167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • در هجر توام کار به جز آه و فغان نيست
    در پيش توام دان که زبانم به دهان نيست
  • ما و عشق يار اگر در قبله و در بتکده
    عاشقان دوست را با کفر و ايمان کار نيست
  • اي خيال يار صورت مي کني در دل مرا
    صبر خسرو را رقم در دفتر شاپور نيست
  • هر که هست آخر نه در زير زمينش رفتن است
    خود گرفتم در بلندي ز آسمان خواهد گذشت
  • ديده دل را در بلا افگند و خواهي ديد فاش
    در ميان ديده و دل موج خون خواهد گذشت
  • با غمش خو کردم امشب، گر چه در زاري گذشت
    ياد مي کردم ازان شبها که در ياري گذشت
  • چون بقا را در جهان پيش خرد سرمايه نيست
    اين به ريشت باد چندين، در بروتت باد نيست
  • گر چه خفتن خوش بود با يار در شبهاي وصل
    ليک در شبهاي غم بيدار بودن هم خوش است
  • من ز تنهايي به خون غرق و تو پهلوي کسان
    خون من در گردن آن کس که در پهلوي تست
  • ما و مجنون در ازل نوشيده ايم از يک شراب
    در ميان ما ازان رو اتحاد مشرب است
  • تا خيال روي او را ديده در تب ديده است
    مردم چشمم به خون در اشک ما غلتيده است
  • تو سنت در سينه من نعل در آتش نهاد
    هست از آنجا آتشي کز نعل يکران تو جست
  • زلف تو در دلم آمد، نفسم بسته بماند
    زار مي گريم و چندين گر هم در نفس است
  • اي لب از خون دلم شسته ز بهر خونم
    تا چه در دست که لبهاي ترا در شکم است
  • هر که جان در ره جانان ندهد مرده بود
    مرده هم بدهد، اگر در تن او جاني هست
  • چابک تر از تو در همه عالم سوار نيست
    زيباتر از تو در همه عالم نگار نيست
  • دل در جهان مبند که کس را ازين عروس
    جز آب ديده خون جگر در کنار نيست
  • اي غمزه زن که تير جفا در کمان تست
    آهسته تر، که دست دلم در عنان تست
  • خسرو، تو کيستي که در آيي در اين شمار
    کاين عشق تيغ بر سر مردان دين زده ست
  • آن خط پر بلا که در آغاز رستن است
    با او چه فتنه ها که در انبار رستن است
  • در زنده عيب زنده دلان نيست خود به نقص
    در آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ايست
  • گذشت در دل من صد هزار تير جفا
    که هيچ در دل آن يار بي وفا نگذشت
  • چو ماهيي که در افتد به دام خسرو را
    به قيد زلف در افگند و زار زار بکشت
  • سماع در دل من کار کرد و سينه بسوخت
    هنوز مطرب ما را ترانه در چنگ است
  • تو، اي صنم، که مرا در دلي چه سود ازان
    که در ميان من و دل هزار فرسنگ است
  • مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
    که هر گهر که در او بود جمله در صحراست
  • هنوز آن که نشينيم با تو در سينه ست
    هنوز در دل من آن هواي ديرينه ست
  • گذشت آن مه و اين لحظه بيش مي گويي
    تصوري ست که در خواب يا در آيينه ست
  • قد قامت مؤذن در گوش در نگنجد
    آن را که شد ز خوبان مشمول قد و قامت
  • به نور روي تو در زلف مي توان رفتن
    شب است و شعشعه ماهتاب در نظر است
  • رخت کز آتش تبها به تاب در عرق است
    چو نيک مي نگرم آفتاب در عرق است
  • به خونش گر شد آن روي و در عرق افتاد
    هميشه شمع منور به تاب در عرق است
  • ز غيرت اين تن خسرو چو در تب و سوز است
    دلش بر آتش غم چون کباب در عرق است
  • ترا که جز رخ تو، در نظر نمي آيد
