسرو دست گيري يافت
در
مدحش قلم
از سخن گفتن زبان بر
در
عمان کرده باز
باز بلبل چنگ زد
در
پرده هاي تنگ گل
در
اصول فاخته قمري به دستان گشت باز
چون
در
آيد شام، آتش
در
دلم گيرد ز هجر
خوش چراغي مي فروزم هر شب اندر شام خويش
در
خود گمان برم که تو ز آن مني و باز
گم گردم از چنين عجبي
در
گمان خويش
آتش بودم بي تو به آگنده دوزخ
گر لاله کشم
در
بر و گر سرو
در
آغوش
دور از من آن کو دور شد از چون تويي نزديک من
تلخ است عيشش
در
فلک
در
شکرستان داردش
من
در
هواي يار برم پي که بر پرم؟
پرنده به ز من که پرد
در
هواي خويش
چون قيل و قال هر کس با مست
در
نگيرد
در
حق ما نباشد پند فقيه نافع
چون
در
افتد برق
در
ابر سيه نظاره کن
ابر را شب داند و آن را چه پندارد چراغ
در
کنج غم افتاده من، بر ياد سرو خويشتن
زانم چه کايد
در
چمن سرو روان از هر طرف
اي باد، لطفي کن برو
در
کوي جانان ساکنک
احوال من
در
گوش او يک لحظه بر خوان ساکنک
خسرو اگر
در
کوي تو رفتن نداند روز را
لابد رود
در
نيم شب از خلق پنهان ساکنک
در
کعبه و بتخانه هر جا که رود خسرو
دل باد ز تو بدخو، ديدار همان
در
دل
مده پندم که من
در
سينه سودايي دگر دارم
زبان با خلق
در
گفت است و دل جايي دگرد
همه مستي من
در
کار چشم و زلف و رويت شد
لبم خاموش و
در
هر يک تقاضايي دگر دارم
گهي از ديده
در
رنجم، گه از دل
در
جگرخواري
چه دانستم که من چندين بلا از خويشتن دارم
نظر
در
يار مشغول است و جان
در
بار بربستن
تو، اي نظارگي، داني که من نظاره اي دارم
چو خاک
در
شدم
در
زير پاي خود، عزيزم کن
بدان عزت که پيش آستانت خواريي دارم
بغلتم هر زمان
در
زير پايت باز برخيزم
چو رويت بنگرم بار دگر از پاي
در
غلتم
به کار عيش
در
خون دو چشم خويش مي غلتم
چه بهتر زان بود خسرو که
در
کار دگر غلتم
چمن چون بوي تو آرد، به بويت
در
چمن ميرم
به ياد قد تو
در
سايه سرو سمن ميرم
شدم رسوا درون شهر،
در
صحرا روم، اکنون
که رسواتر شوم، گر
در
ميان مرد و زن ميرم
چنانم با خيالت خوي شد
در
کنج تنهايي
که بر بستم
در
از خورشيد و ماه و بلکه روزن هم
همه کس با بتي
در
خواب و من
در
کنج تنهايي
چه باشد گر شبي پوشيده گردد ديده بازم
مسلماني همه درباختم
در
کار بت رويان
ببينيد، اي مسلمانان که من دين
در
چه مي بازم؟
تو
در
بازي دلم
در
خون، نخواهم زيستن دانم
ز درد آگه نيم حالي که من مشغول جانبازم
مرا امروز
در
دار بلا جلوه ست بهر او
سرود جلوه کان
در
نوحه گويند آن مگوييدم
در
ره فتاده مانده ام، ديده نهاده بر رهم
بازو گشاده مانده ام، تا کي
در
آغوش آيدم؟
اي دل، مده يادم ازو،
در
چشم من گريه مجو
ناگه مبادا کز دو سو سيلاب
در
جوش آيدم
در
جمع خوبان بوده ام، گر بر تني عاشق شدم
عيبم مکن، اي پارسا،
در
کافرستان بوده ام
گفتي که «
در
دامان من خود را شناس و دست زن »
عمري که از شرمندگي سر
در
گريبان بوده ام
خواهم دل خون گشته را از دست تو
در
خون کشم
يعني به ديده آرمش وز ديده
در
جيحون کشم
چون
در
نگيرد سوز من با شمع رويش، دل ازان
رو سوي ديوار آورم،
در
شب به ماتم اوفتم
زآيينه مردم تا چرا گيرد خيالت را به بر؟
بهر چه
در
زلفت رود،
در
غيرتم از شانه هم
آن نه منم که از جفا دست ز يار
در
کشم
يا پس زانوي خرد پاي قرار
در
کشم
بود ز عقل پيش ازين باد غرور
در
سرم
پيش
در
تو خاک شد آن همه کژ کلاهيم
گر گذر افتد ترا
در
کوي جانان، اي نسيم
خدمت من عرضه کن
در
خدمت يار قديم
آشنا بايد که گيرد دست خسرو، زان زمين
هين
در
آبم، زانکه چون درياست،
در
جوشش کنم
دوش مي گفتي و چشمم
در
خيالت
در
نبست
گر چنين باشد، مگر از خانه شان بيرون کنم
گر نترسم زان که
در
خونابه ماند يار من
برکشم ديده به جاي ديده او را
در
کشم
او نهد تير بلا را
در
کمان ناز و من
جان نهم
در
پيش و بر دل منت جاني نهم
گاه گاهي به سر زلف تو
در
مي آيم
با دلي
در
هم و آن هم ز غمت خون شودم
تا خيال رخ خوب تو مرا
در
نظر است
مي نمايد همه ملک دو جهان
در
نظرم
اي خوش آن شب که به ياد رخ تو مي خفتم
در
دلم بودي و
در
خواب همان مي ديدم
دل صد پاره که صد جا گرهش بر بستم
نقد عشقي است که
در
هر گرهي
در
بستم
باز آ که شهر بي تو تاريک و تيره باشد
در
شهر بي تو نتوان، والله که
در
جهان هم
رحمي که بر
در
تو غريب اوفتاده ام
در
خون دل ز دست تو چون جام باده ام
هر شب فتاده بر
در
تو خاک
در
خورم
يک شب مگر ز بام تو سنگي دگر خورم
چون دل ز گفت ديده مرا سوخت
در
به
در
بيرون کشم، به پيش دل مبتلا نهم
تن چو موي مرا بگسل و بسوز
در
آتش
که پي گسست
در
آمد غمت به شخص چو مويم
دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
تو داني و
در
مسجد که من سگ
در
اويم
چه روز بود که افتاد
در
سر اين سودا
که دل به مهر و زبان
در
دعا گرو کردم
از سرم
در
گذران خواب خوشت خوش بادا
عاشقم من همه شب
در
غم و سودا باشم
رسيده موسم نوروز و هر کس
در
گلستاني
جهان
در
چشم من زندان، چه ايام بهارست اين؟
گهي از رخ فشاندگان گرد و گه
در
دامن افگندن
گهي بر روي بردن دست و گه
در
آستين کردن
شبي، اي آفتاب حسن،
در
مهتاب گشتي کن
در
و ديوار را از سايه خود جانور گردان
برفت از ياد خسرو زاد و بوم کهنه
در
کويش
چو مرغي
در
قفس ماند، فرامش گرددش مسکن
صفحه قبل
1
...
284
285
286
287
288
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن