167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • مست شد ده دل و در راه برآمد صد جان
    در خرامش چو برآورد قدم، باز نهاد
  • پر غبار آيد از کوي تو خسرو هر روز
    در دود گريه و در حال صفايي بکند
  • مردمان در من و بيهوشي من حيرانند
    من در آن کس که ترا بيند و حيران نشود
  • دل که در زلف گره بست غم آن نيست، غم آنست
    که به خفتن گرهش در سر پهلو آيد
  • همه شب خلق در آسايش و من در فرياد
    روز بد بين که دلم را چه گرفتاري داد؟
  • سيل غمش در رسيد، آب ز سر در گذشت
    صبر و خرد حمله کرد، رخت به صحرا نهاد
  • چون بينم اينکه رويت در چشم ديگر آيد
    کز ديده هاي خود هم چشم مرا در آيد
  • من در درون خانه دانم که آمد آن مه
    کز هر طرف به خانه بوي سمن در آيد
  • رشک آيدم ز بادي کايد به گرد زلفش
    ور خود غبار باشد در چشم من در آيد
  • بنشين که يک زماني تنگت به بر در آرم
    تا جان رفته از تن بازم به تن در آيد
  • جانم فداي ياري کو در دلي چو در شد
    بيرون نرفت از دل تا جان بيرون نيامد
  • اشکم بديد بر در، گفتا چه آب تيره ست؟
    پيش در آب، آري، بس تيره مي نمايد
  • زلفت که هر خم از وي در شانه مي نگنجد
    دلها که او فشاند در خانه مي نگنجد
  • دل در چمن شدي و ز بوي تو شد خراب
    بلبل که بويها ز گلشن در دماغ بود
  • در کار خواجگان چه شوي غرق در گهر؟
    کاين خانه گل است و به گوهر نبسته اند
  • چشم تو خفته ايست که در خواب مي رود
    زلف تو آفتي ست که در تاب مي رود
  • من کيستم که بر در تو پي سپر شوم؟
    حاشا که خون من به چنان خاک در خورد
  • کاري ست در سرم که به سامان نمي شود
    دردي ست در دلم که به درمان نمي شود
  • بيا که زاهد خشک ار شييت مست بيايد
    به جرعه تر کند آن زهد و در شراب در آيد
  • سر از دريچه برون کرده اي، بسوختم آخر
    رها مکن که در آن روزن آفتاب در آيد
  • ز گريه در غم رويت به چشم خسرو بيدل
    نماند آب اگر، بو که خون ناب در آيد
  • چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آيي
    هزار ديده خونريز در قفاي تو باشد
  • کسي که سر ننهد در رهش، چه سر دارد؟
    دلي که جان ندهد در غمش، چه دل باشد؟
  • آنکه در پايش نزد خاري، کجا داند که چيست؟
    درد او کش در ته هر موي پيکان مي رود
  • شرابي خورد غنچه از هواي ابر در پرده
    صبا ناگه لبش بوسيد و بويش در دهان آمد
  • الا، اي ماه خرگاهي که ماندي در پس پرده
    برون آي و تماشا کن که گل در بوستان آمد
  • نگون سر شاخهاي سبزه گويي در همي جنبد
    ز بس کابر در افشان لولوي غلتان همي بارد
  • خوش آن وقتي که مطرب در سماع، و نيکوان سرخوش
    خرامان در ميان سبزه و باران همي بارد
  • از بهر کام دل چه تنم بر در تو، چون
    در پود چرخ تار مرادي نرشته اند
  • جانا، دلم مبين که چو چاوش در فغانست
    اين بين که در رکاب و عنان که مي رود
  • دل خود با در و ديوار خالي مي کند خسرو
    بميرد گر غم خود با در و ديوار نگشايد
  • دست ز کار شد مرا، دست به يار در نشد
    لابه نمودمش بسي، هيچ به کار در نشد
  • تا که دهان تنگ تو با نفس نسيم زد
    در سر غنچه بعد ازان باد بهار در نشد
  • من به غبار خواستم در روم و نبينمش
    ليک ز بس ضعيفيم تن به غبار در نشد
