167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ويس و رامين

  • تنش در برف بود و دل در آتش
    که با دلبر چرا شد تند و سرکش
  • يکي تن بود در بستر به دو جان
    چو رخشنده دو گوهر در يکي کان
  • نگار خويش را ناکرده پدرود
    چو گمره در کوير و غرقه در رود
  • اگر جانم بماند در جدايي
    بگريم در جدايي تا تو آيي
  • نماند در زمانه شاه و سالار
    که نه در کار او با تو بود يار
  • چو در دز شد در کندز ببستند
    به باره پاسبانان برنشستند
  • ز هرگونه سپنجي در وي آيند
    وليکن ديرگه در وي نپايند
  • روارو در سپاه افتاد چونان
    که از باد صبا در ابر نيسان
  • چو در مرو گزين شد شاه رامين
    بهشتي ديد در وي بسته آذين
  • چنان سروي که رنگ آبدارش
    بماند در خزان و در بهارش
  • ديوان عراقي

  • مست خراب يابد هر لحظه در خرابات
    گنجي که آن نيابد صد پير در مناجات
  • در بيخودي و مستي جايي رسي، که آنجا
    در هم شود عبادات، پي گم کند اشارات
  • لب تشنه چند باشي، در ساحل تمني؟
    انداز خويشتن را در بحر بي نهايات
  • از خانقاه رفته، در ميکده نشسته
    صد سجده کرده هر دم در پيش عزي ولات
  • در باخته دل و دين، مفلس بمانده مسکين
    افتاده خوار و غمگين در گوشه خرابات
  • حلاوت لب تو، دوش، ياد مي کردم
    بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت
  • باز مرا در غمت واقعه جاني است
    در دل زارم نگر، تا به چه حيراني است
  • گرچه در صورت گدايي مي کنيم
    گنج معني در دل ويران ماست
  • کنون مقام عراقي مجوي در مسجد
    که او حريف بتان است و در خرابات است
  • در صورت عاشق چو درآيد همه سوزاست
    در کسوت معشوق چو آيد همه ساز است
  • در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
    رفتم به در ميکده، ديدم که فراز است
  • از ميکده آواز برآمد که: عراقي
    در باز تو خود را، که در ميکده باز است
  • چون بر در ميخانه مرا بار ندادند
    رفتم به در صومعه، ديدم که فراز است
  • آواز ز ميخانه برآمد که: عراقي
    در باز تو خود را که در ميکده باز است
  • در سرم عشق تو سودايي خوش است
    در دلم شوقت تمنايي خوش است
  • در خلوتي چنان، که نگنجد کسي در آن
    يکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
  • خوشدلي در جهان نمي يابم
    خود خوشي در نهاد عالم نيست
  • در سر زلف بتان شد عاقبت
    در کنار مهوشي غلتيد رفت
  • بجز درگاه تو هر در که زد دل
    عراقي را ازان در هيچ نگشاد
  • باز دل از در تو دور افتاد
    در کف صد بلا صبور افتاد
  • عشق، شوري در نهاد ما نهاد
    جان ما در بوته سودا نهاد
  • قصه خوبان به نوعي باز گفت
    کاتشي در پير و در برنا نهاد
  • عقل مجنون در کف ليلي سپرد
    جان وامق در لب عذرا نهاد
  • يک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
    فتنه اي در پير و در برنا نهاد
  • عشق شوقي در نهاد ما نهاد
    جان ما را در کف غوغا نهاد
  • هاي و هويي در فلک نتوان فکند
    شر و شوري در جهان نتوان نهاد
  • در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
    در بزم بحر نوشان پيمانه اي چه سنجد؟
  • من با تو سزد که در نگنجم
    با ديده غبار در نگنجد
  • با عشق تو ناز در نگنجد
    جز درد و نياز در نگنجد
  • با درد تو درد در نيايد
    با سوز تو ساز در نگنجد
  • بيچاره کسي که از در تو
    دور افتد و باز در نگنجد
  • جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد
    رمزي ز راز عشقت در صد بيان نگنجد
  • جولانگه جلالت در کوي دل نباشد
    خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
  • سوداي زلف و خالت جز در خيال نايد
    انديشه وصالت جز در گمان نگنجد
  • در دل چو عشقت آيد، سوداي جان نماند
    در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
  • رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زيراک:
    در بزم وصال او هشيار نمي گنجد
  • شيداي جمال او در خلد نيآرامد
    مشتاق لقاي او در نار نمي گنجد
  • در حلقه فقيران قيصر چه کار دارد؟
    در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
  • در راه عشقبازان زين حرف ها چه خيزد؟
    در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟
  • آري عجب نباشد گر در دلم نيابي
    در کلبه گدايان سلطان چه کار دارد؟