    دو ديده در هوس روي تو بر آب چراست
  • سخن کشيدم ازان لب که در دهان تو چيست
    شکر بريختن آمد که در دهان اين است؟
  • کمر گرفتم و گفتم که در ميان چيزي ست
    به پيچ زد سخنم را که در ميان اين است
  • زباده خونبهاي خويش مي نوشم که باز از وي
    مرا در سينه غمهاي کهن در کار مي آيد
  • خرامان مي رود در چشم و صد خار مژه در ره
    که دامن گيرش آنها يک سر سوزن نمي آيد
  • دل ديوانه خسرو که در زنجير زلفت شد
    به صد زنجير آن ديوانه در مسکن نمي آيد
  • چه فرخ ساعتي باشد که يار از در درون آيد
    به گلزار خزان ديده بهار از در درون آيد
  • در خود بيش ازان مي بوسم و شادم بدين سودا
    که روزي عاقبت آن شهسوار از در درون آيد
  • نگارا، ديده در ره مانده ام وين آرزو در دل
    که يارب، نازنين ياري چو تو بر من چسبان آيد
  • غمت هر شب رسد در کشتنم، وانگه امان يابم
    که از بهر شفاعت را خيانت در ميان آيد
  • گهي جولان او در جان، گهي ميدان او در دل
    غلام آن سوارم من که اندر جان فرود آيد
  • صبوري را دلم در خاک مي جويد، نمي يابد
    غبار کيست اين، يارب، که در جان حزين آمد
  • رسيد آن آدمي رو باز و آمد در نظر، دانم
    به پاي ديگران امروز من در خانه خواهم شد
  • مگر لعل لبت بوسم، چو مي در شيشه جا آرم
    مگر جعد ترت گيرم، چو مو در شانه خواهم شد
  • سخن مي گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد
    گرفتم ناگهان نامش حديثم در دهان گم شد
  • عنانش گير و مگذار، اي رقيب، از خانه بيرونش
    که از دمهاي سرد عاشقان در تاب و در هم شد
  • چرا ديوانگي نارد مرا در گرد کوي او؟
    که در هر گوشه چندين جان ناخشنود مي گردد
  • همه شب در دلم آن کافر خون خوار مي گردد
    حرير بسترم در زير پهلو خار مي گردد
  • که گويد حال من پيشت، کجا ياد آورد سلطان؟
    ز سرگشته گدايي کو به خواري در به در گردد
  • خيالت گر در آب آيد کند آب حيات آن را
    بدانگونه که هم در وي خيالت جانور گردد
  • ميا در پيش چشم کس سپند روي تو خسرو!
    روا داري که آتش در من اندوهگين گيرد
  • کرم کن در حق خسرو که جاويدان همي ماند
    چو مي داني کسي در دهر جاويدان نمي ماند
  • اگر بيني که خسرو نيم کشته گشت از چشمت
    ز بيم جان در آن گيسوي خم در خم نمي بيند
  • به جان تو که جان تاباک باشد در دم آخر
    دم مهر و وفايت هم در آن تاباک خواهم زد
  • رخي داري که وصف آن به خاطر در نمي گنجد
    شراب لذت ديدار در ساغر نمي گنجد
  • کجا چيده بود آن مو همه کز لب برون آري
    ز تنگي در دهان تو چو مويي در نمي گنجد
  • خيالت چون به چشم آمد، برون شد مردم چشمم
    که در يک ديده مردم دو مردم در نمي گنجد
  • در آ در چشم و بيرون کن خيالات دگر کانجا
    نگنجد مو که دو سلطان به يک کشور نمي گنجد
  • ز گرد آلوده روي آن سوار من همي خواهد
    که افتد در زمين خورشيد و اندر خاک در غلتد
  • قدش خون مي خورد در دل، من از وي در جگر خوردن
    نهالي کاين خورش يابد، ضرورت بر همين بخشد
  • عجب بخشنده اي شد چشم خسرو بر سر کويش
    که خاک در کند دريوزه و در ثمين بخشد
  • مي پرسم و مي جويم در هر نفسي صد بار
    او در همه عمر خود يک بار نمي پرسد
  • در جوي رود هر کس، چشم من و خون دل
    کان کو دل خوش دارد در آب روان بيند
  • هرگز نرود از دل من گريه شب
    کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد
  • يارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟
    آن جان برون رفته که در جان سقر آورد
  • مانا که بپرسي ز دل من که چه کردي؟
    در کوي تو کز خون همه ديوار و در آلود
  • آن يار به دل در شد و تن خدمت او کرد
    بستند در دل، خرد و هوش برون ماند
  • در پاي تو خسرو چه کند، گر نکند جان
    اکنون که مرا روي تو در چشم تر آمد
  • آن شب که بتا، چشم تو در خواب ببينم
    در ديده خود خواب ندانم که چه باشد
  • آن خواجه که مي گفت که دارم خبر از عقل
    در عشق در آمد، يکي از بي خبران شد
  • بس مرد خدايي که چو در عشق در آمد
    گلگونه خون کرد به رخسار و زني شد
  • دل نيست که در وي غم دلدار نگنجد
    سندان بود آن دل که در او يار نگنجد
  • ناله برآيد هر طرف کان بت خرامان در رسد
    فرياد بلبل خوش بود چون گل به بستان در رسد
  • شب در ميان کشتگان بشيند چون ناليدنم
    گفتا که مي کن، يک دو شب اين هم به پايان در رسد
  • اين در که از چشم افگنم بگسست جيب دامنم
    چون ريسماني شد تنم کاندر در مکنون بود
  • کشته کسان را سو به سو، خصمان خود در جستجو
    من در نهان لرزان ازو، او آشکارا مي رود
  • هر لحظه زد غم حاصلم در خاک و در خون منزلم
    آن روزني کاندر دلم از غمزه پيکان بشکند
  • جانا، دگر در کوي خود باد صبا را ره مده
    کو زلف مشکين ترا هر لحظه در پا مي کشد
  • گر گشت آن سرو روان روزي سوي گلشن فتد
    هم گل به غنچه در خزد، هم سرو در سوسن فتد
  • چون نگه در تو کنم، اي دو جهان هديه رويت
    حاش لله که مرا هر دو جهان در نظر آيد
  • چند گاهي دگر ار چشم تو در ناز بماند
    اي بسا دل که در آن طره طناز بماند
  • در درون ديده دارم روشنايي را به خواب
    چون خيال روي او در ديده خواب آورده بود
  • رشکم از آيينه کو نقش ترا در بر کشيد
    زانکه در صافي رخت هم نقش آن آيينه بود
  • باز گل مي آيد و دل در بلا خواهد فتاد
    شورشي در جان بي سامان ما خواهد فتاد
  • چند ازين سوداي فاسد، کان بت آمد در کنار
    خسروا، گوهر نه در دست گدا خواهد فتاد
  • آهوي چين را جگر در نافه سودا بسوخت
    تا حديث سنبل زلف تو در چين کرده اند
  • پيش ازين اباد بود اين دل که مستي در رسيد
    وين صلاي صوفيان در خانه آباد داد
  • با نسيم صبح دادم دل که بر در پيش او
    داد بلبل در هواي گلبني دل را به ياد
  • چند گويي پيشت آيم، وه که چون تو يوسفي
    سر کجا در خانه تاريک ما در مي کند؟
  • چشم تو مست است يا در خواب بازي مي کند
    بوالعجب مستي که در محراب بازي مي کند
  • بنده در کويش که خون خويش مي سازد روان
    در حساب خويش حسنش را روايي مي کند
  • در غمم خلقي که آن افتاده در ره خاک شد
    من درين حيرت که او بر استخوانم چون رود
  • باد در چشمش ز تير غمزه ميل آتشين
    هر که در رويت به نقصان يک سر مو بنگرد
  • در کين گشاد چشمت به خيال خود بگو تا
    ز پي شفاعت من به ميانه اي در آيد
  • صنما، بيا که خسرو ز براي تست هر شب
    در ديده باز کرده که فلانه اي در آيد
  • گه رود جان و گهي باز بيايد در تن
    گه به تاباک در انديشه آن ناز بماند
  • نه به گلزار گشايد دل من، نه در باغ
    بسکه در جان من انديشه آن روي بماند