  • صد جان نه يکي بايد تا صرف کنم در ره
    گردد چو کف پايت در راه تماشاتر
  • در کشتن بيچارگان آشفتي و بر من زدي
    دانم نديدي در جهان کس را ز ن بيچاره تر
  • مردم ديده مانده را بر در خويشتن ببين
    در دل همچو سنگ تو ميل وفا شود مگر
  • در خيال ابرويت تنها و بي کس، سالهاست
    شسته در خاکم چو تيري از کمان افتاده دور
  • صنع يزدان شد چنان، از ديده عيبيش مبين
    حسن در زنگ و حبش چون عقل در ملتان و غور
  • يا رب، آن رويست يا گلبرگ خندان در نظر
    يا رب، آن بالاست يا سرو خرامان در نظر
  • تا تو، اي سرو خرامان، در چمن بگذشته اي
    مي نيايد پيش بلبل را گلستان در نظر
  • در تو مي بينم ز دود دل ز حسرت بيقرار
    تشنه را کي سود دارد آب حيوان در نظر؟
  • در دندان تو زان بينم که دل مي خواهدم
    ورنه دريا نايدم از بذل سلطان در نظر
  • تا ز خسرو دست گيري يافت در مدحش قلم
    از سخن گفتن زبان بر در عمان کرده باز
  • باز بلبل چنگ زد در پرده هاي تنگ گل
    در اصول فاخته قمري به دستان گشت باز
  • چون در آيد شام، آتش در دلم گيرد ز هجر
    خوش چراغي مي فروزم هر شب اندر شام خويش
  • در خود گمان برم که تو ز آن مني و باز
    گم گردم از چنين عجبي در گمان خويش
  • آتش بودم بي تو به آگنده دوزخ
    گر لاله کشم در بر و گر سرو در آغوش
  • دور از من آن کو دور شد از چون تويي نزديک من
    تلخ است عيشش در فلک در شکرستان داردش
  • من در هواي يار برم پي که بر پرم؟
    پرنده به ز من که پرد در هواي خويش
  • چون قيل و قال هر کس با مست در نگيرد
    در حق ما نباشد پند فقيه نافع
  • چون در افتد برق در ابر سيه نظاره کن
    ابر را شب داند و آن را چه پندارد چراغ
  • در کنج غم افتاده من، بر ياد سرو خويشتن
    زانم چه کايد در چمن سرو روان از هر طرف
  • اي باد، لطفي کن برو در کوي جانان ساکنک
    احوال من در گوش او يک لحظه بر خوان ساکنک
  • خسرو اگر در کوي تو رفتن نداند روز را
    لابد رود در نيم شب از خلق پنهان ساکنک
  • در کعبه و بتخانه هر جا که رود خسرو
    دل باد ز تو بدخو، ديدار همان در دل
  • مده پندم که من در سينه سودايي دگر دارم
    زبان با خلق در گفت است و دل جايي دگرد
  • همه مستي من در کار چشم و زلف و رويت شد
    لبم خاموش و در هر يک تقاضايي دگر دارم
  • گهي از ديده در رنجم، گه از دل در جگرخواري
    چه دانستم که من چندين بلا از خويشتن دارم
  • نظر در يار مشغول است و جان در بار بربستن
    تو، اي نظارگي، داني که من نظاره اي دارم
  • چو خاک در شدم در زير پاي خود، عزيزم کن
    بدان عزت که پيش آستانت خواريي دارم
  • بغلتم هر زمان در زير پايت باز برخيزم
    چو رويت بنگرم بار دگر از پاي در غلتم
  • به کار عيش در خون دو چشم خويش مي غلتم
    چه بهتر زان بود خسرو که در کار دگر غلتم
  • چمن چون بوي تو آرد، به بويت در چمن ميرم
    به ياد قد تو در سايه سرو سمن ميرم
  • شدم رسوا درون شهر، در صحرا روم، اکنون
    که رسواتر شوم، گر در ميان مرد و زن ميرم
  • چنانم با خيالت خوي شد در کنج تنهايي
    که بر بستم در از خورشيد و ماه و بلکه روزن هم
  • همه کس با بتي در خواب و من در کنج تنهايي
    چه باشد گر شبي پوشيده گردد ديده بازم
