نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
در
هجر توام کار به جز آه و فغان نيست
در
پيش توام دان که زبانم به دهان نيست
ما و عشق يار اگر
در
قبله و
در
بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ايمان کار نيست
اي خيال يار صورت مي کني
در
دل مرا
صبر خسرو را رقم
در
دفتر شاپور نيست
هر که هست آخر نه
در
زير زمينش رفتن است
خود گرفتم
در
بلندي ز آسمان خواهد گذشت
ديده دل را
در
بلا افگند و خواهي ديد فاش
در
ميان ديده و دل موج خون خواهد گذشت
با غمش خو کردم امشب، گر چه
در
زاري گذشت
ياد مي کردم ازان شبها که
در
ياري گذشت
چون بقا را
در
جهان پيش خرد سرمايه نيست
اين به ريشت باد چندين،
در
بروتت باد نيست
گر چه خفتن خوش بود با يار
در
شبهاي وصل
ليک
در
شبهاي غم بيدار بودن هم خوش است
من ز تنهايي به خون غرق و تو پهلوي کسان
خون من
در
گردن آن کس که
در
پهلوي تست
ما و مجنون
در
ازل نوشيده ايم از يک شراب
در
ميان ما ازان رو اتحاد مشرب است
تا خيال روي او را ديده
در
تب ديده است
مردم چشمم به خون
در
اشک ما غلتيده است
تو سنت
در
سينه من نعل
در
آتش نهاد
هست از آنجا آتشي کز نعل يکران تو جست
زلف تو
در
دلم آمد، نفسم بسته بماند
زار مي گريم و چندين گر هم
در
نفس است
اي لب از خون دلم شسته ز بهر خونم
تا چه
در
دست که لبهاي ترا
در
شکم است
هر که جان
در
ره جانان ندهد مرده بود
مرده هم بدهد، اگر
در
تن او جاني هست
چابک تر از تو
در
همه عالم سوار نيست
زيباتر از تو
در
همه عالم نگار نيست
دل
در
جهان مبند که کس را ازين عروس
جز آب ديده خون جگر
در
کنار نيست
اي غمزه زن که تير جفا
در
کمان تست
آهسته تر، که دست دلم
در
عنان تست
خسرو، تو کيستي که
در
آيي
در
اين شمار
کاين عشق تيغ بر سر مردان دين زده ست
آن خط پر بلا که
در
آغاز رستن است
با او چه فتنه ها که
در
انبار رستن است
در
زنده عيب زنده دلان نيست خود به نقص
در
آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ايست
گذشت
در
دل من صد هزار تير جفا
که هيچ
در
دل آن يار بي وفا نگذشت
چو ماهيي که
در
افتد به دام خسرو را
به قيد زلف
در
افگند و زار زار بکشت
سماع
در
دل من کار کرد و سينه بسوخت
هنوز مطرب ما را ترانه
در
چنگ است
تو، اي صنم، که مرا
در
دلي چه سود ازان
که
در
ميان من و دل هزار فرسنگ است
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
که هر گهر که
در
او بود جمله
در
صحراست
هنوز آن که نشينيم با تو
در
سينه ست
هنوز
در
دل من آن هواي ديرينه ست
گذشت آن مه و اين لحظه بيش مي گويي
تصوري ست که
در
خواب يا
در
آيينه ست
قد قامت مؤذن
در
گوش
در
نگنجد
آن را که شد ز خوبان مشمول قد و قامت
به نور روي تو
در
زلف مي توان رفتن
شب است و شعشعه ماهتاب
در
نظر است
رخت کز آتش تبها به تاب
در
عرق است
چو نيک مي نگرم آفتاب
در
عرق است
به خونش گر شد آن روي و
در
عرق افتاد
هميشه شمع منور به تاب
در
عرق است
ز غيرت اين تن خسرو چو
در
تب و سوز است
دلش بر آتش غم چون کباب
در
عرق است
ترا که جز رخ تو،
در
نظر نمي آيد
دو ديده
در
هوس روي تو بر آب چراست
سخن کشيدم ازان لب که
در
دهان تو چيست
شکر بريختن آمد که
در
دهان اين است؟
کمر گرفتم و گفتم که
در
ميان چيزي ست
به پيچ زد سخنم را که
در
ميان اين است
زباده خونبهاي خويش مي نوشم که باز از وي
مرا
در
سينه غمهاي کهن
در
کار مي آيد
خرامان مي رود
در
چشم و صد خار مژه
در
ره
که دامن گيرش آنها يک سر سوزن نمي آيد
دل ديوانه خسرو که
در
زنجير زلفت شد
به صد زنجير آن ديوانه
در
مسکن نمي آيد
چه فرخ ساعتي باشد که يار از
در
درون آيد
به گلزار خزان ديده بهار از
در
درون آيد
در
خود بيش ازان مي بوسم و شادم بدين سودا
که روزي عاقبت آن شهسوار از
در
درون آيد
نگارا، ديده
در
ره مانده ام وين آرزو
در
دل
که يارب، نازنين ياري چو تو بر من چسبان آيد
غمت هر شب رسد
در
کشتنم، وانگه امان يابم
که از بهر شفاعت را خيانت
در
ميان آيد
گهي جولان او
در
جان، گهي ميدان او
در
دل
غلام آن سوارم من که اندر جان فرود آيد
صبوري را دلم
در
خاک مي جويد، نمي يابد
غبار کيست اين، يارب، که
در
جان حزين آمد
رسيد آن آدمي رو باز و آمد
در
نظر، دانم
به پاي ديگران امروز من
در
خانه خواهم شد
مگر لعل لبت بوسم، چو مي
در
شيشه جا آرم
مگر جعد ترت گيرم، چو مو
در
شانه خواهم شد
سخن مي گفتم از لبهاش
در
کامم زبان گم شد
گرفتم ناگهان نامش حديثم
در
دهان گم شد
عنانش گير و مگذار، اي رقيب، از خانه بيرونش
که از دمهاي سرد عاشقان
در
تاب و
در
هم شد
چرا ديوانگي نارد مرا
در
گرد کوي او؟
که
در
هر گوشه چندين جان ناخشنود مي گردد
همه شب
در
دلم آن کافر خون خوار مي گردد
حرير بسترم
در
زير پهلو خار مي گردد
که گويد حال من پيشت، کجا ياد آورد سلطان؟
ز سرگشته گدايي کو به خواري
در
به
در
گردد
خيالت گر
در
آب آيد کند آب حيات آن را
بدانگونه که هم
در
وي خيالت جانور گردد
ميا
در
پيش چشم کس سپند روي تو خسرو!
روا داري که آتش
در
من اندوهگين گيرد
کرم کن
در
حق خسرو که جاويدان همي ماند
چو مي داني کسي
در
دهر جاويدان نمي ماند
اگر بيني که خسرو نيم کشته گشت از چشمت
ز بيم جان
در
آن گيسوي خم
در
خم نمي بيند
به جان تو که جان تاباک باشد
در
دم آخر
دم مهر و وفايت هم
در
آن تاباک خواهم زد
رخي داري که وصف آن به خاطر
در
نمي گنجد
شراب لذت ديدار
در
ساغر نمي گنجد
کجا چيده بود آن مو همه کز لب برون آري
ز تنگي
در
دهان تو چو مويي
در
نمي گنجد
خيالت چون به چشم آمد، برون شد مردم چشمم
که
در
يک ديده مردم دو مردم
در
نمي گنجد
در
آ
در
چشم و بيرون کن خيالات دگر کانجا
نگنجد مو که دو سلطان به يک کشور نمي گنجد
ز گرد آلوده روي آن سوار من همي خواهد
که افتد
در
زمين خورشيد و اندر خاک
در
غلتد
قدش خون مي خورد
در
دل، من از وي
در
جگر خوردن
نهالي کاين خورش يابد، ضرورت بر همين بخشد
عجب بخشنده اي شد چشم خسرو بر سر کويش
که خاک
در
کند دريوزه و
در
ثمين بخشد
مي پرسم و مي جويم
در
هر نفسي صد بار
او
در
همه عمر خود يک بار نمي پرسد
در
جوي رود هر کس، چشم من و خون دل
کان کو دل خوش دارد
در
آب روان بيند
هرگز نرود از دل من گريه شب
کش
در
ته پهلو شد و از خواب