  • مسلماني همه درباختم در کار بت رويان
    ببينيد، اي مسلمانان که من دين در چه مي بازم؟
  • تو در بازي دلم در خون، نخواهم زيستن دانم
    ز درد آگه نيم حالي که من مشغول جانبازم
  • مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او
    سرود جلوه کان در نوحه گويند آن مگوييدم
  • در ره فتاده مانده ام، ديده نهاده بر رهم
    بازو گشاده مانده ام، تا کي در آغوش آيدم؟
  • اي دل، مده يادم ازو، در چشم من گريه مجو
    ناگه مبادا کز دو سو سيلاب در جوش آيدم
  • در جمع خوبان بوده ام، گر بر تني عاشق شدم
    عيبم مکن، اي پارسا، در کافرستان بوده ام
  • گفتي که «در دامان من خود را شناس و دست زن »
    عمري که از شرمندگي سر در گريبان بوده ام
  • خواهم دل خون گشته را از دست تو در خون کشم
    يعني به ديده آرمش وز ديده در جيحون کشم
  • چون در نگيرد سوز من با شمع رويش، دل ازان
    رو سوي ديوار آورم، در شب به ماتم اوفتم
  • زآيينه مردم تا چرا گيرد خيالت را به بر؟
    بهر چه در زلفت رود، در غيرتم از شانه هم
  • آن نه منم که از جفا دست ز يار در کشم
    يا پس زانوي خرد پاي قرار در کشم
  • بود ز عقل پيش ازين باد غرور در سرم
    پيش در تو خاک شد آن همه کژ کلاهيم
  • گر گذر افتد ترا در کوي جانان، اي نسيم
    خدمت من عرضه کن در خدمت يار قديم
  • آشنا بايد که گيرد دست خسرو، زان زمين
    هين در آبم، زانکه چون درياست، در جوشش کنم
  • دوش مي گفتي و چشمم در خيالت در نبست
    گر چنين باشد، مگر از خانه شان بيرون کنم
  • گر نترسم زان که در خونابه ماند يار من
    برکشم ديده به جاي ديده او را در کشم
  • او نهد تير بلا را در کمان ناز و من
    جان نهم در پيش و بر دل منت جاني نهم
  • گاه گاهي به سر زلف تو در مي آيم
    با دلي در هم و آن هم ز غمت خون شودم
  • تا خيال رخ خوب تو مرا در نظر است
    مي نمايد همه ملک دو جهان در نظرم
  • اي خوش آن شب که به ياد رخ تو مي خفتم
    در دلم بودي و در خواب همان مي ديدم
  • دل صد پاره که صد جا گرهش بر بستم
    نقد عشقي است که در هر گرهي در بستم
  • باز آ که شهر بي تو تاريک و تيره باشد
    در شهر بي تو نتوان، والله که در جهان هم
  • رحمي که بر در تو غريب اوفتاده ام
    در خون دل ز دست تو چون جام باده ام
  • هر شب فتاده بر در تو خاک در خورم
    يک شب مگر ز بام تو سنگي دگر خورم
  • چون دل ز گفت ديده مرا سوخت در به در
    بيرون کشم، به پيش دل مبتلا نهم
  • تن چو موي مرا بگسل و بسوز در آتش
    که پي گسست در آمد غمت به شخص چو مويم
  • دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
    تو داني و در مسجد که من سگ در اويم
  • چه روز بود که افتاد در سر اين سودا
    که دل به مهر و زبان در دعا گرو کردم
  • از سرم در گذران خواب خوشت خوش بادا
    عاشقم من همه شب در غم و سودا باشم
  • رسيده موسم نوروز و هر کس در گلستاني
    جهان در چشم من زندان، چه ايام بهارست اين؟
  • گهي از رخ فشاندگان گرد و گه در دامن افگندن
    گهي بر روي بردن دست و گه در آستين کردن
  • شبي، اي آفتاب حسن، در مهتاب گشتي کن
    در و ديوار را از سايه خود جانور گردان
  • برفت از ياد خسرو زاد و بوم کهنه در کويش
    چو مرغي در قفس ماند، فرامش گرددش مسکن