در
آمد
يارب، چه شد او،
در
تن نالان که جا کرد؟
آن جان برون رفته که
در
جان سقر آورد
مانا که بپرسي ز دل من که چه کردي؟
در
کوي تو کز خون همه ديوار و
در
آلود
آن يار به دل
در
شد و تن خدمت او کرد
بستند
در
دل، خرد و هوش برون ماند
در
پاي تو خسرو چه کند، گر نکند جان
اکنون که مرا روي تو
در
چشم تر آمد
آن شب که بتا، چشم تو
در
خواب ببينم
در
ديده خود خواب ندانم که چه باشد
آن خواجه که مي گفت که دارم خبر از عقل
در
عشق
در
آمد، يکي از بي خبران شد
بس مرد خدايي که چو
در
عشق
در
آمد
گلگونه خون کرد به رخسار و زني شد
دل نيست که
در
وي غم دلدار نگنجد
سندان بود آن دل که
در
او يار نگنجد
ناله برآيد هر طرف کان بت خرامان
در
رسد
فرياد بلبل خوش بود چون گل به بستان
در
رسد
شب
در
ميان کشتگان بشيند چون ناليدنم
گفتا که مي کن، يک دو شب اين هم به پايان
در
رسد
اين
در
که از چشم افگنم بگسست جيب دامنم
چون ريسماني شد تنم کاندر
در
مکنون بود
کشته کسان را سو به سو، خصمان خود
در
جستجو
من
در
نهان لرزان ازو، او آشکارا مي رود
هر لحظه زد غم حاصلم
در
خاک و
در
خون منزلم
آن روزني کاندر دلم از غمزه پيکان بشکند
جانا، دگر
در
کوي خود باد صبا را ره مده
کو زلف مشکين ترا هر لحظه
در
پا مي کشد
گر گشت آن سرو روان روزي سوي گلشن فتد
هم گل به غنچه
در
خزد، هم سرو
در
سوسن فتد
چون نگه
در
تو کنم، اي دو جهان هديه رويت
حاش لله که مرا هر دو جهان
در
نظر آيد
چند گاهي دگر ار چشم تو
در
ناز بماند
اي بسا دل که
در
آن طره طناز بماند
در
درون ديده دارم روشنايي را به خواب
چون خيال روي او
در
ديده خواب آورده بود
رشکم از آيينه کو نقش ترا
در
بر کشيد
زانکه
در
صافي رخت هم نقش آن آيينه بود
باز گل مي آيد و دل
در
بلا خواهد فتاد
شورشي
در
جان بي سامان ما خواهد فتاد
چند ازين سوداي فاسد، کان بت آمد
در
کنار
خسروا، گوهر نه
در
دست گدا خواهد فتاد
آهوي چين را جگر
در
نافه سودا بسوخت
تا حديث سنبل زلف تو
در
چين کرده اند
پيش ازين اباد بود اين دل که مستي
در
رسيد
وين صلاي صوفيان
در
خانه آباد داد
با نسيم صبح دادم دل که بر
در
پيش او
داد بلبل
در
هواي گلبني دل را به ياد
چند گويي پيشت آيم، وه که چون تو يوسفي
سر کجا
در
خانه تاريک ما
در
مي کند؟
چشم تو مست است يا
در
خواب بازي مي کند
بوالعجب مستي که
در
محراب بازي مي کند
بنده
در
کويش که خون خويش مي سازد روان
در
حساب خويش حسنش را روايي مي کند
در
غمم خلقي که آن افتاده
در
ره خاک شد
من درين حيرت که او بر استخوانم چون رود
باد
در
چشمش ز تير غمزه ميل آتشين
هر که
در
رويت به نقصان يک سر مو بنگرد
در
کين گشاد چشمت به خيال خود بگو تا
ز پي شفاعت من به ميانه اي
در
آيد
صنما، بيا که خسرو ز براي تست هر شب
در
ديده باز کرده که فلانه اي
در
آيد
گه رود جان و گهي باز بيايد
در
تن
گه به تاباک
در
انديشه آن ناز بماند
نه به گلزار گشايد دل من، نه
در
باغ
بسکه
در
جان من انديشه آن روي بماند
صفحه قبل
1
...
283
284
285
286
287
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن